eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.7هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
يا‌ أَيُّهَا‌ الَّذِينَ‌ آمَنُوا‌ اسْتَعِينُوا‌ بِالصَّبْرِ‌ وَ‌ الصَّلاةِ‌ إِنَّ‌ اللَّهَ‌ مَعَ‌ الصَّابِرِينَ ای کسانی که ایمان آوردید!‌ با‌ صبر‌ و‌ نماز‌ از‌ خدا‌ یاری بجویید‌ که‌ خدا‌ همراه‌ شکیبایان است ..🌿 سوره بقره / آیه۱۵۳ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
• اصن بایدم ترور میشد، اونم وسط بازار تهران...! آخه مسؤل بود، اونم از مسؤلین قوه قضائیه!!! اما شبا تو زیرزمین خونش خیاطی می‌کرد، تا حقوق خودشو به جمهوری اسلامی تحمیل نکنه! 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
نگران نباش رفیق! خداست که♥️ همه چیو میچینه نه آدم‌ها..! @shahidanbabak_mostafa🕊
ما براى دنيا آفريده نشده ايم و نه به سعى و کوشش براى آن مأموريم بلکه فقط براى اين در دنيا آمده ايم که به وسيله آن آزمايش شويم...! ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
💌 دنیا همین است؛ تا آدم عاشقِ دنیاست و به این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است. اما اگر انسان سرش را به سمتِ آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگی‌اش عوض می‌شود و تازه معنی زندگی کردن را می‌فهمد. 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهـــــید یعنی محرم اسرار قلبت وقتــ ـ ـی گنـاه در قلبت را می‌زند . . . یاد نگاهش بیفتـی و در را باز نکنـی 🌱' @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط امام‌حسین«علیه السلام»رو بچسب! هرچی میخوای،ازش بخواه! یکی یکدونست و از خدا هرچی بخواد بهش میده :)🙃♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
جان امانتی‌ست که باید به جانان رساند اگر خود ندهی،می‌ستانند فاصله هلاکت و شهادت همین خیانت در امانت است..!🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 دلنوشته‌ای زیبا از شهید مدافع حرم شهید -خدایا! دلم تنگ است. هم جاهلم هم غافل، نه در جبهۀ سخت می‌جنگم نه در جبهۀ نرم. -کربلای حسین علیه السلام تماشاچی نمی خواهد… یا حقی یا باطل… راستی من کجا هستم؟ -خدایا! یا مرا از زمین بردار، یا دست منِ زمین گیر را بگیر. گناه، غرقمان کرده و غفلت، دلمان را سیاه کرده؛ نشانه اش می‌خواهی؟ همین بی‌تفاوتی است. @shahidanbabak_mostafa🕊
🌿 خدایا بگذار دریا باشم ساکن و ساکت، ڪه طوفان‌های سخت هم من را به هیجان نیاورد، قلبم را مثل آسمان صاف و پاک کن که لڪه ڪدورتی از اعمال خلاف دیگران بر ساحتش ننشیند. @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام عزیزان نتایج مسابقه روکه دیشب اعلام کردیم سنجاق کردم لطفادیگه شخصی نپرسیدچون وقت شوندارم جواب بدم شرمنده تون میشم 🌸🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت116 بغض خودش را در گلویم پنهان می‌کند و می گویم:" خدا نکنه!" _حالا چرا یاد اون روز افتادی؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم: _همین طوری، خواستم بدونم. یکهو چشمانش رنگ عجیبی می گیرد و می گوید: _یه دقیقه همین جا باش، تا بیام. قبول می کنم و داخل اتاق می شود. چند دقیقه بعد می آید در حالی که پشت سرش چیزی قایم کرده است. خودم را خم می کنم و می گویم: _چی داری؟ لبخند دندان نمایی می زند و می گوید: _صبر کن. کنارم می نشیند و در گوشم زمزمه می کند:" چشماتو ببند!" با تردید نگاهش می کنم که دوباره حرفش را تکرار می کند. آرام چشمانم را می بندم که می گوید: _دوتا دستتو بیار جلو. از موش و گربه بازی اش حوصله ام سر می رود و غر می زنم: _عه! چیکار داری خب؟ _قول میدم پشیمون نشی. دستتو بیار دیگه! پوفی می گویم و دستانم را جلویش می گیرم. چیزی روی دستانم قرار می گیرد و می گوید:" حالا چشماتو باز کن." چشمانم را باز می کنم و چند بار پلک می زنم که صندوقچه ای روی دستم می بینم. با تعجب می پرسم: _این چیه دیگه؟ چشمکی می زند و می گوید:" بازش کن دیگه!" قفلش را باز می کنم و صدای تیک مانندی می کند. درش باز می کنم و چند کاغذ لول شده می بینم. کاغذ ها را باز می کنم و متوجه می شوم اعلامیه است. نگاهش می کنم و می گویم: _اینا چیه؟ با خونسردی لب می زند: _اعلامیه های آقای خمینی... مگه مهریه ات نبود؟ بهت زده نگاهش می کنم. دستی به کاغذها می کشم و احساس خوشایندی بهم دست می دهد. _یعنی اینا رو برای من میخوای بخونی؟ _مگه خودت نگفتی؟ _ولی من نمیخوام برای من بخونی شون، برای خودت بخون! _چشم. حالا بگم یه نکته رو؟ _بفرما. _اینا رو سعی کردم از اولین نامه بگیرم. از دهه ۴۰ تا اعلامیه اخیرشون. ناباورانه بهش چشم می دوزم و می گویم:" واقعا؟" سرش را تکان می دهد که یعنی بله. خوشحال می شوم و دنبال اعلامیه هایی میگردم که نخوانده ام. سریع برشان می دارم و به اتاق می روم تا در سکوت بخوانم. حس اولین اعلامیه هنوز توی وجودم جولان می دهد و حتی پر رنگ تر شده. مطمئم هیچ وقت از آن زده نمی شوم. بعد از اتمام چندین برگ، چشمانم سوز می گیرد و ماساژ می دهم. خمیازه ای می کشم و حس خوب امید در رگهایم می دود. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش از تهدید شهناز مثل بیدی به خودم از آینده می لرزیدم. کاغذها را لول می کنم و توی صندقچه می گذارم. مرتضی صندوقچه را برمی دارد و فرش را کنار می زند. با دقت به کارهایش نگاه می کنم تا چیزی دست گیرم شود، موزائیکی را جدا می کند. جلو می روم و می بینم زیر موزایک فضای کوچکی خالی است. مرتضی صندوقچه را داخل آن فضا قرار میدهد و موزائیک را رویش می گذارد و چند مشتی بهش وارد می کند. فرش را رویش می کشد و بعد نگاهم می کند. خیلی زیبا نگاهم می کند و می گوید: _اینجور چیزا نباید جلو دید باشه. حرفش را تایید می کنم و می گویم:" میدونم." بعد از خواندن آیه الکرسی و سه سوره ی توحید می خوابم. صبح با صدای اقامه گفتن مرتضی بیدار می‌شوم و خودم را کش و قوسی می دهم . می روم تا وضو بگیرم و بعد از نماز هم چند صفحه ای قرآن می خوانم. هوا که روشن می‌شود مرتضی برای خرید نان از خانه بیرون می رود و من هم پنیر، کره و مربا را توی ظرف می ریزم. دو لیوان چای را توی سینی می چینم‌. توی بالکن می روم و با دیدن گلدان های گل یخ لبخند می زنم. برگ های کوچکشان زیر نور آفتاب می درخشد و سرسبزی شان طراوت را به من هدیه می دهند. مرتضی از سر کوچه، نان به دست به طرف خانه می آید که زن چادری جلویش می ایستد و چند جمله ای بین شان رد و بدل می شود و از هم جدا می شوند. سفره را پهن می کنم که صدای پایش از راه پله ها می آید. در که را باز می کند سوز عجیبی وارد خانه می شود. نان ها را وسط سفره می گذارد و چایش را بی معطلی برمی دارد. نگاهم می کند و می گوید: _تو با همسایه ها رفت و آمد داری؟ شانه بالا می اندازم و می گویم: _نه! چطور؟ _در حد سلام و علیک چی؟ _نه، خب زیاد نیست که اینجاییم. سرش را مدام تکان می دهد و در ادامه گوید: _خوبه، تا رفت و آمد نکنی کسی تو زندگیت سرک نمی کشه. بهتره کسی ندونه ما چی هستیم و کی هستیم، اینطوری برامون بهتره. دوباره چای برایش می ریزم. لقمه نانی جدا می کنم و می گویم: _چیشد که اینو پرسیدی؟ کمی مکث می کند و دستش را زیر چانه اش می گذارد و می گوید: _یکی از خانمای محل همین الان گفت که شما همون همسایه های جدیدین که خونه شون فلان جاست. منم گفتم بله، بعد گفت به خانم تون بگین ما هر دوشنبه ازین مراسمای ختم انعامو زیارت ال یاسین میگیریم؛ بیان. _جدی؟ _آره. _تو چی گفتی بهش؟ _هیچی، گفتم خانم من ازین مراسما شرکت نمی کنه. مثل خمیری وا می روم و لب می زنم:" اینو گفتی؟" 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت117 چشمانش را تنگ می کند و خیلی راحت می گوید: _خب آره! توقع داشتی چی بگم؟ _من صبح تا شب تو این خونه ام، خب دلم میگیره! _خوبه همین الان گفتم رفت و آمد نکن! _خب چیکار کنم؟ دیوونه بشم تو این خونه! _خدا نکنه، میدونم سخته ولی چاره چیه؟ قیافه مظلومی به خودم می گیرم و می گویم:" میشه فقط برای مراسمشون برم و برگردم؟ کسی ازم چیزی پرسید، هیچی نمی گم. خوبه؟" کمی چپ چپ نگاهم می کند و می گوید:" نه!" صبحانه ام را بدون هیچ حرفی می خورم و سفره را جمع می کنم. در حالی که ظرف ها را می شویم متوجه می شوم کنارم ایستاده اما خودم را به نفهمی می زنم تا خودش به حرف می آید: _آخه بخاطر امنیت خودمون میگم! میگم مشکل برامون پیش میاد، از کجا معلوم کسی از همسایه ها لومون نده؟ ها؟ یک گوشم در است و دیگری دروازه، خوب من هم حق دارم! از بس توی خانه مانده ام کسل شده ام، باید جایی بروم. جوابش را نمی دهم و دوباره شروع می کند به حرف زدن. آخر به حرف می آیم و می گویم: _تو حرف منو نمیفهمی چون خودت میری بیرون، دلم لک زده با چند نفر حرف بزنم. _خب بیا با من حرف بزن. از روی بی حوصلگی نگاهش می کنم و می گویم:" تو که همش بیرون! فقط شبها همو میبینیم." _قول میدم زودتر بیام. _نخیرم، بحثو عوض نکن. دست هایم را خشک می کنم و رو به رویش می ایستم و می گویم: _من نمیخوام زندگیم محدود باشه، این کارا برای اعضای سازمانه! من که نباید حق زندگی رو از خودم بگیرم! هوفی می کشد و می گوید:" چی بگم؟ خودت که میدونی به تو نه گفتن سخته!" انگار بال در می آورم و می پرسم: _این یعنی آره؟ خنثی نگاهم می کند و لب می زند: _این یعنی خیلی خیلی احتیاط کن وقتی میری دورهمی همسایه ها! خوشحال می شوم، کلاهش را از روی میز برمی دارد و سرش می گذارد. کیفش را هم در دست می گیرد و می گوید: _خداحافظ. تا دم در بدرقه اش می کنم و وقتی از پله ها پایین می رود، می گویم: _ظهر کوفته برات درست میکنم. حتما بیای! توی پاگرد می ایستد و لبخندزنان نگاهم می کند. _چشم. در را که می بندد میدوم و از توی پنجره نگاهش می کنم. آن قدر خوشحال هستم که نمی توانم توصیف کنم. باز هم سراغ دفترم می روم و از لحظه ای که پایم را توی این خانه گذاشته ام تا هم اکنون می نویسم. خودکارم رنگش تمام می شود و دفتر را جمع می کنم. از در و دیوار خانه کسلی می بارد. جرقه ای توی ذهنم کلید می خورد و می روم دنبال اعلامیه ها. خیلی وقت است که مبارزه ام را تعطیل کرده ام! چادرم را سر می کنم تا به مسجد سپهسالار بروم. باید بروم و حاج آقا امامی را ببینم. سر کوچه تاکسی می گیرم تا برسم اذان ظهر را می دهند. کرایه را حساب می کنم و چادر رنگی به سر می کنم و قاطی خانم ها می شوم. تا می توانم صورتم را می پوشانم و وارد مسجد می شوم. اقامه را که می گویند همگی نیت می کنیم. بعد از نماز، گوشه ی پرده را می گیرم تا ببینم حاج آقا نیست. حاج آقا پشتش به من است و نمی توانم درست ببینمش. صبر می کنم همه بروند و دوباره چادر مشکی سر می کنم و وارد صحنه مسجد می شوم و کنار ورودی آقایون می ایستم که با صدایی بمی برمی گردم. آخوندی سر به زیر مرا مخاطب خود می سازد و می گوید: _کاری دارین خواهر؟ مِن مِن کنان می گویم:" من دنبال حاج آقا امامی می گردم. کجا هستن؟ چند دقیقه پیش دیدمشون." سرش را بلند می کند و با تعجب نگاهم می کند، طولی نمی کشد که نگاهش را پس می گیرد و می گوید: _مطمئنید؟ _بله! از پشت پرده دیدم. اشاره می کند و هاج و واج دنبالش می روم به شبستان. خیلی آرام طوری که فقط من می شنوم، می گوید: _راستشو بگید، شما کی هستین؟ بهم برمی خورد و می گویم: _من با حاج آقا کار دارم، ایشون منو میشناسن. لطف کنین بگید کجا هستن. _ایشون اینجا نیستن. _مگه میشه؟ من همین الان دیدمشون. در حالی که تسبیح اش را می چرخاند و مخاطب چشمانش قالی است، با صدایش مرا مخاطب خود می سازد و می گوید: _ببینید شما بگید کارتون چیه تا من به ایشون بگم. _نمیشه! کار من خصوصیه، نمیتونم بگم. در همین وقت صدای مش مراد بلند می شود که می گوید: _آ سدرضا! خوشحال می شوم و به دنبال صاحب صدا می گردم. مش مراد طبق معمول جارو بدست دور مسجد می گردد. جلو می روم و می گویم: _سلام آقا مش مراد! نگاهش را در چهره ام می چرخاند و می گوید: _شمایید؟ علیک سلام دخترم، اینجا نایستید خطرناکه! بیاید داخل شبستان. دنبالش وارد شبستان می شوم که مش مراد با دیدن آخوند می گوید: _اینجایید آ سدرضا! مرد لبخند می زند و می گوید:" بله، درخدمت خواهرمون بودم." مش مراد برمی گردد و مرا می بیند. آهی می کشد و می گوید:" بله، دیدمشون." جلو می روم و می پرسم: _آقا مش مراد، حاج آقا رو ندیدین؟ کارشون دارم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت118 دوباره آه می کشد و می گوید: _مگه خبر ندارین؟ تای ابرویم را بالا می دهم و می گویم: _چی رو؟ دست را به سرش می کوبد و به سختی لب می زند: _حاجی رو که گرفتن! انگار دیوار بلندی رویم خراب می شود و چند دقیقه ای مبهوت می مانم. با خودم می گویم مگر مرتضی به حاج آقا گوشزد نکرده است که دنبال شان هستند؟ مش مراد نفس عمیقی بیرون می دهد و با نگرانی می گوید: _این مسجد داره کنترل میشه! چرا اومدین؟ سرم تیر می کشد و چشمانم را می بندم. چند نفس عمیق می کشم و می گویم: _من اعلامیه میخوام. _مگه شما فراری نیستین؟ _چرا هستم! مگه اشکالی داره؟ _خب شما شناسایی شدین، گیر بیوفتین که کارتون... با اعتماد به نفس کامل جلوی مش مراد می ایستم و می گویم: _من فکر همه چیزو کردم. دستانش را از هم باز می کند و می گوید:" والا من حریف زبون زنها نمیشم. آ سدرضا شما چی میگین؟" آ سدرضا که جز سکوت چیزی دیگری نداشت، بالاخره لب باز می کند. _والا چی بگم، اگه فکرشو کردن که ما چیکاره هستیم. خوشحال می شوم و می پرسم: _خب اعلامیه بدین! من کارمو خوب بلدم. مش مراد زیر لب ذکر می فرستد، انگار خونش به جوش آمده، می گوید: _والا این آ سدرضای ما، پسر و شاگرد و نایب حاجی ماست. حاج آقا کارهاشونو به ایشون سپردن. از خودشون درخواست کنین. آ سدرضا تسبیحش را از دو دستانش جدا می کند و دستش را روی سینه اش می گذارد، می گوید: _والا مش مراد که خودشون صاحب اختیار هستن‌ ولی پدر این امور رو به من سپرده اند. شما مطمئن هستین دیگه؟ مشتاقانه سر تکان می دهم و می گویم: _بله حاج آقا! دستی به ریشش می کشد و ادامه می دهد: _اینجا کسی واسه اعلامیه نمیاد دیگه، چون اولا امنیت نداره و ثانیا تحت کنترله. پس شما برید کتاب فروشی امید، آدرسشم خدمتتون میدم. فقط وقتی رفتین بگید از طرف آسدرضای امامی آمدین. بعد تسبیح اش را مقابلم می گیرد و می گوید: _این تسبیح رو که نشونشون بدید، خودشون می فهمن. تسبیح را می گیرم و بعد از یادداشت آدرس خداحافظی می کنم. مش مراد مرا از در پشتی مسجد بیرون می کند. نگاهی به ساعت می اندازم و می بینم چیزی به آمدن مرتضی نمانده پس از رفتن به کتاب فروشی خودداری می کنم. توی تاکسی می نشینم و نرسیده به خانه پیاده می شوم. چند قلم وسیله که برای پختن کوفته لازم دارم را می گیرم و شتابان به خانه می روم. لباس هایم را در نمی آورم و پای گاز می ایستم. از روی دفتر تک تک کارها را انجام می دهم تا کوفته آماده شود. بوی خوبی در خانه پیچیده و خودم را با بوی غذا سیر می کنم! لباس ها و چادرم را از روی زمین برمی دارم و سر جایشان آویزان می کنم. آشپزخانه را جمع و جور می کنم و ظرف های اضافی را می شویم. مرتب به کوفته ها سر می زنم. یک چشمم به غذا است و چشم دیگرم به سر کوچه دوخته شده تا ببینم مرتضی آمده یا نه! باز هم غروب می شود و اثری از مرتضی نیست، از بدقولی اش حالم گرفته می شود. زیر گاز را خاموش می کنم و توی بالکن می ایستم که می بینم کسی دوان دوان وارد کوچه می شود. خوب که دقت می کنم می بینم مرتضی است، نفس راحتی می کشم و دلشوره را از خودم می رهانم. زنگ در به صدا در می آید و آیفون را می زنم. می خواهم سر سنگین باشم. در باز می شود و مرتضی با چهره ی مشوش و عرق کرده وارد می شود. وارد حمام می شود و لباس هایش را برایش می برم. روی مبل نشسته ام و مرتضی همان طور که با حوله سرش را خشک می کند رو به رویم ظاهر می شود. سرش را پایین انداخته و می گوید:" می دونم بدقولی کردم ولی مدیونتم اگه بگم کار نداشتم که نیومدم." رویم را به سمت دیگری می کنم که جلوی پاهایم زانو می زند و می گوید: _قهر نکن خانم! اگه قهرم میکنی نباید بیشتر از یک روز باشه ها! بیا شام بخوریم! اخم می کنم و می گویم: _مگه چیکار داشتی؟ _خب باید توی یک روز هزار تا روزنامه چاپ می کردم! اوستا گفت تا تموم نشده نمی تونم برم. می بخشی؟.... اصلا نبخش، وایستا اول یه چیزی بهت نشون بدم بعد اگه خواستی ببخش. توی راه پله ها می رود و با جعبه ای برمی گردد. جعبه را توی هوا می چرخاند و جلویم می گیرد و می گوید: _بفرما! با اکراه جعبه را از دستش می گیرم و درش را باز می کنم. با دیدن کفش های ورنی که تازه مد شده لبخند می زنم و می گویم: _اینا که خیلی گرونه! نفسش را با صدا بیرون می دهد و لبخند زنان می گوید: _برا همین دیر اومدم، هزارتا روزنامه چاپ کردم تا اوستاد دستمزدمو زیاد بده. بعدشم برات اینا رو خریدم! دستش را با ذوق می گیرم و می گویم: _ممنون مرتضی! بوسه ای عمیق به دستم می نشاند و می گوید:" قابل شما رو نداره، تو لیاقتت بیشتر از ایناست." 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸