eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.1هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰۰ در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت: _هنوزهم میگم!خدا تو رو در آغوش گرفته. ولی تو بش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر، محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی.اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری.خدا داره میبرتت به سر مقصداصلی اونجایی که عزت هست.آبرو هست. خوشبختی و عاقبت‌بخیری هست.پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری! چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم: _خدااااااایااااا بسه دیگه…منو پروازم بده.. آهسته نبر.. فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت. _جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری. گفتم: _فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم. فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند.. نفهمیدم کی خوابم برد. 🍃🌹🍃 حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم. _چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟ عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: _میخوام درخت بکارم! با تمسخر گفتم: _اینجا که فایده ای نداره!رشد نمیکنه..قد نمیکشه.! خندید.. _اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده. یک قدم جلو رفتم..چاله خیلی بزرگ وعمیق بود.پرسیدم: _خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟ گفت: _بذرم بزرگه. با تعجب به اطراف نگاه کردم.پرسیدم : _کو؟؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟ ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت: _باید خاکت کنم…شاید خدا ازت یه درختی بسازه… جیغ میکشیدم... _نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!! او میون گریه میگفت: _نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.! جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. 🍃🌹🍃 فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار می‌دیدند. با وحشت گفتم: _داشت منو خاکم میکرد…داشت منو میکشت.. فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت: _نه…حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه… چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟ _حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم: _کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟ فاطمه با گریه گفت: _حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد اینجا ببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟ خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم: _تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن.. و دوباره از حال رفتم.نمیدونم چقدر گذشت ولی این‌بار حامد هم بالای سرم ایستاده بود. _سادات خانوم میتونید بلند‌ شید؟! 🍃🌹🍃 زبانم نمیچرخید جواب بدم.. فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید. چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه جوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟ گوشه‌ای آن طرف تر دختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید.آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم. خودم بودم!با تمام توانم صداش کردم: _آقااا..اومدی؟؟ چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!گفتم: _نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه! آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد. پرسید: _حالت خوبه.؟ خندیدم وگفتم: _از وقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی! آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردم به آقام وگفت: _آقا جون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول! آقام نگاهم میکرد. _ببرمت دکتر آقا جون؟ لبخندی زدم: _خوبم آقاااا
👆ادامه قسمت ۱۰۰ 👇 لبخندی زدم: _خوبم اقااا چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن.لحظه ای تونستم نگاهش کنم.دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد. خوابم میومد! همه جا تاریک شد.. زن هوچی نزدیک تختم اومد.با خشم و عصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود. _حیف اون آقات که تو اولادشی!!! گریه کردم. _آقام یه روز بهم افتخار میکنه! فاطمه هم با گریه تاکید کرد. _ایشالا ایشالا. .من مطمئنم! زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم. جیغ زدم.. فاطمه هم جیغ میکشید!! _حااامد..یک کاری کن الان میمیره… این صدای حامد بود؟؟ _برو بیرون فاطمه. .تو داری وضع و بدتر میکنی… _پس چرا نمیاد.؟؟ دوباره زنگ بزن.. کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟راستی چرا من اونها رو نمی‌بینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک عفریته پشت در ایستاده وناخن میجود!منم که اون گوشه دارم بازی میکنم! بالاخره فاطمه ساکت شد. حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم. خوشحال و شاد وخندانم…قدر دنیا رو میدانم.. اااخ صورتم…کی منو زد؟چشمامو به سختی وا کردم 🍁🌻ادامه دارد.... نویسنده: .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌- سَلام‌بَرمِهربان‌عٰالم‌امٰام‌عَصر؏َـج' - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌السَّلامُ‌عَلیك‌َیٰاَ‌بَقیَةَ‌الله✋🏽‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ارحم الراحمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
18.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
' يَاڪَهْفِي‌حِينَ‌تُعْيِينِي‌الْمَذَاهِب . .' ‌پناهِ‌منی‌وقتی‌هرراهی‌خستهَ‌‌ام‌میڪنه‌‌ .!' السلام علیک یا وعد الله الذی ضمنه✨ ‎‌‌‎‌@shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
' يَاڪَهْفِي‌حِينَ‌تُعْيِينِي‌الْمَذَاهِب . .' ‌پناهِ‌منی‌وقتی‌هرراهی‌خستهَ‌‌ام‌میڪنه‌‌ .!' السلام
ڪورمنم‌ڪه‌چشمانم‌را‌غبار‌گناه، تاریڪ‌ڪرده‌است! ڪور‌منم‌ڪه‌درد‌ندینت،دلم‌را‌‌نمیلرزاند.. ڪور‌منم‌ڪه‌تنهایی‌ات‌را‌نمیبینم ما‌این‌همه‌ایم‌اما‌تو‌هنوز‌تنهایی..💔! @shahidanbabak_mostafa🕊
همچون کسی عمل کن که می داند به خاطر گناهانش مؤاخذه می شود و به خاطر نیکوکاری پاداش می یابد. -امام حسین(علیه السلام) -♥🌿 بحارالأنوار، ج ۷۵، ص۱۲۷ @shahidanbabak_mostafa🕊