مشڪلات ، انسانهاۍ ڪوچڪ ࢪا
متلاشـے مۍسازد
و انسانهاۍ بزرگ ࢪا متعالـے!
#شہید_مصطفی_چمࢪان
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت:توســوريهـــوقتخـــوابـــندارم،
وقتـــیهــم مـیخوامــ بخوابــــمازشـــدتـــ
خستگــــــینمـــــیتـــــوانمبخـــــوابــــــم،
انــــــگاريـــــکــــــ. لشـكـــــرمـورچــــــــهــ
دارنـــدازپاهـايـــــمبالامـــیآينـــد...) "
____
#شهیدمحمودرضابیضایی💔🕊
حواسمونهست..؟!
شهدااینجوریبرایظهورکارکردن...
ماکجاییم..؟!
@shahidanbabak_mostafa🕊
برید تو زندگی هاتون
به قول شهید حسن باقری سنجیده عمل کنید.
ولی یادتون نره خداست که باید به همه چیز نتیجه بده ...🌿!
@shahidanbabak_mostafa🕊
یه بار اومد پیشم گفت:
جایی کار سراغ نداری ؟
گفتم: اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد...
نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه. . .
یا نه یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛
اولین سوالش این بود:
موقع نماز میزاره برم نماز بخونم..؟
#شهیدمحسن_حججی♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
مادر بزرگوارشون تعریف میکردن:
تقریبا چند ماه قبل شهادتش بود...
گفتم:چی شده؟
گفت: خواب دیدم سی چهل نفر دارن منو دنبال می کنن که بگیرن بکشن،بعد من رفتم قایم شدم دوباره منو پیدا کردن...
دقیقا هم همین شد؛ آرمان اینقدر پاک بود ،شهادتش بهش الهام شده بود...:))✨
#شهید_آرمان_علی_وردی
@shahidanbabak_mostafa🕊
انتهای راهی که تو رو به خدا میرسونه قشنگه،
راهی که به #شهادت ختم میشه،
انتهای این راه رو..
#سیدمرتضی روایت میکنه:
راه کاروان #عشق از میان تاریخ می گذرد
و هر کس در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند،
اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر حاج آقای دانشمند باحال میگه✌️🏻
مگه کنسرت حلال رفتن اشکالش چیه؟!
اگر تعصبات بیهوده رو بزاریم کنار دنیا جای قشنگ تری هم میشه..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهسته گوش کن به تمامِ من،
یک من،
درونِ سینه من،
بیقرارِ توست…
#حسینجانم..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشہمـٰاندندلیـلعـٰاشقبودننیـست . .
بعضـيهارفتندتاثـٰابتڪنندعاشقنـد🥺♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
إن شاء الله وقتمون کمی آزاد شه که نمیشه باید از بقیه چیزامون بزنیم . بتونیم یه برنامه خوب کانال برگزار کنیم به عنوان مطالبه گری یعنی چند شب یبار در مورد بعضی مسائل صحبت میکنیم یه نفر اینجا نظراتش میگه و با هم صحبت میکنیم مباحثی مث ترک گناه . شناخت خداوند . ازدواج. و هر چی که تو ذهنتون هست 🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجازه بدید مردم خودشون #حجاب را انتخاب کنند!!‼️
پاسخ #رهبر معظم انقلاب را بشنوید..
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام هر چی میفرستم عکس و فیلم نمیاد کلا ایتا اعصاب خرد کن هست 🤷♂
سین بزن موبایل رایگان ببر هست اسم کاناله و میگه هزینه پست ۴۵۶ تومن هست و کلاهبرداری هست
سوال کرده بودین کدوم کانال روبیکا کلاهبرداری هست 👆
اهل شعر که هستین شعر های قشنگ مذهبی !؟
نگرانمکهپسازمُردنمنبرگردی💔!
#یاصاحب_الزمان
چه در شرح تو جز عشق بگویم♥️!
از یادِ تو غافل نتوان کرد به هیچَم !
از تو نَشوَد سیر،اگر دݪ،دݪِ ماست!
آید وصآݪ و هجر غم انگیز بگذرد..
#حسینجانــ🌿
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم..!
جز عشقِتو عشقها فراموشم باد!
جُزتو،یآرینگرفیتمونخواهیمگرفت!
مددیڪنڪهبہدِل
شوقِوصآلاَست؛
#ارباب
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
اگـرتعلقـاتخـودرازیـرپـاگذاشتیـم
میتوانیـمماننـدشھـدابـهایـنمملکـت
خدمـتکنیـم..
واگـربـاتعلقاتشخصـیوفـردی
بخواهیـمخدمـتکنیـم
ایـنخدمـتبـهجایـینخواهـدرسیـد !!
#حاجقاسم 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام ..
اول اینکه پدر و مادر وظیفه خودشون میدونن که بچه ها رو کنترل کنند مخصوصا دختر چون دختر خیلی تو خطرهست و احساساتی هست و خیلی زود اخلاق دوستانش روش تاثیر میزاره و اینکه دختر آبروی خانه هست و باید غیرت روش داشت . چادر هم محافظ خوبی در مقابل نامحرم هست و لیاقت میخواد چادر پوشیدن حجاب حکم الهی هست . بعد شما با مرد صحبت کنید که چی بشه ؟؟
کلا شما مگه تجربه کامل رو دارید از اینکه با یه مرد حرف بزنید و مشکلی پیش نیاد !؟
قبل از اینکه کاری رو میخوای کنی باید به عاقبتش نگاه کنی نه بری کارو انجام بدی بعد ببینی عاقبتش خوب نبوده ..
برو خدا رو شکر کن خانوادت برات ارزش قائل هستن وگرنه این دخترایی که ارزشون از دست میدن اولین فکرشون اینه که خانواده من منو رها گذاشتند و براشون مهم نبودم ..
این مواردی که گفتین همش بجا و خوب هست مشکل خوده شماست که هنوز به خیلی چیزا پی نبردی😅
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت130
ــ قول میدم زود برگردم!
هر دو در چشمان هم خیره شدند و غرق چشمان مشکی هم که در آن ها عشق و غم و شوق موج می زد، غرق شده بودند.
که با صدای مریم به خودشان آمدند.
ــ داداش! آقا آرش دم دره...
مهیا متوجه منظور مریم نشد و سوالی به شهاب نگاهی کرد. شهاب لبخندی زد و برایش توضیح داد.
ــ آرش دوستمه قراره باهم بریم!
مهیا با چشمان اشکین به شهاب خیره شد.
ــ یعنی الان می خوای بری...
ــ آره...
ــ چرا اینقدر زود؟!
ــ زود نیست خانمی!
ــ کاشکی نمی خوابیدم!
شهاب قطره ی اشکی که بر روی گونه مهیا سرازیر شد را، پاک کرد.
ــ قرارمون این بود؛ گریه زاری نداشته باشیم...
ــ سخته بخدا...سخته شهاب...
ــ میدونم خانومم... ولی باید برم... اگه الان نرم، شرمنده امام حسین_ع میشم. نمیتونم بمونم.
مهیا با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدای گریه اش به گوش شهاب نرسد. شهاب که متوجه شد؛
دستان مهیا را از جلوی دهانش برداشت.
ـــ گریه کن! هر چی دوس داری بگو! ولی بعد اینکه من رفتم، حق نداری گریه کنی غصه بخوری... فهمیدی؟!
با هر حرف شهاب شدت گریه های مهیا بیشتر می شد. با گذشت ثانیه ها احساس می کرد که قلبش را از جسمش جدا می کندند.
با دیدن بی قراری های مهیا، نم اشک در چشمان شهاب نشست
مهیا هق هق می کرد. لبانش را محکم روی هم فشرد، تا حرفی نزد... تا نگویید نرو...
ــ مهیا! خانمی! دیگه دیر شد. باید برم.
مهیا سری تکان داد و از جایش بلند شد. سریع روسریش را سرش کرد و چادرش را برداشت، تا سر کند که شهاب دستش را گرفت.
ــ نمی خواد سرت کنی...
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد و آرام گفت:
ــ شهاب کلی مرد پایینه! انتظار نداری که بدون چادر برم پایین؟!
شهاب چادر را از دستان مهیا گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ اصلا قرار نیست شما برید پایین خانوم!
ــ یعنی چی؟!
ــ یعنی اینکه شما همینجا با من خداحافظی میکنی...
ــ اما شهاب...!
ــ اما بی اما!
مهیا دلخور سرش را پایین انداخت و خود را مشغول بازی باحلقه اش کرد.
شهاب دستی زیر چانه ی مهیا گذاشت و سرش را بالا آورد.
ــ برام سختش نکن مهیا! نمیخوام موقع رفتن جلوی چشام باشی وقتی کبودی و سرخی چشماتو میبینم بیشتر از خودم بدم میاد....
مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی کند.
شهاب بوسه ای روی پیشانی اش کاشت.
ــ مهیا قول بده مواظب خودت باشی
مهیا با بغض آرام گفت:
ــ قول میدم!
شهاب از بغض مهیا، دلش لرزید.
ــ قول بده مواظب خودت باشی!!
ــ قول... میدم!
ــ مهیا خانمی جان! عزیزم مواظب خودت باش! نزار اونجا همیشه نگرانت باشم. من سعی میکنم زود به زود بهت زنگ بزنم. اگه زنگ نزدم هم نگران نشو... باشه؟!
ــ چطور نگران نشم شهاب!
ــ میدونم سخته عزیز دلم!
با صدای مریم که کمی عصبی بود، ازهم جدا شدند.
ــ شهاب بیا دیگه! اینقدر اذیت نکن این دخترو... حالش خوب نیست!
ــ اومدم! تو نمی خواد داد بزنی...
روبه مهیا کرد و موهای پریشانش را از روی پیشانی اش کنار زد.
ــ نگا خواهرم هم بیشتر از اینکه هوام منو داشته باشه، هوای تورو داره!!
مهیا لبخند تلخی زد.
با شنیدن صدای بوق ماشین، شهاب خم شد و کوله اش را براشت.
ــ خداحافظ خانمی!
دستان مهیا را فشرد و به طرف در رفت. اما سر جایش ایستاد سریع برگشت بوسه ای بر سر مهیا گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت.
مهیا بهت زده خیره به در ماند. باورش نمی شد، که شهاب رفته باشد. همه چیز سریع اتفاق افتاد. چند قدم به عقب برگشت و خودش را به پنجره رساند. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد.
با دیدن شهاب، در حال خداحافظی با مادرش و بی قراری شهین خانم اشک هایش روی گونه های سردش؛ سرازیر شدند...
شهاب از زیر قرآن رد شد و قبل از اینکه از در خارج شود، نگاهی به پنجره اتاقش انداخت که با دیدن مهیا با چشمان اشکین سریع سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. با حرکت ماشین و کاسه آبی...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸