eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
7.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
6.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @yazahra1405 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۰ تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم : _یعنے چے آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میڪنے؟!. وبعد پول رو، روے صندلے جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمہ و بهت و برافروختگے حاج مهدوے پیاده شدم. حالا احساس بهترے داشتم. تا حدے بدهے امروزم رو پس دادم. 🍃🌹🍃 خواستم بہ سمت ورودے اردوگاه حرڪت ڪنم ڪہ حاج مهدوے گفت: -صبر ڪنید. ایستادم. مقابلم ایستاد. ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود. پولے ڪہ در دست داشت رو بسمتم دراز ڪرد -ڪارتون درست نبود!!! خودم رو بہ اون راه زدم و با غرور گفتم: _ڪدوم ڪار؟ حساب ڪردن ڪرایه ڪار درستے نبود گفتم: _من اینطور فڪر نمیڪنم گفت: _لطفا پولتون رو بگیرید. با لجاجت گفتم: _حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهڪارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میڪنم. چہ جالب!! او هم دندان بہ هم میسایید.!!! وباز هم پایین را نگاه میڪرد. گفت: _وقتے یڪ مرد همراهتونہ درست نیست دست بہ ڪیفتون بزنید گفتم: _وقتے من باعث اینهمہ گرفتاریتون شدم درست نیست ڪہ شما متضرر شید 🍃🌹🍃 او نفس عمیقے ڪشید و در حالیڪہ چشمهایش رو از ناراحتے بہ اطراف میچرخاند گفت: _بنده حرفے از ضرر زدم؟! ڪسے امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالے.!! از ڪنایہ اش لجم گرفت. -پس قبول دارید ڪہ امروز ضرر ڪردید!! من عادت ندارم زیر دین ڪسے باشم حاج آقا فاطمہ میان بحثمون پرید: _سادات عزیز ڪوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درستہ امروز ایشون خیلے تو زحمت افتادند ولے شما هم درست نیست اینقدر سر اینڪار خیر دست بہ نقد باشے.ایشون لطف ڪردند و این حرڪت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره… من به فاطمہ نگاه نمیڪردم. داشتم صورت زیبایے حاج مهدوے رو میدیدم ڪہ حالا با خشم زیباترهم شده بود… حاج مهدوے هنوز هم اسڪناسهارو مقابلم گرفتہ بود. ولے بہ یڪباره حالت صورتش تغییر ڪرد  و با صداے خیلے آروم و محجوبے گفت: _نمیدونستم شما ساداتے! زده بودم بہ سیم آخر… با حاضر جوابی پرسیدم: _مثلا اگر زودتر میدونستید چیڪار میڪردید؟؟ او متحیر و میخڪوب از بے ادبے ام بہ من من افتاد و اینبارهم براے سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد. بجاش پاسخ داد: _من نمیدونم چیے شما رو ناراحت ڪرده ولے اگر خداے ناڪرده من باعث و بانے این ناراحتے هستم عذر میخوام. بعد با ناراحتے اسڪناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت: -ببخشید ڪہ نتونستم اونطور ڪہ باید برادرے کنم و با ناراحتے بہ سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد. 🍁🌻ادامہ دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۱ هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم. فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد. گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم: _تو هم مثل من خوابت نمیبره؟ نوشت : _نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره. نوشتم: _دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟ نوشت: _دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی. «شهید همت!!» من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم. دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه. 🍃🌹🍃 باور کردنی نبود که  فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم. عکس او رادیدم. نگاهش چقدر نافذ بود. انگار روح داشت. نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد. دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم: _نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با  فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا. فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه. خواهش میکنم دعام کن.. اون‌طوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم.. ولی .کمکم کنید. گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود. دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم: من عاشقم!!! عاشق یک مرد پاک.. اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم.. . کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه… اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم… شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی.. گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم. 🍃🌹🍃 چقدر آروم شدم… نفهمیدم کی خوابم برد! یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم. انگار که مدتها خواب بودم. حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین ی بود که و میل خودم،  رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد. فاطمه تا منو دید پرسید: _چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!! من با اشتیاق گفتم: _با صدای اذان بیدارشدم. 🍃🌹🍃 نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم. فاطمه در راه ازم پرسید: _خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟ من با حسرت گفتم: _کوتاه بود!! اوگفت: _دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم گفتم: _ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!! فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت: _خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر. 🍃🌹🍃 بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس«حاج همت» بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی. روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود. دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد. برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود . همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم. هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد. میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم. فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم. آهسته پرسید: _سادات جان؟ خوبی؟ بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم: _نه!!…میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم. فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد -نگران چی هستی؟ هست .. هست.. هست…من هستم.. میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم: -او چی؟؟؟ او هم هست؟؟ فاطمه شنید..پرسید: _از کی حرف میزنی؟ 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۵۲ فاطمه منتظر جوابم بود. دستپاچه گفتم: -خب..منظورم اون دوستمه که خارجه..بنظرت اونو دوباره میبینم؟ فاطمه با مهربانی خندید و گفت : -اره ان شاالله میببنیش.مگه نگفته بودی تلفنش روداری؟ ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم: -نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم .ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم فاطمه با کنجکاوی پرسید: -اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟ گفتم: -من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که.. 🍃🌹🍃 فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد. اگر فاطمه میفهمید من دارم ماه ها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقی او هستم چیکار میکرد؟؟ فاطمه آهی کشید.انگار یاد چیزی افتاده بود. 🍃🌹🍃 گفت: -خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه. من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم. با آهی عمیق ادامه داد: -من هم دوستی صمیمی داشتم که هروقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه.اون برام مثل یک خواهر بود.ولی اونم منو ترک کرد. حس کنجکاویم تحریک شد.پرسیدم: -ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟ چشمان فاطمه پراز اشک شد.گفت: -رفت به دیار باقی..رفت به بهشت عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود. پرسیدم: -متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟ میان گریه خنده ی تلخی کرد. گفت: -از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم.چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفته تو خودم میرم. من حرفش رو میفهمیدم.این حس رو من هم تجربه کرده بودم. دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم. گفتم.: -میفهمم فاطمه جان.ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی…نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدابیامرزتش. فاطمه سریع اومد تو حرفم: -اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد… فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم.یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت: -الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همه نگران وناراحت فاطمه و .. فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد. -اعظم جان..قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید.من واقعا کشش این حرفها رو ندارم. و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد. چهره ی بچه ها دیدنی بود. اعظم سرش رو پایین انداخت. هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت. وحیده با تأسف گفت: -من فک میکردم باقضیه کنار اومده. من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم: -چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟ نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد. وحیده گفت: -توچیزی میدونی؟ گفتم: -نه.اولین باره دارم میشنوم.ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه. وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت: -از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی.الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف وبزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت.الهام فقط دوستش نبود.دختر عموش هم بود.فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه.آخه طفلکی حامله بود.تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی.وبخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه.خلاصه نمیدونم چی میشه که  … اعظم به وحیده تشر زد -وحیده لطفا!!شاید فاطمه راضی نباشه! وحیده با اصرار خطاب به او گفت: -چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه. اعظم با ناراحتی گفت: -حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست. 🍃🌹🍃 وحیده خیلی بهش برخورد.اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد. من یک چیزایی دستگیرم شده بود.فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه. فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میکرد. دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم .از جا پریدم و از کوپه خارج شدم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا به نیابت از شهید محمد رضا تورجی زاده ♥️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸 به نیابت از محمدرضا تورجی زاده ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰه یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . . ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
زِچشمِ‌خودگله‌دارم‌نه‌ازتوای‌گل‌نرگس . . . که‌‌بامنی‌همه‌جا‌ونبینمت‌به‌کجایی. . . ! 🌿♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"سادگـے و خاڪی بودنت ، بی‌ریا بودنت خودمانـے بودنت ، داش‌مشتـے بودنت بزرگ بودنت و کوچک انگاشتن نفس‌ات مصطفی جـان؟! این‌ روز‌ها خیلۍ کم داریم تو را ..💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«أَدْعُوكَ فَتُجِيبُنِي وَ إِنْ كُنْتُ بَطِيئاً حِينَ تَدْعُونِی» چون مى‌خوانمت، پاسخم مى‌گويى؛ اگر چه هنگامى كه تو مرا به سوى خود مى‌خوانى، درنگ مى‌ورزم. صحیفهٔ‌سجادیه، دعای۵۱ام. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی کار داریم  إن شاء الله موثر باشیم در تحقق این مسیر پر پیچ و خم و دستیابی به کمال و دستیابی به همه اون ارزشهایی که بخاطر اون آفریده شدیم إن شاء الله..♥️! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام و نام خانوادگی: عباس دانشگر نام پدر : مومن محل تولد : سمنان تاریخ ولادت: ۱۳۷۲/۲/۱۸ تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۳/۲۰ محل شهادت: حومه جنوبی حلب - سوریه مدت عمر: ۲۳سال محل مزار : امامزاده علی اشرف سمنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر عباس من برای مردن حیف بود، او «باید» شهید می‌شد.. هنگام دفن پیکرش به او گفتم شیرم حلالت که سربلندم کردی.. همرزم شهید: پیکرش را میان دیوار و ماشین سوخته پیداکردیم با همان انگشتر یادگاری..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
نحـــــوه به شهــــــــــادت رسیدن عبــــــــــاس دانشــــــگر عزیز از زبان ســـــردار اباذری : “عباس بین در و دیوار سوخت” وقتی که اباذری هم کم آورد… تقصیر نداشت ،عباس پنج سال، همیشه کنارش بود… اباذری راز را فاش کرد، راز شهادت عباس را… آخر میگویند تنها اباذری جسم پاره پاره عباس را دید. اباذری میگفت بچه ها رو قبل رفتن جمع کردم تو اتاقم گفتم 10نفرید مطمئن باشید که 2تا3نفرتون یا شهید میشن یا مجروح… گذشت… گفت از این جمع همشون هم قسم شده بودن که عباس رو عملیات ها نبرن و کلا مواظبش باشن این آخرین بار هم خطی که اینا بودن کلا 8 یا 9 نَفَر از بچه های دانشگاه امام حسین بودن که عباس خبر دار میشه بچه ها وضعیتشون خوب نیست. عباس و یه نَفَر دیگه با ماشین میرن جلو، یه جایی کنار دیوار پارک میکنه. وقتی خواستن بیان پایین، با موشک ضد تانک ماشین رو میزنن، تا پیاده بشه “بین در و دیوار” نارنجک منفجر میشه و میسوزه. حاجی گریه میکرد ،شونه هاش میلرزید…حاجی گفت من جنازشو دیدم نه پهلو مونده بود…نه صورت… نه چشم…عباس خوش سیما بود،… سیمای قشنگشم گذاشت و رفت .. آره حقش بود مثل زهرا (س) شهید بشه ،تو آتیش ،بین در و دیوار با پهلو و صورت زخمی حاجی براش اسم گذاشت ‘’عباس،جوان مومن انقلابی🌿♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیز گرامی🌷 دوست داری بری کربلا⁉️ درست دیدی کربــــــــــــلا🥺🥹 https://eitaa.com/joinchat/51446526Cd141cffa18 فقط کافیه اینجا کلیک کنی👆
سلام دوستان محرم نزدیکه دیگه این کانال رو عضو شید محتوا قشنگی داره 👆
جا خوردم زده بود ۲۷ روز تا محرم واقعا روزا خیلی زود میگذره همین چند روز پیش بود رفتیم اربعین واقعا .. عمر انسان در حال گذر هست إن شاء الله محرم ندیده از دنیا نریم امسال هم زیارت کنیم آقا رو 🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنـده هاے دلنشین شهدا نشان ازآرامــش دل دارد وقتےدلت با"خـــدا"باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگر باخدا نباشےهرچقدر هم شادی کنے، آخرش دلت غمگین است.. ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊