eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
7.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
از آن دمی که گرفتم تو را در هنوز پیرهنم را نشسته می‌پوشم...
خبری در دنیا نیست! خیری هم از آن ندیده‌ام! تنها دل‌خوشی‌مان؛ محبت امام رضا است! ما از این دنیا... چیزی نخواستیم‌‌‌؛ جز روضه! و نَفَس‌کشیدن... در هوای نوکری! 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه میشه شب زیارتی امام رضا علیه السلام باشه و از خادمش یادی نکرد تفاوت ها رو ببینید 🌸
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاصله‌ها هیچوقت؛ دوست داشتن را کمرنگ نمیکند... بلکه،دلتنگی را بیشتر میکند... ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت180 نیمه های راه چشمانم را با پارچه ای سیاه می بندند و دنیا برایم تاریک می شوم. مدام ذکر می فرستم و از خدا کمک می خواهم. ماشین که می ایستد زمان برای من هم متوقف می شود و وارد جایی می شوم که احساس غریبی به جانم می افتد. از این که مردی دستم را گرفته کلافه هستم. گاهی اوقات مردی که مرا دنبال خودش می کشاند خبری از پله ها می دهد و گاهی هم با سر روی زمین می افتم. بعد هم چادرم را جمع می کنم و بلند می شوم. صدای قیژ در را می شنوم و بعد مرا روی صندلی می نشانند. صدای زمختی دستور باز کردن چشم بند را می دهد. نور لامپ توی صورتم می پاشد و روسری ام را جلو می کشم. رنگ چادرم تغییر کرده و دیگر سیاه نیست! مردی با پشت مو های کوتاه و ابروهای کشیده. به همراه کراوات و کت اتو کشیده پشت میز نشسته؛ گنگ نگاهش می کنم که سر بلند می کند. چشمانم را ریز می کنم و می بینم بلند شده. با اخم نگاهم می کند و به طرفم می آید. خودم را جمع می کنم که دستش روی چادرم می نشیند و با یک حرکت از سرم می کشد. کش چادرم پاره می شود و اندکی از پارچه‌اش جر می خورد. با خشم به او خیره می شوم و می گویم: _چادرمو بده! هر چه قدرت دارد تبدیل به داد می کند و با فریاد می گوید: _ازش متنفرم! اینجا من دستور میدم و تو فقط میگی چشم. دست و پایم را گم می کنم و جوابش را نمی دهم. چادر را توی سطل اشغال می اندازد و خشم تمام سلول هایم را پر می کند. لبخند نجسی روی لبانش می نشاند و می گوید: _خب... چه غلطی می کردی؟ _گناه کردم که بهش خطا میگن. _گناهت چیه؟ _سرپیچی از فرمان خدا. دستش را روی میز می کوبد و با غضب پرده‌ی گوشم را آزار می دهد. _گمشو! عکس داشتی تو خونه‌ت. این عکس مال کیه؟ _عکس آیت الله خمینی هستش. _نه احمق! عکسو کی بهت داده. بعد هم حرف زشتی به آیت‌الله خمینی میدهد که حاضرم فحش بدتر به خودم را بشنوم نه به ایشان. _مراقب حرفاتون باشین، میدونین درمورد یک عالم شیعه حرف می زنین؟ بعدشم کسی بهم نداده! _آفرین، زبون درازم که هستی! ولی من خوب یاد دارم زبون امثال تو رو کوتاه کنم. با زبون خوش میگم این عکسو کی بهت داده؟ _از توی راهپیمایی گیر آوردم. ازینا خیلی دارن. پورخندی کنج لبش می نشیند و می گوید: _عه! پس تظاهرات هم میری خرابکار؟ یه چند وقت مهمونمون باشی یادت میره این مرد کیه و خودت چیکاره بودی. بعد هم سربازی را صدا می زند تا مرا ببرد. صدای جیغ و فریاد توی ساختمان می پیچد. فضای دایره شکلی است و حالت استوانه ای دارد. تمام صدا ها به داخل انعکاس پیدا می کند و آزار دهنده است. مرا به اتاقی می برند که پر از قفسه های آهنی است و میخواهند وسایلم را تحویل دهم. بیشتر لباس ها و روسری هایی که به کمر بسته یا پوشیده ام را از من می گیرند و در نهایت یک بلوز برایم می ماند. یکی از افسر ها با دیدن لبای هایم می گوید: _این همه لباس چرا داری؟ مسافرت که نیومدی. دو دست لباس با کاسه و پتو بهش بدین بره. لباس های زندان برایم گشاد است و حالت مردانه دارد. من که نحیف هستم را در خود گم می کند و امتیاز خوبی است. همان سرباز دستم را می کشد و به طرفی می برد. با اخم به او می گویم: _شما نامحرمی! دستمو نگیر! _حرف نزن و راه بیا. رد های خون روی زمین حالم را دگرگون می کند. مردی را می بینم که روی زمین خودش را می کشد و از کف پاهایش خون می رود. با تنه‌ی سرباز نگاهم را از او می گیرم و سریع تر راه می افتم. توی بند می رویم، صدای ناله به گوشم می خورد و انگار به جهنم وارد شده ام البته نا گفته نماند که صدای قرآن و دعا را هم میان این صداها می شنوم. سرباز در را باز می کند و مرا به داخل هل می دهد. شانه ام به دیوار می خورد و آهسته آهسته می نشینم. توی اتاق نمی توانم به راحتی دراز بکشم از بس کوچک است‌. گوشه‌ ای زانو بغل می گیرم و سوره هایی که حفظ هستم را می خوانم. دستم را روی قلبم می گذارم تا دردش کم شود. صدایی از دیوار می شنوم. گوشم را روی دیوار می گذارم تا ببینم صدای چیست. انگار کسی با دست به دیوار می کوبد. خودم را بی خیال می گیرم و صدا هم قطع می شود. بلوزی که به کمرم بسته ام را باز می کنم تا سر برهنه ام را بپوشانم. از یقه آن را سر می کنم و دکمه هایش را می بندم تا پوششی برایم شود‌. میان خواب و بیداری هستم که در باز می شود و سرباز مرا با خود می برد. باز هم همان صداها و ناله ها البته این بار دلخراش تر. سرباز مرا دنبال خودش می کشد و می گوید: _سرتو بگیر پایین تا چشم بندتو نبستم! 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸