eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.7هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا حــی یا قیــوم 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸 به نیابت از شهید احمد محمد مشلب♥️
زعالم‌بزرگۍپرسیدند : چگونہ‌بفھمیم‌درخواب‌غفلتیم‌‌یانہ؟ گفت : اگربراۍامام‌زمانت‌کارۍ‌میکنۍ وبہ‌ظھورآن‌حضرت‌کمک‌میکنۍ بدان‌کہ‌بیدارۍ . . والا‌اگرمجتھدهم‌باشۍدر خواب‌غفلتی..! 💗
‹🌱› - بچه مذهبی بودن مثل نردبونه ! هرچقدر بالاتر میری ؛ به خدا نزدیکتر میشی اما یادت نره .. اگه از بالا بیفتی ؛ دردش خیلی بیشتر از افتادن از پله های پایین‌تره ! حواست باشه سقوط نکنی:)))💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راست می گفت! ما زرنگ نبوده ایم و نیستیم! ما اگر زرنگ بودیم برای تماااام کارهایمان نیت می‌کردیم! برای سر کوچه رفتن و آب خوردنمان بگیرید تا تفریح و عباداتمان!زرنگ بودن هم یعنی اینکه برای ساده‌ترین کارها هم بگویی خدایا بخاطر تو و برای ِ تو انجام می دهم! میگفتند اینطوری حتی وقت هایی رو که برای خدا نیستیم هم مال خدا می کنیم..:)🌿 ♥️ برای خدا باش خدا همه رو برای تو خواهد کرد .. @shahidanbabak_mostafa🕊
🌿 هر كس به جز از خدا عزّت بجويد... آن عزّت او را هلاک مى كند... تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص ۴۷۸ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم: «چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟» حالا در چشمانم نگاه می‌کردی: «وقتی بغلت کردم آن‌قدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هُری ریخت پایین. چی‌کار کردم با تو سمیه؟» خندیدم: «به خودت نگیر آقامصطفی، سه روز روزه بودم!» @shahidanbabak_mostafa🕊
اتفاقات غزه کاری کرد که میزان پوشیدن چفیه تو خیابونای آمریکا از اربعین داره بیشتر میشه .. @shahidanbabak_mostafa🕊
این غربی ها فهمیدن ولی هنوز عده ای شل مغز برانداز هنوز میگن بقیه به ما چه ..!🤷‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنـده هاے دلنشین شهدا نشان ازآرامــش دل دارد وقتےدلت با"خـــدا"باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگر باخدا نباشےهرچقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است.. 🌸⃟🌿¦⇢ @shahidanbabak_mostafa🕊
خبر شهادت او در شبکه های اجتماعی بازتاب گسترده ای داشت چرا که عکس های اینستاگرامی او بسیار متفاوت بوده و همه کاربران گمان میکردند که او یک مدلینگ است!🌱 بسیاری از کاربران متعجب شده بودند که این چهره جذاب از مدافعان حرم در سوریه است...😳 🌸⃟🌿¦⇢ @shahidanbabak_mostafa🕊
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
"نام» محمدرضا "نام‌ خانوادگی» دهقان‌امیری "نام پدر» علی "وضعیت تاهل» مجرد "محل تولد» تهران " تاریخ تولد۱۳۷۴/۰۱/۲۶ "محل شهادت» سوریه_حلب " تاریخ شهادت» ۱۳۹۴/۰۸/۲۱ "محل تدفین»گلزار شهدای علی اکبر چیذر
روے مسئلـہ ݼادر و حجاب خیلـے حساس بود.✨🌱 تاکید داشت کـہ ایراد ݼادر مگر چیست که این زنها سرشان نمـےکنند. 😕💔 تکیـہ کلامـے داشت کـہ میگفت یک چادر از حضرت زهرا (س) بـہ خانمها ارث رسیدہ است.🌸 بعضـے زنها لیاقت داشتن این تنها ارثیه از دختر پیامبر (ص) را هم ندارند تا آن را حفظ کنند. دوست داشت که خانمها با حجاب و چادرے باشند.✨🤍🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم هیئت ڪـہ تمام شد✨🌱 بـہ سمت حیاط امامزادہ رفتیم،🚶 شور و اشتیاق عجیبـے داشت! و تأـڪید میـڪرد کـہ بـہ حرفش گوش بدهم.☝️🏻🌸 با انگشت اشارہ ڪرد و گفت ڪه وقتـے شهید شدم مرا آنجا دفن ڪنید.🙂❤️‍🩹 من ڪـہ باورم نمـےشد،😕 حرفش را جدے نگرفتم. نمـےدانستم کـہ آن لحظـہ شنوندہ وصیت پسرم هستم و روزے شاهد تدفین او در آن حیاط مـےشوم.💔🕊🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورہ فتوشاپ را مـےگذراندم🌱 و در حد مقدماتـے ڪارهایـے انجام مـےدادم. یـڪـے از ڪارهایـے ڪـہ از آن لذت مـےبردم؛ نوشتن اسم خودم روے سنگ مزار شهدا به عنوان شهید بود،✨❤️‍🩹 وقتی عکس طراحـے شدهام را در گروہ دوستان خودم در یـڪـے از شبـڪـہ هاے اجتماعـے گذاشتم همـہ خوششان آمد،🙂🌸 تعداد زیادے از بچـہ هاے عاشق شهادت پیدا شد. ♥🚶 محمدرضا هم درخواست داد تا برایش طراحـے ڪنم،✨🌱 وقتـے آن عـڪس را فرستادم خیلـے خوشحال شد🌸😍 و بـہ جاے خالـے محل شهادت اشارہ کرد، گفتم حالا شهید بشو تا محلش مشخص شود،😅 قبول نـڪرد و گفت ڪه محل شهادت را سوریـہ بنویس، نوشتم. 🙂 آن موقع تخیل بود اما بـہ واقعیت تبدیل شد...!:)🕊🌱💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت106 ــ آخه الان وقت جلسه است؟! آدم بعد شام، میگیره میخوابه! باید بیایم جلسه این وقت شب؟! در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد. ــ مریم! آخه ساعت ۱۱ شب؛ وقت جلسه بود؟! مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند. ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم. مهیا به طرف صندلی رفت. ــ من باهات حرفی ندارم. ــ ولی من دارم. ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه... ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟! مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود. ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده! ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم. نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد. ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به... با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد. ــ نرجس! سارا کارت داره برو... ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه! مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود. ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو! مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد. ــ اینجا چه خبره؟! ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه. ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن. روبه نرجس گفت: ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟! ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه! مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد. " میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"... سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند. مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد. ــ مهیا! مهیا جان! روبه نرجس گفت: ــ اون لیوان آب رو بده! نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد. ــ توروخدا یکم بخور... رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور... دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند. ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟! مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند. مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت. ــ جانم؟! ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه! ــ چی شده مریم؟! ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست! ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟! ــ شهاب بیا فقط!! تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد. ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما... نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد... مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد. در زده شده... ــ یا الله... ــ بیا تو داداش! شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد. ــ مهیا چی شده؟! مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید. ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟! مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت. ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه... شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت. مهیا با دست لیوان را پس زد. ــ راستشو بهم بگو... ــ راست چی رو؟! مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت: ــ می خوای بری سوریه؟! 🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت107 شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمی خواست مهیا اینگونه باخبر شود. ــ چرا جواب نمیدی پس؟!! شهاب عصبی گفت: ــ مریم من چی گفتم؟! چرا بهش خبر دادید!! مهیا، نگذاشت مریم جواب دهد: ــ پس راسته می خوای بری! ــ مهیا! ــ مهیا، مهیا نکن! می خوای بری؟! شهاب سرش را پایین انداخت. مهیا، چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ می خوای بری پس...؟! ــ آره! مهیا بلند زد زیر گریه. ــ مگه قرارمون این نبود نری؟! هان؟! با مشت به سینه شهاب کوبید. ــ مگه قرار نبود نری؟! چرا زدی زیر قولت؟! تو به من قول دادی، تنهام نزاری؟! شهاب دستان مهیا را گرفت. ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم! مریم، نگاه عصبی به نرجس که گوشه ای ایستاده بود و با اخم به آنها نگاه می کرد؛ انداخت. ــ من نمیزارم بری... مهیا فریاد زد: ــ نمیزارم بری... فهمیدی؟! از جایش بلند شد. چادرش را سرش کرد، تا می خواست از پایگاه خارج شود؛ شهاب بازویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ به تو ربطی نداره... ولم کن! ــ دارم بهت میگم کجا داری میری مهیا؟! ــ دارم میرم خونه! ولم کن! مهیا، از پایگاه بیرون رفت. شهاب هم پشت سرش خارج شد. مهیا؛ تند قدم برمی داشت. ــ مهیا صبر کن! ــ مهیا! بزار من حرف بزنم! مهیا... ــ آقا شهاب! پیرمردی به طرف شهاب آمد و شروع کرد صحبت کردن با شهاب. شهاب با نگرانی به مهیایی که هر لحظه از او دور می شد، نگاهی کرد و جواب پیرمرد را داد. بعد از چند دقیقه، پیرمرد تشکر کرد و رفت. شهاب، سریع به طرف خانه مهیا رفت دکمه آیفون را فشار داد. ــ بله؟! ــ سلام مهلا خانم! ــ سلام پسرم! بیا تو... ــ نه ممنون یه خورده کار دارم، فقط اگه میشه به مهیا بگید بیاد پایین؛ کارش دارم. ــ پسرم؛ مهیا خونه نیست. رفته برا جلسه... ــ مطمئنید؟! آخه گفتند رفت خونه. ــ نه نیومده... شهاب نمی خواست، مهلا خانم را نگران کند. ــ پس حتما تو پایگاست. ممنون! با اجازه! ــ بسلامت پرسم! شهاب، عصبی موبایلش را درآورد و شماره مهیا را گرفت. مهیا، جواب نمی داد و یا قطع می کرد. شهاب، عصبی، دستی در موهایش کشید. نمی دانست چیکار کند. به طرف پایگاه رفت مریم و نرجس را دید ، که از پایگاه بیرون می آمدند. به طرفشان رفت. ــ مگه من نگفته بودم بهش چیزی نگو، مریم! ــ باور کن چیزی نگفتم، شهاب! ــ پس از کجا فهمید؟! مریم، ناراحت، نگاهی به نرجس انداخت. شهاب با عصبانیت به نرجس نگاهی انداخت. ــ شما گفتید؟!... نرجس خانوم شما گفتید؟! نرجس سرش را پایین انداخت. ــ خب من فکر کردم لازمه بدونه! ــ اصلا شما چرا دخالت کردید؟! اینو نمیدونید که زندگی شخصی دیگران به شام ربطی نداره؟!!!! ــ شهاب جان آروم باش! با مهیا حرف زدی؟! ــ نیستش... ــ یعنی چی نیستش؟! حتما خونشونه... ــ رفتم، مهلا خانم گفت؛ اصلا برنگشته. ــ بهش زنگ بزن. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. ــ جواب نمیده! خب دوباره زنگ بزن. شهاب دوباوه شماره مهیا را گرفت. عصبی، لگدی به ماشینش زد. ــ چی شد شهاب؟! ــ خاموش کرد گوشیشو... مریم، نگران ناخن انگشتش را می جوید. ــ شهاب شاید تو پارک باشه! 🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸