فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگران بود که ولی ِ فقیه تنها بماند... از طرفی از نحوهی برخورد برخی انقلابیون و تندرویها ناراحت بود. میگفت: دشمن داره کار میکنه تا مهمترین مسائل در نگاه مردم تغییر کنه، مردم بیتفاوت بشوند و...آن زمان است که انقلاب از درون از بین میرود.
#شهیدابراهیمهادی 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
نگران بود که ولی ِ فقیه تنها بماند... از طرفی از نحوهی برخورد برخی انقلابیون و تندرویها ناراحت
دقیقا الان به حرفای شهید ابراهیم هادی رسیدیم و مردم بی تفاوت هستن به مسائل دینی و مذهبی💔
شهید فهمیده، نقشش شهید شدن بود! اون موقع لازم بود شهید بشه... شماهم هر کدوم نقشتون رو ایفا کنین...
لازم نیست جون بدید! در زمینه ی فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، پایبندی به دین و ایمان و... توی مدارس یا دانشگاه ها...
هر کدومتون میتونید یک حسین ِ فهمیده باشید. شرطش
هم جون دادن نیست! مهم تصمیم و اراده ست..
#رهبرانقلاب 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت: ما اصلاً دعای بی اجابت نداریم! یه وقت میبینی اون دنیا کلی ثواب ریختن پات میگن بیا اینا مال شما... جای همون دعاهایی که تو دنیا خواستی ُ نشد!
#آیتاللهبهجت🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
یادتون میاد تو مناظره آقای پزشکیان تنها حرفش این بود !
چرا گوشت گرونه !
چرا مرغ گرونه !
چرا ماشین گرونه !
چرا چرا چرا ..
خب الان پاسخ بدید آقای پزشکیان چرا گرونه !؟
درستش کن دیگه مگه نگفتی درستش میکنم با تیم اقتصادیم و خودم هیچی بلد نیستم چی شد پس !؟
تیم اقتصادیت چیکار کردن !
تیم اقتصادیت گفتن باید کافشن بپوشی تو خونه بشینی 😅
یا اینکه برق رو سهمیه بندی کنیم تا شرکت ها و کارخانجات تعطیل باشن؟؟
اون دری که خدا برات باز میکنه
بنده خدا نمیتونه ببنده! خیالت راحت .
“ هُوَ مُفَتَّحَ الْأبْواب ”
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احوال خادم تو ، دور از تو در هم است 🥺💔
#خادم_الشهدا 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
رفقاییڪهعشقڪربلاتوسرتونہ....🙃
امامحسینتویاونگرمیوسختیروزعاشورانمازجماعتواولوقتروڪنارنذاشتهاااا‼️
حیعلینمازاولوقت
#نمازمرواولوقتمیخونم🦋🌷
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطره_شهید
مصطفے خیلی مبادی آداب بود ...
نسبت به بزرگترها مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگ ها🍃
اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدربزرگ یا مادربزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون صدقشون بشه
و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و برکت هستند
مصطفی از کودکی با پدربزرگش صمیمی بود...
هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت بی بی و بابا می رسید🖐🏻🌸
و بهفاطمه ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها.
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#مادرشهید
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل من گم شده گر پیدا شد
بسپارید امانات رضا
واگر ازتپش افتاد دلم
ببریدش به ملاقات رضا
ازرضاخواسته بودم شاید
بگذارد که غلامش بشوم
همه گفتندمحال است ولی
دلخوشم من به محالات رضا
#رضاجانم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دل من گم شده گر پیدا شد بسپارید امانات رضا واگر ازتپش افتاد دلم ببریدش به ملاقات رضا ازرضاخواسته بو
#رضاجانم
مَـرآ،
دَمےزڪَمندِغَمَتــ
رَهایـےنیستــ،
ڪھ بودهـ
این دِلـِ مـآ
دَم بھ دَم
گِرفتارَتـــ ..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
آقای امام رضا!
خسته ایم؛
از دنیایی که هر چه فراق داشت
یکجا نوشت پای ما...
دلبر من!
نمیطلبی...؟!🥺😢
#امامرضاجانم💛
#چهارشنبه_امام_رضایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا دلم هوای تو کرده شه خراسانی ..
چه می شود که بیایم حرم به مهمانی…؟
دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان…
عنایتی که بیایم، تویی که درمانی….
#امام_رضایی_ام
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
یا امام رضا دلم هوای تو کرده شه خراسانی .. چه می شود که بیایم حرم به مهمانی…؟ دلم زکثرت زشتی بریده آ
شنیده ام که نظر میکنی به حال ضعیفان!
دلم گرفته و هستم در#انتظار نگاهت❤️🩹
#امامرضاےمن✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت243
آدرس خانه و چند سوال دیگر می پرسم و بیرون می آیم.
به تاکسی می گویم جلوی کوچه شان بایستد و کرایه را می دهم.
اولین بارم است که می خواهم تحقیق ازدواج کنم!
دایی سی سالش شده و اگر همین امروزها دست به کار نشویم باید توی دبه برود تا ترشی شود!
همان ابتدای کوچه چند پیرزن نشسته اند.
گیس های حنایی رنگشان از زیر چارقدها بیرون زده، پیش می روم و مقابلشان می ایستم.
لبخندی روی لب هایم می نشیند و به از سلام می پرسم:
_خونهی آقای مرادی کجاست؟
پیرزنی با دست انتهای کوچه را نشانم می دهد.
سری تکان می دهم و پیش از این که قدم از قدم بردارم می گویم:
_خونواده شون چجوریه؟
یکی از پیرزن ها کنج چادرش را با دست می فشارد و جواب می دهد:
_برای دخترشون اومدی؟ من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم مادر.
میدونم که قصد همینه و به انتخابت احسنت میگم.
خونواده ازین بهتر تو محله مون نیست؛ ماشاالله دخترشون هم مثل خودشون هست.
با حیا و محجبه! تو خانومی کم نداره.
دیگری ادامهی کلام را به دست می گیرد و از کمالات خانواده شان آنقدر تعریف می کند که گوش هایم از تمجید پر می شود.
تشکر می کنم و از آن ها دور می شوم.
به بقالی سر کوچه می روم و تا حواس فروشنده از بقیه مشتری ها فارغ شود، گوشه ای می ایستم.
وقتی مغازه خالی می شود از خانواده شان می پرسم.
همه اش تعریف است از خوبی های پدر و مادر و حجب و حیای خواهر و برادر.
از تحقیقات محلی دست می کشم و به موسسه قرآنی می روم.
خدا خدا می کنم خانم مرادی نباشد.
وارد حیاط می شوم و از آن جا به ساختمان می روم.
خانم مدیر از پشت میزش بلند می شود و به هم دست می دهیم.
قبل از این که بنشینم می گوید:
_خانم مرادی چون هنوز کلاسا شروع شده نیومدن.
اگه کارتون با من که درخدمتم.
سر تکان می دهم و می گویم که این چه حرفیه!
لب برمی چینم و از خانم مدیر همان سوالات را می پرسم.
او هم می خندد و از کمالات خودش و خانواده اش می گوید و آخر سر دست روی دستم می گذارد.
_روی خوب کسی دست گذاشتین ها!
فقط بگم همون قدر که خوبه، سخت پسند هم هست.
من چند نفر بهش معرفی کردم اما قبول نکرده.
کم کم از شخصیتش خوشم می آید و وقتی می خواهم بیایم بیرون می گویم:
_لطفا به خانم مرادی از این قضیه چیزی نگین.
دست روی چشمش می گذارد و قبول می کند.
نرسیده به خیابان اصلی کیوسک تلفن می بینم و به دایی زنگ می زنم.
با شوق تعریف و تمجید های همسایه ها و همکارش را به دایی می گویم.
دایی هم خدا خواسته از من می پرسد:
_خب پس جور شد!
ریحانه کی بگم بریم خواستگاری؟
خندهی کوتاهی می کنم و از هول شدن دایی خنده ام می گیرد.
یاد وقت هایی می افتم که تا حرف ازدواج را از دهن خانم جان و مادر می شنید سرخ می شد و می گفت هنوز وقتش نیست و من کلی کار دارم.
حالا فکر کنم دیگر کارهای دایی تمام شده که اینقدر عجله دارد!
_یکم یواش تر دایی! چقدر هول شدی!
باید یه صحبتایی هم بکنین خب. تازه اگه پدرش اجازه بده!
صدای آه دایی را از پشت تلفن می شنوم.
باشه ای می گوید و خداحافظی می کنیم.
در راه بازگشت به خانه از میان چندین مغازه کمی برای خانه خرید می کنم.
وقتی دست بچه ها را می گیرم و به خانه می رسیم، محمدحسین می گوید:
_مامان تو چرا ما رو پارک نمیبری؟
می مانم چه جوابی بهش بدهم.
مجبور می شوم بهشان قول بدهم فردا آن ها را به پارک ببرم.
هنوز یک هفته ای از تحقیقاتم نگذشته است که دایی زنگ می زند و می گوید فردا قرار است باهم برای صحبت های اولیه به خانه شان برویم.
ذوق دایی وصف نپذیر است و تمام وجودش زیر این حجم از ذوق رفته.
جلوی آینهی شفاف می ایستم و آن قدر با روسری ام ور می روم تا بالایش گرد شود.
بعداز ظهر است؛ دایی دسته ای گل خریده است.
میان آن گل های رز برای نشان دادن خود مسابقه می دهند و یک دانه ژربرا نقشه هایشان را زمین می زند.
به محمد حسین بسیار سفارش می کنم و از خانه بیرون می رویم.
دایی جلوی خانه شان ایستاده و دستش می لرزد تا زنگ را بزند.
دستان لرزانش کلید را فشار می دهند و به اشتباه کلید به داخل فرو می رود!
حالا صدای زنگ پیوسته گوش مان را می خراشد و دایی با دستپاچگی سعی دارد کلید زنگ را درآورد.
صدای مردانه ای می آید که از آمدن خبر می دهد.
دایی دسته گل و جعبهی شیرینی را برمی دارد و زنگ را به حال خودش رها می کند.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت244
خنده از دهانم خداحافظی نمی کند و از روی اجبار با چادر دهانم را می پوشانم.
مردی در را باز می کند.
موهای سفید روی سرش او را نزدیک پنجاه سال نشان می دهد.
دایی دست می دهد و وارد می شود و بعد از احوال پرسی به طرف خانه شان به راه می افتیم.
خانهی سنتی دارند که کف اش با خشت های آجر مربعی شکل پوشیده شده و بوی نم خاک می دهد.
درخت انگور بر روی سقف حیاط سایه انداخته و حیاط را از نگاه خورشید دریغ کرده است.
وارد خانه می شویم و خانم میانسال با چادر رنگی تیره پیش می آید و بهم دست می دهیم و روبوسی می کند.
به پشتی تکیه می دهم و کنار دایی می نشینم.
خانهی کوچک و با صفاشان را از دید می گذارنم که صحبت را برادر عروس شروع می کند:
_والا بابا، این رفیق ما... کمیل جان ازون انقلابیای دو آتیشش.
نمیدونین چون نمیگه ولی من میگم اون چند سال هم زندانی سیاسی بوده.
خلاصه که من نوکرشم هستم.
پدر عروس در راستای تایید حرف های پسرش می گوید:
_منم دور و نزدیک آقا کمیل رو میشناسم.
پسر با دین و ایمونی هستش اما همونطور به خودشم گفتم تصمیم گیرندهی نهایی دخترمه.
همگی سر تکان می دهیم و من زیر لب زمزمه می کنم:
_بله! از قدیم گفتن، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد البته دو از جون این دوتا جوون!
دوباره همه سر تکان می دهند و پدر عروس از شغل دایی می پرسد و او هم می گوید در کمیته انقلاب کار می کند و می تواند خرج خانواده اش را بدهد.
کمی از صحبت ها می شوم و دختر و دایی به اتاق می روند.
رفتن شان همان و برنگشتن شان همان.
آن قدر به خیارم نمک می زنم که شوری اش بدجور اذیتم می کند.
برای این که سکوت شکسته شود آن ها چند سوالی هم از من می کنند.
وقتی از آمدن شان ناامید می شویم برادرش بلند می شود و به اتاق می رود.
کمی بعد اول دایی و بعد عروس خانم بیرون می آیند.
زیر گوشش دایی نجوا می کنم:
_بیشتر صحبت می کردینا!
سرش را با حیای خاصی به پایین می راند و می گوید:
_اتفاقا هنوز حرف داشتیم.
برای جلسهی اول کافی است و از همگی خداحافظی می کنیم.
شاخک های کنجکاوی ام فعال می شود و دوست دارم بدانم آن لحظات چه گفته اند و چه شنیده اند اما خجالت می کشم و تنها می پرسم:
_چطور بود؟ حرفاتونو زدین؟
همان طور که با دستش دنده را جا به جا می کند و فرمان را چسبیده، مرا مخاطب خود می سازد.
_خوب بود. هر دومون صادقانه حرف زدیم.
از قیافهی دایی می توان فهمید که کبکش خروش می خواند.
به خیابان اصلی می پیچیم که متوجه جمعیت زیادی توی پیاده رو می شویم.
دایی ماشین را پارک می کند و دوان دوان به طرف مردم می رود.
من هم ماشین را خاموش می کنم و به دنبالش می آیم.
با دیدن تن غرق به خون کسی هینی می کشم.
دایی بی سیم اش را در می آورد و با کسی حرف می زند.
یکی می گوید از کارمندان بانک بوده که بخاطر دزدی جلوی دزدان می ایستد و او را به قتل می رسانند.
دستانم از ترس می لرزد و هر کس چیزی می گوید.
تا آمبولانس برسد و بچه های کمیته برسند دیر می شوند.
جنازه را برمی دارند و بدنش را روی برانکارد جا می دهند.
دایی می گوید با تاکسی برگردم و همین کار را هم می کنم.
خودم را با بازی با بچه ها سرگرم می کنم تا چشمان نیمه باز آن مرد را از ذهنم پاک کنم.
خدا را شکر می کنم که شب اش دایی مهمان مان می شود و فرصت خیال کردن نمی کنم.
دایی زینب و محمدحسین را دور خودش جمع کرده و گفته آن دو دستانشان را به سوی خدا بالا برند.
بعد هم می گوید:
_من هر چی که گفتم شما هم تکرار کنین.
بچه ها هم به عشق او لبیک می گویند .
_خدایا به ما زن عمو مونا بده!
بگو الهی آمین!
بچه ها همه اش را تکرار می کنند حتی جملهی آخر!
بعد از شام بچه ها بخاطر تحرکی که از صبح داشتند، خوابشان می برد.
تشک شان را روی زمین پهن می کنم و برایشان لالایی میخوانم تا خواب شان سنگین شود.
صبح با دیدن جای خالی دایی، بچه ها بهانه اش را می گیرند و مجبور می شوم آن ها را به پارک ببرم و با تاب سواری خودشان را سرگرم کنند.
در راه بازگشت کوچه پر شده از صدای بچه ها.
برای این که پول نداشتم برای تمام بچه ها بستنی بگیرم و از طرفی آن ها هم با دیدن بستنی در دست محمد و زینب دلشان می کشد ، راهمان را تا چند کوچه دور می کنم.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت245
محمدحسین سوال کردنش گل می کند و صدایم می زند:
_مامان؟ چرا از توی کوچه نرفتیم؟
من میخواستم بستنی مو به رضا نشون بدم.
لب می گزم و به او می گویم که کار اشتباهی است.
محمدحسین با زبانش به بستنی لیس می زند و با زبان بچگانه اش می گوید:
_آخه اون سری که تو کوچه بودم.
رضا بستنی داشت، بستنی شو بهم نشون داد و منم میخواستم اما بهم نداد!
دستی به موهای پر کلاغی اش می کشم و کمی قربان صدقه اش می روم.
_محمد جانم، رضا کار درستی نکرد که دل شما رو آب کرد.
تو نباید کار زشتشو تکرار کنی.
_آخه منم دلم میخواست.
به خانه می رسیم و کلید را توی قفلش می چرخانم و با کفش در را هل می دهم.
نایلون ها را روی کابینت می گذارم و به نشیمن وارد می شوم.
همانطور که پیراهن محمدحسین را از تنش در می آورم، جوابش را می دهم:
_میدونم عزیزم. تو هم دلت خواسته اما ما الان از توی کوچه می رفتیم دل بقیه بچه ها هم بستنی میخواست ولی من پول نداشتم براشون بخرم.
این کار بدیه که ما با وسایلمونو به بچه ها پز بدیم!
خدا دوست نداره ما دل بقیه رو بشکونیم. پس ما باید ببخشیمشون و کار زشتشونو تکرار نکنیم.
خب مامان جون؟
لب های بستنی شده است را تاب می دهد و چشم گفتنش دلم را می برد.
سارافن زینب را هم در می آورم و کمی قلقکش می دهم.
همه چیز به خوبی می گذرد اما نبود مرتضی تمام خوشی ها را از دلم می رباید.
گاهی که دلتنگی به قلبم حمله ور می شود با دعا سرم را گرم می کنم و برای سلامتی اش صلوات می فرستم.
دلتنگی تنها دل را تنگ نمی کند بلکه خُلق آدم را هم تنگ می کند آنقدر تنگ که چیزهایی که همیشه تو را شاد نگه می داشتند به یک باره بی اثر می شود.
دنیا، انعکاس جای خالی او می شود و بازتابش قلب را نابود می سازد.
از وقتی تلفن خانه را درست کرده ام یک زنگ خوردن دلم را زیر و رو می کند.
تا بیایم جوابش را بدهم درد قلبم شروع می شود و راه تنفس را بر من می بندد.
بد تر از همهی این ها وقتی است که نجوای محبوب گوشت را نوازش ندهد، آن گاه کاملا از زندگی سیر می شوی!
زندگی دایی هم روی ریل خوشبختی در حال حرکت شده است و با تمام سرعت به پیش می رود.
مشخص است که مونا خانم از دایی و روحیاتش خوشش آمده.
مادر، خانم جان و محمد از مشهد بار و بندیل می بندند تا به تهران بیایند و در مراسم خواستگاری حضور داشته باشند.
خانم جان مدام از من و دایی شکل و شمایل عروس را می پرسد.
دایی برعکس خانم جان به دل اخلاقیات می زند و با شوق فراوان بازگو می کند.
مادر با دیدن زن ذلیلی دایی اخم می کند و می گوید:
_حالا انگار چیشده!
این مونا خانم شما هم مثل بقیه! چه فرقی داره؟
دایی هم با آب و تاب بیشتر جوابش را می دهد.
بالاخره فرداشب راهی مجلس خواستگاری می شویم. به زور دایی را مجبور می کنم دل از اورکت لجنی اش بکند و کت و شلوار سرمه ای به تن کند.
همگی جلوی آینه ایستاده ایم و قد و بالای دایی را قربان صدقه می رویم.
دم آخر رو به محمد می کنم و می گویم حواسش را خوب جمع کند.
لب هایش آویزان شده و می پرسد:
_نمیشه ما هم بیایم؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم و او هم با قیافهی وا رفته اش خیالم را از جانب بچه ها راحت می کند.
مادر برخلاف آن حرف ها که زده بود، با اولین نگاه به مونا قربان صدقه هایش شروع می شود.
توی چشم از مونا تعریف می کند و دایی هم که آن طرف ما نشسته، حرف هایش را می شنود و با غرور سر بالا می گیرد.
خانم جان هم کم از مادر ندارد!
همه شان آن چنان مجذوب حجب و حیا و رفتار خانواده شان شده اند که تعارف کردن هایشان گل می کند.
عروس سینی چای را به همه تعارف می کند و بعد کنار مادرش می نشیند.
خیلی از صحبت ها گفته شده بود و کسی در مورد آن حرفی نزد.
بحث داغ مهریه فقط مانده بود!
مادر عروس نیم نگاهی به دخترش می اندازد و رو به جمع می گوید:
_راستش ما توی خونواده مون مهریه های زیادی گفته میشه اما دخترم میخواد مهریه اش پنج سکه باشه و یک سفر کربلا.
همهی نگاه را به لب های دایی دوخته می شود.
_من به نظرتون احترام میزارم فعلا که تکلیف سفر کربلا مشخص نیست.
میدونین که بعثی ها رابطهی خوبی با ما ندارن از وقتی هم که انقلاب پیروز شده اما هر وقت شرایطش فراهم بود حتما!
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸