eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.7هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۲ نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟…..شما؟؟….بله درسته بفرمایید بالا من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: _برو نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت: _وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت و پاش کردم.!! داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم .. درمانده و مستاصل به او نگاه کردم. _نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو.. میگم سرت کن.اونی که پشت دره با ما فرق داره!! اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست! گفت: _جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی! دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.فاطمه پشت در بود.دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این تاپ وشلوار میدید اصلا داخل میومد؟ کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت: _فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه!! کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد.خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: _بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه. زشته. واسش مهمون اومده! کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه. در دلم رفتارش رو تحسین کردم. نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه‌ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت: _ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد مراقب حرف زدنت باش!! کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد. _هه!! حیف که مهمون پشت دره!! 🍃🌹🍃 زنگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید. نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت: _بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! و از پله ها پایین رفت فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت: _من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم. مسعود درحالیکه کفشهاشو میپوشید گفت: _ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه. نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت: _عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند. و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت: _خدانگهدار 🍃🌹🍃 اونها از پله ها پایین رفتند. ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود. تالاپ تالاپ تالاپ.. قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت. چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی.. وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!!با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم: _بخدا نمیدونستم اینا پشت درند.. وناله ای سردادم نشستم!تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت. _سادات..عسل سادات..چت شد؟؟خاک به سرم.خیس عرق شدی اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت آهسته گفتم: _بخدا من توبه کردم.. فاطمه چشمانش خیس شدند. _چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟اینجا خونه‌ی‌توست.. اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم. او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت. وقتی آب رو دستم میداد گفت: _ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه. 🍃🌹🍃 کمی از آب خوردم و  به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری!او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت: _چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.بی مقدمه گفتم: _کامران خریده.. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۷۳ بی مقدمه گفتم: _کامران خریده.. او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد: _دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟ از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم: _نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه.. 🍃🌹🍃 فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود: _خب.؟؟ _هیچی ..فقط همین!! باغیض از اتفاق امروز گفتم: _نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منو نداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا… مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!! من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!به ناچار سکوت کردم.چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم . 🍃🌹🍃 فاطمه دنبالم اومد. _چه خونه ی نقلی و خشگلی داری! او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _ممنون.. او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.خجالت کشیدم. پرسیدم: _چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ فاطمه گفت: _دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!! خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم. _تو لطف داری!من صورتم دست خوردست. بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده. عاشق سفیدی پوستتم! فاطمه با تعجب گفت: _عجب بنده‌هایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه! با خنده از تعبیرش گفتم: _مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟ او گفت: _امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.! بعد در حالیکه باز  غرق فکری میشد گفت: _نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.! در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!گفتم: _چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم! فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه! گفت: _خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه.. هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره.. دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت: _مراقب تابلوی خدا باش! او چقدرقشنگ حرف میزد .گفتم: _میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟ او با لبخندی سرش رو تکان داد: _اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم دستانش رو فشردم و با التماس گفتم: _میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه! او لبخند دلنشینی زد: _راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم.ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای. با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم: _جوابم رو ندادی! میمونی؟ او آهی کشید ومردد گفت: _نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم! با خوشحالی گفتم: _خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.! او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت: _آخه.. _بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم 🍃🌹🍃 او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: _به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی.. سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا به نیابت از شهید مالک رحیمی♥️
💠آیت الله بهجت (ره) : لذات این دنیا به طرفه العینی میگذرد ، دنیا سریع میگذرد ، زندگی و حیات آنجاست. برای آنجا مراقبت کنید..🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
اضطراب‌‌وبۍقراریِ‌روح، ناشـۍازدورۍاسـت، دورۍازخدا..🌱 و‌هیچ‌راهِ‌حقیقی‌‌براۍارضاۍآن جزرسیدن‌به‌قربِ‌خدا‌وجود‌ندارد! ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
"دعا"کنیم چشمانی داشته باشیم که بهترینهاراببیند قلبی که"خطاها"را ببخشد ذهنی که"بدیها"رافراموش کند و روحي که"عاشق خالق"باشد♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
نماهنگ چه جوری میتونم.mp3
4.14M
ایندفعه از زبون خودش... ایندفعه از زبون امام زمان:)❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa🕊
لبخندبزن‌😊بہ‌ماڪہ‌ چشم‌بہ‌شفاعت‌تودوختہ‌ایم .. 🌿
خدایا! در غم و درد شخصی می‌سوختم، تو آنچنان در درد‌ها و غم‌‌های زجردیدگان و محرومان و دل شکستگان غرقم کردی که درد‌ها و غم‌‌های شخصی را فراموش کردم.. 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلبـم‌گــرفـت‌درتـن‌این‌شهـرپـرگنـاهٔ، حال‌هوائ‌جـمع‌شهیدانـم‌آرزوســت!" شہـادت‌بہ‌آسمـٰان‌ࢪفتـن‌نیست بہ‌خۅد‌آمـدن‌است ..! ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام لینک رو إن شاء الله ظهر پاسخ میدم سوال پرسیدین 🌸
من یه نکته ای رو بگم تو این دو ماه من خیلی شما رو اذیت کردم بخاطر کار جهادی و کمک چندین بار مجبور شدم که اینجا کارت بزارم و از شما کمک بگیرم . هم خودم هم شما میدونم شاید خیلی بیشتر از توان مالیتون بود ولی خب خدا رو شکر گره از کار چند نفر باز شد و اجرش رو خدا میده و إن شاء الله که خداوند برکت و سلامتی به شما و عزیزانتون بده .. هم از طرف خودم هم از طرف پدر شهید مصطفی صدرزاده که خیلی تشکر کردن از شما تشکر میکنم و حلالیت میطلبم اگر بخاطر کار جهادی ما اذیت شدین إن شاء الله با خدمت به شما بتونیم جبران کنیم 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا مسلم بن عقیل🖤
شاید یکی از سخترین روزای مسلم بن عقیل این بود که با نامه ی اون امام حسین علیه السلام به کوفه اومد 💔