Ziyarteh Ashoraa.mp3
4.01M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدمحسن خزایی♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جمله روقاب ڪنیم
بزنیم گوشه ذهنمون
هرزگاهی نگاهی بهش بندازیم:
دونه
دونه
گناه
"من"
لحظه لحظه ظهور"مهدی فاطمه"روعقب میندازه..😓💔🖐🏻
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
إِنِّي أَنَا رَبُّك
خدات منم بیخیال بقیه. . .🙂🤍
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر میخواهی
#محبوبِ_خدا شوی،
#گمنام باش،🙂❤️🩹
کار کن برای خدا،
نه برای معروفیت...👌🏻
#شهیدصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امام_کاظم_علیهالسلام در حدیثی
میفرمایند:
هر که به دوستان و خانواده اش نیکی و
احسان کند ، عمرش طولانی خواهد شد.
@shahidanbabak_mostafa🕊
یک روز بی مقدمه پرسید:
صدفی! می خوای عاقبت به خیر بشی؟
فوری جواب دادم : معلومه حاجی ! چرا نخوام.
انگار که بخواهد یک گنج را دو دستی بگذارد توی بغلم با اشتیاق گفت : زیارت عاشورا بخون
من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم .
اگه می تونی هر روز بخون ، نمیتونی هفته ای یه بار بخون ، نمیتونی ماهی یه بار بخون.
حاجی ! من مداحم ،زیاد#زیارت_عاشورا میخونم .
دستی روی شانه ام زد : نه اونا که برای مردم میخونی
تنهایی بشین توی خلوت برای خودت بخون.
#حاج_قسم
#سرداردلها
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_حسین_یکتا میگفت:
اگه بهم بگن حاج حسین
تو با#شهدا بودی،
اولین درسی که از شهدا
یاد گرفتی چیه؟!
میگم: «#نمــاز »
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر سقوطی پایان کار نیست...
باران را ببین، سقوطش زیباترین آغاز است..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدایا!
با تمام وجود درك کردم
که عشقٖ واقعی تویی
و شهادتـــ ، تنها راه رسیدن
به این عشقٖ 🌱♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یك تـو
برای تمامِ ثانیه هایَم بس استــ
یك نگاهَت
کفایتِ آرام و قرار استــ
بشو تمامم آقـا
«اکفِياني فَاِنَّكُما كافِيای»
#دعایفرج📿
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یك تـو برای تمامِ ثانیه هایَم بس استــ یك نگاهَت کفایتِ آرام و قرار استــ بشو تمامم آقـا «اکفِياني
نور تویی
داشته باشمَت، راه گُم نخواهم کرد..♥️!
«یـَابنَ الهُداةِ الـمَهدیین»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه نمازش اول وقت بود در جبهه چفیه را پهن میکرد و مشغول نماز میشد..
استعداد و ضریب هوشی بالای بابک باعث
متمایز شدنش نسبت به سایر نیروها در
دوره آموزشی شده بود و در انتهای دوره
آموزشی به عنوان سرگروه تیم اول تخصص
خودشان انتخاب شد.
#شهید_بابک_نوری_هریس
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهــــدا ..
چشــــم هایتــــان را
ببندیــــد..
مــــا بعــــد از شمــــا
همچنــــان هیچیــــم
و شرمســــار..💔!
#پنجشنبه_شهدایی🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یِکمُحِبَتمیکُنـےمآرآحَرَمدَعوَتکُنـے؟
گِریِهکَردَنبَرشُمآگُفتـےاَثَردآرَدحُسین..♥️!
#آقایاباعبداللــہ
@shahidanbabak_mostafa🕊
از امام صادق علیهالسلام پرسیدند
بهترین دیدنی در بهشت چیست؟
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
تماشا کردن حسین ما
لذت بخشترین دیدنیِ بهشت اسـت.
_مقتل الحسین ابن عثم کوفی ج۱ص۹۸
- عَظُمَ البَلْا یعنی:
+ بین من و تو ، خیلی فاصله افتاده "دردِت بجونم"...!
#حسین_جانم ♥️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
- عَظُمَ البَلْا یعنی: + بین من و تو ، خیلی فاصله افتاده "دردِت بجونم"...! #حسین_جانم ♥️
فَرّوا اِلَی الحُسين...
حرفی نزدم از غم دوری تو، اما..
ای کاش بدانی که چه آورده به روزم...
والا که از دوری دلم
میپوسه مولا...
«رنجورِ عشق بِه نشود جز به بوی یار»
از کنجِ این دلِ تاریک خود حسین
گفتم سلام و این دل من رو براه شد...
«صلی الله علیک یا اباعبدالله♥️»
45.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر همچنان
امید به زندگی در دنیا داریم
فقط به عشقِ
زیارتِ توستـــ
#امامحسینم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
اگر همچنان امید به زندگی در دنیا داریم فقط به عشقِ زیارتِ توستـــ #امامحسینم @shahidanbabak_mosta
ذوق یک لحظه وصال تو...
به آن میارزد..
که کسی تا به قیامت؛
نگران بنشیند..♥️!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت168
از روی پله ها سلامش می دهم که حمیده باز کلاف شوخی را باز می کند و نخی از شوخی هاش را بازگو می کند:
_این چند وقته کارآگاه شدم از بس که مراقبم تعقیبم نکن.
چند وقت پیش یه زن افتاده بود دنبالم، آقا مرتضی مگه ساواک نیروی زن هم داره؟
_والا چی بگم. واسه رد گم کنی هر کاری میکنن.
_ماشاالله شما هم کم رد گم کنی نمی کنین ها!
_چطور؟
_آخه این حال و روز زن شماست؟
ببین اصلا رنگ و رو نداره.
چقدر ازش کار میکشی؟ هر کسی طاقتی داره.
حمیده رویش را به من برمی گرداند و چشمکی می زند.
با اشارهی چشم و ابرو به او میفهمانم فعلا حرفی نزند.
اما انگار خودش را به نفهمی می زند. مرتضی چشمانش را ریز می کند و می گوید:
_والا چی بگم. خودش به فکر خودش نیست. منم هر چی میگم فایده نداره.
_حالا شما بیشتر بگین چون فرق کرده.
_هیچی فرق نکرده!
لب می گزم و منتظرم دوباره حمیده نگاهم کند اما دریغ!
انگار متوجهی حالاتم شده و از قصد نمی خواهد چشم در چشم شویم.
_چرا آقامرتضی! دنیا فرق میکنه، آدماش فرق می کنند.
مرتضی که از درهمی حرف های حمیده کلافه شده، رک و راست می پرسد:
_کی فرق کرده؟
_خانمتون!
نگاه مرتضی باعث می شود چشمانم را به طرف پایین سوق دهم و از خجالت آب شوم.
حمیده هم دست بردار نیست. مرتضی که تغییری در من نمی یابد می گوید:
_مطمئنید؟ حالت خوبه ریحانه؟
سرم را تکان می دهم اما نمیتوانم زبان بچرخانم.
حمیده آخر حرفش را به میان می آورد و لب می زند:
_فرقش اینه میخواد مادر بشه!
مرتضی که تا آن لحظه با نگاهش به جان موزاییک ها افتاده بود، سرش را بالا می آورد. انگار به گوش هایش اعتماد نمی کند و می پرسد:
_چیشده؟
این دفعه حمیده حرفش را رک و راست می گوید:" میخواین پدر بشین!"
دلم می خواهد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
چنگی به گونه هایم می زنم و توی دلم کلی حرف نثار حمیده می کنم.
مرتضی بعد از چند دقیقه صدای خنده اش بلند می شود.
آن قدر بلند می خندد که صدای من در می آید و اشاره می کنم آرام باش.
دستش را به علامت مثبت تکان می دهد و جلوی دهانش را می گیرد.
حمیده هم که از کارش خوشش آمده لبخند پهنی می زند.
مرتضی از توی جیبش پاکتی در می آورد و مقابل حمیده می گیرد.
با لبخند می گوید:
_مزد این هفتمه، بخاطر این خبر خوشتون تقدیم شما.
اصلا باورم نمی شود! توقع همچین بذل و بخششی نداشتم.
فکر می کردم مرتضی هم مثل من باشد! اما او واقعا احساس خوشبختی می کند.
حمیده پول را قبول نمی کند اما مرتضی با اصرارهایش نمی گذارد دستش را رد کند.
حمیده نگاهی به ساعتش می کند و هینی می کشد. انگار برای بچه هایش دیر کرده. سریع خداحافظی می کند و مرا با حجم عظیمی از خجالت تنها می گذارد.
مرتضی با ذوق فراوان نگاهم می کند و تا می خواهد حرفی بزند خاموش می شود.
آخر سر هم می گوید تا جایی می رود و برمی گردد.
فکر می کنم شاید همهی این کارها صحنه سازی است تا دلم را آرام کند اما وقتی با کباب وارد خانه می شود حرفم را پس می گیرم.
نمی گذارد من دست دراز کنم و لقمه بگیرم. خودش لقمه می گیرد و به دستم می دهد.
گاهی ادا های بچگانه در می آورد و لحن کودکانه ای به صدایش می دهد.
همه اش نگاهم می کند تا ببیند لقمه را خورده ام یا نه؟
نصیحت را شروع می کند و می گوید:
_ماهروم، ازین به بعد نمیشه و نمی خوایم نداریم!
هر غذای مفیدی که میگم باید بخوری. بعدشم یکم به فکر خودت باش.
من هم با لبخند می گویم:" چشم! حتما!"
بعد از ظهر می خواهد بیرون برود اما می گویم:
_الان هوا گرمه! کجا میخوای بری؟
_راستش سلین جان اومده که بره دکتر. میرم ببرمش دکتر، تو کاری نداری؟
_پس شام میزارم و بیاریشون.
_نه، گفته شب میخواد برگرده. فکر نکنم وقت بشه. سلامتو بهش میرسونم.
تشکر می کنم و به گام های که او را از من دور می کنند خیره می شوم.
تا چند دقیقه مات و مبهوت اتفاقات امروز هستم!
چقدر مرتضی خوشحال بود! واقعا اگه در چنین وضعیتی نبودیم باز هم انتظار چنین رفتاری را از او نداشتم!
خانه را برای دورهی قرآن تمیز می کنم.
گاهی حالم خوب است و گاهی بد.
هنوز باورم نمی شود من مادر می شوم!
حس خوبی است که با خود بیندیشی و ببینی یک نفر به واسطهی تو نفس می کشد و زندگی اش به زندگی ات گره خورده.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت169
شب مرتضی با زنبیلی پر از تخم مرغ، گوشت، شیر و... برمی گردد.
انگار هنردست سلین جان است.
تشکر می کنم که می گوید:" یادم رفتا!"
دستش را توی جیبش فرو می کند و انگشتری طلا رو به رویم می گیرد.
_به سلین جان گفتم اونم گفت اینو بده به عروسم.
ببخشید دیگه، سلین جانه!
انگشتر را با شوق از دستانش می گیرم و با خنده جوابش را می دهم:
_کاش یکم دیگه میگفتی.
بعدشم چرا قبول کردی؟ بندهی خدا با چه آرزویی اینو خریده!
_آرزوش این بود که بفهمه نوه داره. حالا هم آرزوش براورده شده و گفته بده به تو.
واقعا از این همه لطف شرمسار هستم.
آن شب کلی فکر می کنم، به خودم... به بچه و به مرتضی...
مرتضی برای من همسری خوبی بود و مطمئنم میتواند پدر خوبی هم باشد.
غرق خیال هستم که چشمانم روی هم می روند و دیگر چیزی نمی فهمم.
صبح با صدای مرتضی از خوای بلند می شوم و نماز می خوانم.
آن زمان آبگرم کن مان کفاف حمام مان را بیشتر نمی داد و مجبور بودیم با آب سرد وضو بگیریم.
دستانم از سرما به قرمزی می زند و انگار تیکه ای یخ می شد.
بعد از آن لباس ها را توی تشت می ریزم و خوب چنگشان می زنم.
مرتضی از خانه بیرون می آید و مرا می بیند.
اخمی به صورتش می دهد و می گوید:
_مگه نمیگم کار نکن!
_عه، مرتضی! تو میگی کار سنگین نکن. لباس شستن که چیزی نیست.
دستش را به طرفم می گیرد و دستور می دهد:
_بده به من!
_تو مگه نمیخواستی بری؟ برو دیرت میشه.
_نه دیر نمیشه. اون لباسو بده به من.
لباس را به دستش می دهم.
آب های لباس چکه چکه کنان خود را بر روی زمین پرت می کنند.
لباس ها را در دستانش می چلاند تا آبش برود.
بعد تکان می دهد و روی بند پهن می کند. به ترتیب تمام لباس ها را پهن می کند.
تشکر می کنم و بعد دوباره نصیحت هایش را تکرار می کند و می رود.
نرجس زودتر می آید تا کمکم کند. سینی برایم می آورد و ساندویچ ها را داخلش می چینیم.
جمعیت خوبی می آیند و این بار به میل خودم قرآن می خوانم. همگی بهبه و چهچه کنان تشویقم می کنند.
با شنیدن تحسین ها حسی مرا قلقلک می دهد و آن این که تو از همه بهتر می خوانی!
تو خیلی خوبی! همه باید قرآن را مثل تو بخوانند.
این ندا زنگ خطری بود برایم. غرور!
تکبر است که انسان را از عرش به فرش می کشاند و خوار و ذلیلش می کند.
من شاید خوب باشم اما کامل نیستم!
من در حد قرآن خواندن بهترم اما شاید کسی در این جمع باشد که بهتر از من به قرآن عمل کند.
هیچ کس کامل نیست! تنها خدای احد واحد است که کمالهر چیزی است و عیبی ندارد.
در دلم استغفار می کنم.
ساندویچ ها را پخش می کنیم و وقتی چشمم به خانم مومنی می افتد می خواهم کمی بماند.
همه می روند جز نرجس و خانم مومنی.
نرجس مشغول تمیزکاری می شود و من با خانم مومنی دم در حرف می زنیم.
او می گوید چند نفر دیگری هم میشناسد که میتوانند به این خط وارد شوند.
تشکر می کنم و نام هایشان را برایم می گوید. تعریف بعضی ها را شنیدهام و بعضی ها را هم دیدهام.
وقتی حرف هایمان طولانی می شود یاد نرجس می افتم.
بیچاره حتما کارها را تمام کرده است! زود با خانم مومنی خداحافظی می کنم.
به آشپزخانه می رسم و با دیدن کارهای روی زمین افتاده نفس راحتی می کشم.
خیلی تشکر می کنم.
ظرف ها را خشک می کنیم و در همین حال می پرسد:" خیلی با خانم مومنی دمخور شدیا!"
_زیادی؟ نه بابا. بنده خدا آدم خوبیه؛ از حرف زدن باهاش لذت میبرم.
ببخشید که نتونستم بیشتر کمک کنم.
_نه عزیزم...
انگار حرفی توی گلویش زندانی شده. تا میخواهد حرفی بزند دهانش را می بندد.
دیگر کنجکاو شده ام و خودم می پرسم:
_چیزی شده نرجس جان؟
_نه مریمجون! راستش خیره به گمونم.
_خیر؟ چی هست حالا؟
کلید را با کنج چارقدش گره می زند. حس مبهمی در چهره اش وجود دارد و می پرسم:" خب بگو!"
_هنوزم اون کتابو داری؟
_کدوم؟
_همونی که گفتی مال خمینیه!
یعنی چیز.... آیت الله خمینی.
نظرش را که می شنوم می خندم و می گویم:
_اها. کتاب رساله رو میگی؟
_آره! دوست دارم ببینم چی میگه که این همه طرفدار داره.
لج می کنم و برای اندکی حالگیری می گویم:
_نمیدمش! تو دلت نمیخواد.
_دلم؟ نه میخوام بدونم.
لبخند می زنم و تا پشیمان نشده کتاب را به دستش می دهم.
کمی نگاهش می کند، قطر کتاب زیاد است و توی دستش جا نمی شود.
دستان لرزانش کتاب را توی کیف می گذارد.
دیگر نمی دانم چه بگویم. دلم می خواهد از اولین بچهاش بگوید ولی نمیتوانم بپرسم.
دستانم یخ می کند و لپهایم گل می اندازند.
نرجس که کارها را تمام شده می بیند بلند می شود تا برود. من هم ناامیدانه منتظر فرصتی هستم که هیچ وقت به دست نمی آید.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸