1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#سیدعلیزنجانی ♥🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـٰارنیسٺیماَمـٰا . .
میشَـۅَدبِہبَهـٰاۍِخۅبڪَردَنِ
حـٰاݪِدِݪِمآنبیـٰایۍ؟!(:❤️🩹"
#امام زمان
@shahidanbabak_mostafa
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یـٰارنیسٺیماَمـٰا . . میشَـۅَدبِہبَهـٰاۍِخۅبڪَردَنِ حـٰاݪِدِݪِمآنبیـٰایۍ؟!(:❤️🩹" #امام ز
تونورِمَنباشمیانِاینهَمهسایه
"اَنتِلي،عانِقیني"C᭄
توبَرایِمَنی،مَرادَرآغوشبِگیر
#امام_زمان ♥️
#سلامایجانعالم..
@shahidanbabak_mostafa🕊
هرڪس به شما خوبے ڪرد ،
جبران ڪنید و اگر نتوانستید ؛
آنقدر برایش #دعا ڪنید تا مطمئن
شوید تلافۍ ڪردید . . !🌿
رسولِخداﷺ
#آیه_گرافی
@shahidanbabak_mostafa🕊
بــارها به من مےگفتند:
این چه فرمانده لشڪرے است ڪه
هیچ وقت زخمے نمےشــود؟!
براے خودم هم سـؤال شده بود
از او مےپـرسیدم:
تو چرا هیچ وقت زخمے نمےشـوے؟
مےخندید،حـرف تو حـرف مےآورد
و چیزے نمےگفت...
آخــر،شبِ تولـد مصطفےٰ
رازش را به من گفت:
پیش خــدا ڪنار خانهاش
از او چنـد چیــز خواستم:
اول تــو را،بعد دو پسـر از تو تا
خونــم باقی بمانــد
بعد هم اینڪه اگر قرار است بروم
زخمے یا اسیــر نشوم
آخرش هم اینڪه نباشم توے مملڪتے
ڪه امــامش توش نفــس نڪشد
همیــن هــم شــد♥🕊
همسر#شهیدمحمدابراهیمهمت
@shahidanbabak_mostafa🕊
همانند شهید بابایی دلها را به هم نزدیک کنید
درون را پاک کنید
عمل را خالص کنید
برای خدا کار کنید
آن وقت خدای متعال برکت خواهد داد
عباس بابایی یک انسان واقعاً مومن و پرهیزگار و صادق بود🌱
#حضرت_آقا♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نعمتایخدارومیشمارمتورو
دوبارحسابمیکنمیهباربهعنوانناجیمن
یهبـاربهعنوانبرادرشهیدم..♥️!
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
وقتی نعمتایخدارومیشمارمتورو دوبارحسابمیکنمیهباربهعنوانناجیمن یهبـاربهعنوانبرادرشهیدم.
توۍِ سنِ ¹⁵سالگے بود براۍِ کمک بہ مسجد
جمعہ شبها مےرفت بهشت زهرا
توۍِ سنِ نوجوانے و غرور!
وقتے بهش مےگفتم:
«مامان اذیت نمیشے برۍ پول جمع کنے؟!»
مےگفت: «مامان خیلے لذت داره برا خدا گدایے کردن.. :)♥️»
مصطفے از همان نوجوانے در حال
خودسازی بود و خیلے زجر کشید
و اَجرش رو دید..
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
گدای این خونه چیزی از لطف مولا کم نداره..
تو مدینه توی بقیع آقای ما حرم نداره
ای حسن جان تا قیامت، بر غم تو مبتلایم..
تربت ویرانهی تو، کعبه و کرببلایم
یا حسن غریب مادر..🕊
#شهادت امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد🌿🖤
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَ قَالَ : اِغْتَنِمْ خَمْسا قَبْلَ خَمْسٍ شَبَابَكَ قَبْلَ هَرَمِكَ وَ صِحَّتَكَ قَبْلَ سُقْمِكَ وَ فَرَاغَكَ قَبْلَ شُغْلِكَ وَ حَيَاتَكَ قَبْلَ مَوْتِكَ وَ غِنَاكَ قَبْلَ فَقْرِكَ.
رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله فرمود:پنج چيز را قبل از پنج چيز غنيمت شمار:
جوانيت را قبل از پيرى؛
سلامتت را قبل از بيمارى؛
آسودگيت را قبل از گرفتارى؛
زندگانيت را قبل از مرگ؛
بى نيازيت را قبل از فقر و نيازمندى..!
#رحلت_پیامبرالکرم🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"دیریازودفرقیندارد، لایق #شهادت
ڪھباشی🙃
هرزمانڪھباشد #خریدارت میشوند"♥️•
#شهیدبابڪنوࢪے 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
"دیریازودفرقیندارد، لایق #شهادت ڪھباشی🙃 هرزمانڪھباشد #خریدارت میشوند"♥️• #شهیدبابڪنوࢪے 🌿 @sha
ایشهید!🌿
ازآسمان ڪه به مامینگری
دعایمان ڪن
ڪه این روزها
غبارگناه،بلور دلهارا آلودهڪرده!
@shahidanbabak_mostafa🕊
#وصیتنامه شهید:
خواهران خوبترازجانم،من نمیدانم وقتی که حسین درصحرای کربلا بود چه عذابی میکشیدولی میدانم حس اوبه زینب"س"چه بود.
عزیزان من حالادست هایی بلندشده وزینب هاغریب و تنها مانده اندوحسینی درمیان نیست.امیدوارم کسانی باشیم که راه اورا ادامه دهیم واز زینب های زمانه وحرم اودفاع کنیم..
#شهیدبابڪنوࢪے ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#وصیتنامه_شهید:
خواهران خوبترازجانم،من نمیدانم وقتی که حسین درصحرای کربلا بود چه عذابی میکشیدولی میدانم حس اوبه زینب"س"چه بود.
عزیزان من حالادست هایی بلندشده وزینب هاغریب و تنها مانده اندوحسینی درمیان نیست.امیدوارم کسانی باشیم که راه اورا ادامه دهیم واز زینب های زمانه وحرم اودفاع کنیم..
#شهیدبابڪنوࢪے ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
چـهزیباستــ
زندگےکـردݩباامید...
نـه امیدبهخود؛کہغروراست!
نـه امیدبهدیگران؛کہتباهےاست!
بلکـہامیدبهخدا؛کہخوشبختياست..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
"میخوام اون روزو ببینم به چشم
که نگی سرنوشت بگی با دست نوشت.😊❤️"
#تلنگر
همینالانگذشتتومثلکاغذیتودستت
مچالهکنودوربندازش؛
درایندهکاراۍمهمتریدارۍ؛ووقتشم
ندارۍکه دیگهبرگردیبهاینکاغذمچالهشده..!
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام ..
فکره مرگ بودن خوب هست برای اینکه دلبسته دنیا نباشیم و بدونیم دنیا محل گذر هست و خوب باشیم و برای خدا باشیم مواظب اعمالمون باشیم ..
نه اینکه بشینی گریه کنی که تنها هستی این اشتباه هست . انسان با اعمال خوب قبر و دنیای آخرت براش روشن خواهد بود و اهل بیت علیهم السلام همه کناره ما هستن ..
خداوند خیلی مهربون هست با بنده ای که در راه خودش باشه 🌸
ما اگه بدونیم دنیا محل گذر هست و قلبی بپذیرم همچی حل میشه ..
طرف پدرش رحمت خدا رفته بخاطر اموالش بردارش رو کشته ..
اگه یکم فهم داشت میفهمید پدرش این همه اموال رو ول کرد رفت شما هم مث پدرتون ول میکنید میرید دیگه ..
اگه به فکره معاد و آخرت باشیم هیچوقت ظلم نمیکنیم هیچوقت بد نمیشیم اونایی که قلب بزرگ و مهربون دارن همیشه به فکره معاد و آخرت هستن و غصه های دنیای فانی رو نمیخورن الکی..💞!
اگه میخوای پرواز کنی،باید دل بکنی از دنیا ُ تعلقاتش... تو سجده آخر نمازهاش این دعارو میخوند: اللهم اَخرِج حُبَّالدُّنیـا مِن قُلُوبِنا..♥️!
[#شهیدمحمدرضاالوانی]
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت82
ژیان نارنجی جلوی پایمان ترمز می کند و سوار می شویم. سر کوچه ی حمیده خانم، چند مامور بودن برای همین مجبور شدیم از کوچه های دیگر خودمان را به خانه برسانیم.
محمدرضا توی نشیمن خوابش برده و دستش روی علیرضاست.
حمیده با دیدن صورت هایشان قربان صدقه شان می رود و جایشان را پهن می کند.
کارش که تمام می شود توی اتاق می آید و به من می گوید:
_ریحانه!
_جانم؟
_فکر میکنم همین فردا پسره پا میشه میاد و میگه حالم خوب شده!!
کلی می خندم و زیر لب به حمیده می گویم:" خدا نکشتت."
با رفتن حمیده من هم توی پتو میخزم و پرنده خیالم به پرواز در می آید. با این که حس خوبی دارم اما یاد دایی مرا مجنون می کند. با خودم می گویم دایی در زندان است و من عروس شوم؟
هیچ چیز به دلم نیست، اما اگر ازدواج نکنم همه چیز حل می شود؟
حمیده راست می گوید من که چیزی از فرار و زندگی پیش رویم نمی دانم، این بد است که همه اش محتاج حاج آقا و حمیده خانم بشوم!
حداقل اگر ازدواج کنم یک همسفر پیدا می کنم در این دیار غربت.
از اول صبح که سفارشات خیاطی حمیده زیاد می شود پشت چرخ می نشینم و تا ظهر.
حمیده هم کنارم نشسته و با صابون طرح لباس ها را می کشد و با من حرف می زند.
بعد از ظهر یکی از همسایه های حمیده به خانه شان می آید و حمیده می گوید برای احتیاط هم که شده بهتر است جلویش ظاهر نشوم.
یک ساعت تمام توی اتاق نشسته ام و با خیال بافی خودم را سرگرم می کنم.
با خودم تمرین می کنم که چند روز بعد چه سوال هایی از مرتضی بپرسم.
برخلاف نظر حمیده آن روز مرتضی نمی آید.
فردای آن روز در حالی که دارم با حمیده استراحت می کنم و از لباس شستن فارغ شده ایم، کسی در می زند و محمدرضا دوان دوان به حیاط می آید.
به مادرش می گوید:
_یه آقایی اومده!
حمیده چادرش را از روی بند برمی دارد و به طرف در می رود.
من هم چادرم را برمی دارم و به داخل خانه سرک می کشم اما کسی وارد نمی شود.
صدایی هم به گوشم نمی رسد!
چند دقیقه بعد، حمیده با لبخند و نگاههای خندان به طرفم می آید و می گوید:" آقا مرتضی اومده!"
هینی می کشم و با دست پاچگی به حمیده می گویم:
_باید چیکار کنم؟
_وا دختر چقد هولی! چیکار کنم نداره دیگه. برین بیرون دو کلوم حرف بزنین فقط خیلی احتیاط کن!
بهش گفتم الان حاضر میشه و میاد، بدو لباس بپوش دیگه!
حمیده مرا به اتاق می برد و چند دست لباس را پیش رویم می گذارد و بعد می رود.
سریع حاضر می شوم و از اتاق بیرون می روم. دست هایم از شدت استرس می لرزند و می ترسم بخاطر دست پاچه شدنم چیزی بگویم که نباید می گفتم.
حمیده مرا جلوی اتاق می بیند و با اخم می گوید:
_پسره بدبخت دم در وایستاده تو مثل مجسمه اینجا وایستادی تا چیکار کنی؟
_آخه درسته یعنی؟
_بابا دو کلوم حرفه دیگه! نه پس میخواین ازدواج کنین بعد حرفم نزنین. بیا برو دیگه!
سری تکان می دهم و دنبالش راه می افتم. تا به حال هیچ وقت اینقدر شوق دیدنش را در وجودم احساس نکرده بودم.
دم در، حمیده می گوید:" آقا مرتضی دیگه سفارش نکنم، دیر نکنین! محتاط هم باشین.
مرتضی سرش پایین است و چشم چشم می کند.
سرش را که بالا می آورد اولین نفر من را می بیند و اول هم او سلام می دهد .
سلام می دهم و از حمیده خداحافظی می کنم.
هنگام کفش پوشیدن، حمیده به من سفارش می کند که تند با او برخورد نکنم و حرف هایش را بشنوم.
قبول می کنم و دنبال مرتضی راه می افتم.
مرتضی به فلوکسی اشاره می کند و صندلی عقب می نشینم. مرتضی پشت فرمون می نشیند و می پرسد:
_کجا برم؟
_نمیدونم، یه جایی که امن باشه دیگه.
سری تکان می دهد و حرکت می کند.
بین مان سکوت سر می گیرد و برای اینکه فضای سنگین را بشکنم، می گویم:
_شما حالتون بهتر شده؟
لبخندی می زند و می گوید:
_خیلی بهترم...
کمی بعد جلوی یک کتابخانه می ایستد و می گوید پیاده شوم.
با خودم می گویم جا از این امن تر نبود؟ اینجا که کلی آدم رفت و آمد می کند تازه توی کتابخانه مگر می توان حرف زد؟
مرتضی وارد بوستانی می شود و می گوید:
_ازین طرف لطفا.
گیج می شوم از کارهایش ولی دنبالش می روم.
یک قسمت از پارک، چندین درخت بید مجنون کنار هم کاشته شده اند و فضای تو در تو و بدون دید درست کرده بودند.
مرتضی روی چمن ها می نشیند و روزنامه ای پهن می کند و می گوید:" چمنا لباستونو سبز نکنن!"
تشکر می کنم و با فاصله از او می نشینم.
چند دقیقه ای هر دومان ساکت هستیم که مرتضی سکوت را می شکند و می گوید:
_خب خواستین حرف بزنیم.
بعد از این که دور و اطراف را برانداز می کنم به مرتضی اینگونه جواب می دهم:
_بله، من درمورد خانواده تون و خودتون تقریبا هیچی نمیدونم.
_چی میخواین بدونین دقیقا؟
_خانواده تون کجا هستن؟ از کارهای شما خبر دارن؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت83
نفس عمیقی می کشد و می گوید:
_خب من مرتضی غیاثی، ۲۴ ساله دانشجوی رشته ادبیات فارسی و مسلط به زبان انگلیسی...
حرفش را قطع می کنم و می گویم:
_برای استخدام کار که نیومدین!
_خب چطوری بگم دیگه؟ گفتین تحصیلاتو اینا رو هم بگم.
نفسم را بیرون می دهم و در دل می گویم:" خدا آخر و عاقبت منو باهاش ختم به خیر کنه."
_خب هرطور دوست دارین بگین!
_من متولد تهرانم اما الان مادر و پدرم توی یه روستا اونم آذربایجان خاوری۱ زندگی می کنن. راستش من مادرمو وقتی ۱۲ سالم بود از دست دادم.
_شما که گفتین...
_نه! اون نامادریمه اما کمتر از مادر برام نزاشته. مادرم توی تظاهرات ۱۵ خرداد شهید شد.
بغض فروخفته ای که در صدای مرتضی وجود دارد حکایتی است از درد و رنجی که متحمل شده.
فکر نمی کردم او پسر یک شهید باشد! هر چه می گذرد بیشتر به این پی می برم که نباید زود قضاوت کرد.
_متاسفم اگه ناراحتتون کردم.
_نبود مادر ناراحت کننده اس اما شهادتش نه! من مادرمو خیلی خوب یادمه اون خیلی تو زندگیش سختی کشید.
من آیت الله خمینی رو قبول دارم چون مادرم هم قبولشون داشت و این مادرم بود که مبارزه رو بهم نشون داد. یکی از دلایلی که من اسلحه دستم می گیرم به خاطر مادرمه!
اونا با اسلحه مادره منو کشتن. من دیدمش که از دهنش خون بیرون می ریخت و پهلوش رو می گرفت تا من زخمشو نبینم!
مادرم جلوی چشمای خودم پرپر شد و خونش مثل بقیه توی جوب های شهر ریخت.
من از اه اه کردن مردمی که اون خونا رو میدین متنفر شدم، از اون موقع تصمیم گرفتن دیگه خودمو قاطی اون تظاهرات ها نکنم و عشقی که به آقای خمینی داشتمو دارمو توی قلبم پنهون کنم.
_اولا من بهتون غبطه می خورم بخاطر همچین مادری که واسه ی عقایدش جونش رو فدا کرده اما مطمئن هستین اونایی که اه اه می کردن مردم بودن؟
توی تظاهرات ها خیلی از طرفداری شاه میان تا فکر من و شما رو نسبت به همین تظاهرات ها عوض کنن.
بنظرتون مردم اونایی نبودن که واسه ی تشییع جنازه های همین شهدا حتی با اینکه مامورای شهربانی کشیک می دادن تا هیاهویی نباشه و فقط چند نفری شهدا رو به خاک بسپرن، کولاک کردن و تموم خطرات رو به جون خریدن و عزاداری کردن؟
_شاید شما راست بگین اما تا وقتی که اونا اسلحه دست بگیرن و توی تظاهرات به مردم بزنن همینه اوضاع!
_از شما بعیده! مگه یارای پیامبر همون اول بعثت شمشیر گرفتن تو دستشون؟ نخیر اونا با مراسمات و جلسات با اسلام آشنا شدن و بعدا که دستور اومدن که باید دعوت به اسلام علنی بشه. باهم یکی شدن و عقایدشون رو با یک تظاهرات به سمت کعبه آغاز کردن و حرف شون رو به مردم می زدن.
_اون زمانه پیامبر بوده! چند سال پیش؟
_حرفاتون وحشتناکه! یعنی چی؟ مگه شما نمیدونین اسلام دینی برای تمام زمان هاست؟ پس دستورات قرآن قدیمیه!
_ببخشید من منظورم این نبود. منم حرفاتون رو قبول دارم، شما راست میگین.
نمیدونم چرا اون حرفو زدم.
_من میدونم، چون تو سازمان بهتون میگن با عقاید هزار و اندی ساله نمیشه مبارزه مسلحانه کرد!
_من با عقایدشون مخالفم!
_پس چرا تو سازمان هستین؟
سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_فقط بخاطر مادرم و هزاران آدمی که بی گناه جلوی اسلحه های شاه جون دادن.
نگاهی به ساعت می کنم و می گویم:
_این بحث ها طولانیه! شما نمیخواین چیزی از من بدونین؟
_چرا خب، یه سوال دارم که باید جواب بدین!
_اگه بدونم چرا که نه.