eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.7هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا که نشده روزی دلم؛ پس لااقل به دعوتم بکن ..💔
فرمانده‌:ماشاالله‌بچه‌های‌بی‌سروصدا...ماشاالله...خدا‌خیرتون‌بده...ماشاالله..یاعلی... ان‌شاءالله..یا‌ابوالفضل‌...همه‌رو‌بریزین‌توی‌اون‌تویتای‌مشکی..بچه‌مواظب‌جعبه‌های‌خمپاره‌۸۰‌باشید /یکدفعه‌یکی‌از‌مهمات‌روپای‌فرمانده‌می‌افتد/ بابک:ببخشید...ببخشید... توروخدا‌ببخشید‌حواسم‌نبود😥 فرمانده‌:حواستو‌جمع‌کن‌پسر‌چی‌کار‌می‌کنی‌!؟😠 بابک:ببخشید‌عمو‌شاهین‌اصلا‌حواسم‌نبود‌... ببخشید😓 فرمانده:مواظب‌باش‌عزیزم‌این‌پارو‌نیاز‌دارم‌ بابک‌:ببخشید‌معذرت‌می‌خوام‌ فرمانده:بابک‌گفتم‌تو‌نیا‌گوش‌نمی‌کنی‌برو‌به‌بچه‌ها‌کمک‌کن...ولش‌کن‌...بدوئید‌بدوئید...سریعتر. بابک:بخشید‌حاجی‌ فرمانده:آقا‌تو‌منو‌خفه‌کردی😐؟!ول‌کن‌دیگه‌مایه‌دادی‌زدیم‌تموم‌شد‌ورفت‌😅 💗 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شب بخیر .. إن شاء الله مصاحبه داریم فردا شب با برادر بزرگوار شهید بابک نوری 🌸
پاڪ‌بودن‌‌بہ این‌‌نیست‌ کہ تسبیح‌‌ بردارۍ وذکربگۍ... پاکۍ بہ اینه‌ کہ توموقعیت‌گناه؛از‌‌گناه‌ فاصلہ بگیرۍ اون لحظہ‌اۍکہ میتونۍ گناه کنۍ ولۍ نمیکنۍ ثوابش از هزاردور تسبیح انداختن بیشتره رفیق️ @shahidanbabak_mostafa🕊
-میگفت.. تازمانی‌ڪھ‌دل‌انســان‌آلوده‌بھ‌محبت‌دنیا وهوس‌ها‌می‌باشد... نبایدتوقع‌حضورقلب‌درنمـازولذت‌بردن‌ ازعبادات‌داشت...!! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌شجاع کسےنیسٺ‌که نترسه! کسی هست کہ‌می‌ترسه‌ومیگہ‌خدایاببین‌من میترسم! ولے با‌همین‌ترس‌میرم جلو... ‌چون‌تو‌ر و‌دوست دارم‌وبهـت ایمان‌دارم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
_و سلام بر او که می گفت: این را من به جوانها میگویم دنبال تعلقات پَست نباشیم همه ما راهی به یک سمت هستیم..! @shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای قسمت صد و نهم گفتم: _منو بچه هام فدای وحید... با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست. حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم. بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات.... نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض صداش کردم: _وحید نگاهم نکرد. -وحیدجانم نگاهم نکرد.گفتم: _وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید دوباره اشکهام جاری شد.... فقط نگاهش میکردم.گفتم: _وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش.. تو دلم گفتم.. خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. ها..ولی *هرچی تو بخوای* صدای گریه ی فاطمه سادات اومد.... به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم: _این داره به هوش میاد.بیا ببندش. وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست.... بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش... واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم: _وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟ وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره.... زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.محمد نگران شد.گفتم: _بیا اینجا. سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم: _ببرش. محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت: _دوباره برمیگردم... چند دقیقه بعد حاجی رسید... با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن. وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛.. با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد صداش کردم:_حاجی به من نگاه کرد. -بذارید یه بار دیگه ببینمش. بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم. داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم. بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود... بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم: _پاشو بریم تو اتاق بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود. دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم: _بیا. رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. ... گوشیمو آوردم.روضه حضرت علی اصغر(ع) با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم... وحید گریه میکرد.منم با اشک نگاهش میکردم دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد نگرانش شدم.با التماس گفتم: _وحید...آروم باش ولی آروم نمیشد.گفتم: _وحید..جان زهرا آروم باش باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم: _وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت: _من بچه تو کشتم گفتم: _شما داری منو میکشی. دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت: _دلم میخواد بمیرم. با اخم نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم: _اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و... وحید پرید وسط حرفم و گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد.... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت صد و دهم گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرده بودم. عاشقانه نگاهش کردم و گفتم: _اگه تیرش بهت میخورد... حتی نمیتونستم بهش فکر کنم.دوباره سرمو گذاشتم روی پاش و گریه میکردم.هر دو مون آروم گریه میکردیم. خیلی گذشت... در اتاق رو میزدن.صدای مادروحید اومد گفت: _وحید،زهرا،حالتون خوبه؟ صداش بغض داشت... سرمو آوردم بالا،به وحید نگاه کردم.به من نگاه میکرد.خیلی خوشحال شدم.لبخند روی لبم نشست.گفتم: _مامان نگران ماست.جواب بده وحید گفت: _زهرا خیلی دوست دارم..خیلی لبخند عمیقی زدم و گفتم: _ما بیشتر وحید هم لبخند زد.مامان دوباره صدامون کرد. صدامو صاف کردم و گفتم: _مامان جان، ما خوبیم به وحید نگاه کردم و گفتم: _ که ما خوبیم،سالمیم وحید گفت: _ گفتم: _شما واقعا خیلی مردی.مهربان، عاقل،عاشق، وظیفه شناس، مسئول،باغیرت،قوی،محکم هرچی بگم کمه.... بعد با شیطنت گفتم: _ولی دو تا عیب بزرگ داری وحید سؤالی نگاهم کرد.گفتم: _خوش قیافه و خوش تیپی وحید فقط نگاهم کرد.گفتم: _آخ..یادم رفت -چی رو؟ -باید برای بهار یه کم کاراته بازی میکردم. به خودم اشاره کردم و گفتم: _قبلنا خوش سلیقه تر بودی. وحید لبخند زد.بالبخند گفتم: _حالا این دفعه چون خیلی پشیمونی میبخشمت. ولی اگه یه بار دیگه تکرار کنی حسابتو میرسم. فهمیدی؟ گفت: _از قبل میدونستی؟ -آره. -از کی؟ -یه هفته ای هست. -چرا تا حالا نگفتی؟ -وحید به من نگاه کن. با مکث سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. -من بهت اعتماد داشتم و دارم.مطمئنم اگه مجبور نبودی اینکارو نمیکردی. خیلی جدی گفت: _زهرا،من هیچ وقت به هیچ زنی جز تو فکر نکردم،نمیکنم و نخواهم کرد. منم جدی گفتم: _دروغ نشه. -باور نمیکنی؟ -پس مامان و خواهرات چی؟ به اونا فکر نمیکنی یا زن نیستن؟ خندید.دلم خیلی آروم شد.ولی خنده ش زود تموم شد.سرشو انداخت پایین.گفت: _زهرا،من شرمنده م... -من بهت افتخار میکنم..خیلی..وحید وقتی کارت رو درست انجام بدی بعضی ها دشمنت میشن.چون بعضی ها دشمنی میکنن پس نباید کارت رو درست انجام بدی؟ یا از اینکه کارت رو درست انجام دادی باید شرمنده باشی؟..اونی که باید شرمنده باشه شما نیستی.شما باید سرتو بالا بگیری که جلوی نامردها کوتاه نمیای. -....زینب... -زینب سادات برای ما.ما کنار هم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم..وحید وقتی شما کنارم باشی نبودن همه رو میتونم تحمل کنم. -زهرا تو همه ی زندگی من هستی.خداروشکر تو سالمی. یک ساعت به اذان صبح بود.... با هم نمازشبخوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت صد و یازدهم با هم نمازشب خوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم بهمون بده. یک هفته بعد از اون روز وحید گفت: _بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده. منتظر بود من چیزی بگم.گفتم: _به من مربوط میشه که داری میگی؟ -گفته اول میخواد با تو صحبت کنه. -با من چکار داره؟ -نمیدونم -مجبورم؟ -نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف میکشم. -باشه.هروقت بگی میام. -پس آماده شو. تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت: _شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟ -خیالت راحت. میخواست درو باز کنه گفتم: _وحید نگاهم کرد. -میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟ -نه،شاید چیز مهمی بگه. -اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟ یه کم نگاهم کرد بعد گفت: _یه کاریش میکنم. بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد... تعجب کردم.یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.لبخند زدم و گفتم: _بفرمایید. لبخندی زد و نشست... دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت: _تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره. بالبخند گفتم: _برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟ لبخندی زد و گفت: _جواب سؤالمو میخوام. تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم. -سؤالت چی بود؟ -تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟ دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم: _چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات مهمه؟ -خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم. -تو خدا رو قبول داری؟ -نه. - برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.هرکاری میکنم تا ازم باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم و برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره جواب میدم. -از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟ -وقتی کسی رو خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟ با اشاره سر تأیید کرد. -برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی. با شیطنت نگاهم کرد و گفت: _مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟ بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره. لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم: _مهمترین فرد زندگی من . رو هم چون خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم. -چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟ بالبخند نگاهش کردم. -اولش ناراحت شدم... مکث کردم و بعد گفتم: _هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده -چرا؟ -وحید بخاطر منافعی که یقینا مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که انجام نده -خب میتونسته تو اون فضا نباشه. -گفتم که حتما بوده. -میتونسته نگاه نکنه. -بعضی گناه ها . -یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟ -خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید مهمه.اگه میکرد کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من هم شده. -یعنی اگه دوباره اینکارو انجام.. نذاشتم حرفشو ادامه بده.... ادامه دارد... نویسنده بانو
امام علی (علیه السلام) فرمودند : هر کس بعد از نماز صبح در جایش بنشیند و سوره را مرتبه قبل از طلوع خورشید قرائت کند ، آن روز مرتکب گناه نمی شود هر چند شیطان به سوی او طمع کند. 📚 ثواب الاعمال ، ص ۳۴۱ @shahidanbabak_mostafa🕊
بسم الله الرحمن الرحیم❤️! (ع) _بند‌سی‌و‌هشتم_🌱 📌به‌نیابت‌از 🌹اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ حَلَلْتُ بِهِ عَقْداً شَدَدْتَه أَوْ حَرَمْتُ بِهِ نَفْسِی خَیْراً وَعَدْتَنِی بِهِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ. بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که به واسطه آن پیمانی را که محکم کرده بودی شکستم، یا خود را از خیری که وعده داده بودی محروم کردم. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! اجرتون با امیرالمومنین(ع)🌻! التماس‌دعا🤲🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
میگه که تقوا یعنی اگه تو جمع رفیقات بودی اونا گناه کردن تو جوگیر نشی و گناه نکنی .. تا حالا شده تو جمع رفیقات اگه غیبتی میشه اگه حرف از نامحرم میشه این جمله یادتون بیاد !؟ اگه رفیق شهیدت هست باید تو زندگی پا به پاش پیش بری ...! عاقبت بخیرت میکند ..
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم💗
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ با اله الا الله الملک الحق المبین🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا🌸 به نیابت از شهید عباس دانشگر💞
بیا که در نبودنت دنیا سرِ ما داد میکشد.. ❤️‍🩹
خدایا! این گمان را به تو ندارم که مرا در حاجتی که عمرم را در طلبش سپری کرده‌ام، از درگاهت باز گردانی!🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
«یا الهی لا تُخَیِّبْ ظَنّی مِنْ رَحْمَتِکَ» خدایا! گمانم را از رحمتت ناامید مکن! @shahidanbabak_mostafa🕊