بعد از هر #نماز حتما برای
#امامزمانﷻ دعا
کنید و بدون دعا کردن برای
آن حضرت از سجاده کنار نروید..! ✋🏻
#آیـتﷲسیدعلیقاضی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدامارومحاکمهمیکنند!
مگرمیشودامروز؛
باشیطانبزرگقدمبزنه
وانتظارشفاعتداشتهباشه..💔!
#شهدامارومحاکمهمیکنند!
صدای#شهیدحاجحسینهمدانی
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
16.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم دࢪ دلم هست،بہ چه سنگینی
اما چہ ڪنم ڪہ ایمان نداࢪم
خدایا اگࢪ حسࢪت دࢪ دنیا انقدࢪ سنگین است
دࢪ آخࢪت ڪه فࢪصت بازگشتے هم نیست
چہ حسرتے خواهم خوࢪد از اعمال ڪࢪده و ناڪࢪده؟
#شهیدمصطفیصدرزاده♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهیت اون امره که برای ما مهمه...🕊🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
بلای جانسوز عصر ما #غیبت نیست.. #غفلت است..
او غائب نیست... پرده بر چشمان ماست..
چه کسی صادقانه دست به دعابرداشته وخالصانه امام خویش را طلب کرده وجواب نگرفته؟!!
#شهیدایمانخزاعینژاد
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان شنیدنی از شهید حسن باقری درباره این روز های ما..🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت282
برای معاینه پیش دکتر می رویم و او می گوید حالم رو به بهبود است.
میتوانم بیشتر راه بروم و کار کنم و اگر این ها را خانم دکتر به زبان خودش به مادر نگفته بود او قبول نمی کرد.
و حالا حالا ها باید روی آن تشک روزگار می گذراندم.
متوجه زنگ های پیاپی محمد می شوم.
مادر خیلی آهسته با او صحبت می کند. یک شب که در آشپزخانه هستم تلفن زنگ می خورد و مادر از همه جا بی خبر برمی دارد و طبق چند روز پیش محمد است.
نمی داند من این اطراف هستم و با صدای معمولی با او صحبت می کند.
بعد از احوال پرسی از گفته های مادر می فهمم که محمد بهانهی او را می گیرد.
خب حق هم دارد، خیلی وقت است که نبود مادر را تحمل می کند.
تا کی در خانهی لیلا بماند؟ خب جوان است و حتما احساس معذبی می کند.
مادر هم جواب می دهد که نمی تواند مرا تنها رها کند و وضعیتم را دوباره به او متذکر می شود.
تا پایان مکالمه شان دندان به جگر می گیرم اما بعد از آن هم عذاب وجدان دارم که بی اجازه به حرف هایشان گوش می دادم و هم دلم برای هر دوشان می سوزد که به پای من می سوزند.
پیش می روم و هنوز که نشسته است من هم مقابلش دوزانو می زنم.
با تعجب نگاهم می کند و می پرسد:
_تو توی آشپزخونه بودی؟
آهسته سر تکان می دهم.
لب هایش را کج می کند. سکوت را جایز نمی دانم.
دستانش را می گیرم و می فشارم.
_مامان؟
سر سنگین می گوید:
_چیه؟
نگاهم را به گل های قالی می دوزم.
_من میدونم محمد چه حالی داره و خب حقم داره.
نمیخوام بگم برین، نه! من شما رو بیرون نمی کنم و قدمتون رو چشم اما محمد حق داره.
بالاخره چند ماه که تحمل کرده و معذبه. درسته خونهی خواهرشه اما راحت نیست.
من میگم این چند هفته ای که به عید مونده برین مشهد. ما هم عید میایم پیشتون تا دلتنگ نشیم.
سرش را پایین می آورد. اندکی در کوچهی خیال قدم می زند و بعد دهانش را به سخن می گشاید.
_والا... چی بگم؟ من میدونم تو قصد این حرفا نیست اما ریحانه تو نیاز به مراقبت داری.
کارای سنگین برات مضره! بمونم بهتره.
_ای بابا! بخدا من حالم خوبه.
یعنی من باید چجوری بهتون بگم حالم خوبه؟
بعد هم از جا بلند می شوم و چند سینی گردی که روی کابینت هست بلند می کنم.
سینی ها بخاطر جنس شان سنگین هستند و اندکی جای زخمم با کشیده شدن پوست درد می گیرد اما به روی خودم نمی آورم.
مادر چشمش را درشت می کند.
_خُبِ خُبِ! فهمیدم خوبی. اونا رو بزار زمین دختر.
لب هایم به خنده کش می آید و سینی را می گذارم.
_دیدی خوبم؟
فقط سر تکان می دهد.
غم در کاسهی چشمش جولان می دهد و می فهمم موضوع این ها نیست.
خودش هم اقرار می کند:
_راستش دلم نمیاد ازین شهر غریب دل بکنم.
جایی که سید خوابیده باشه رو چطور ول کنم؟ اینجا هر وقت دلم هواشو کرد بهش سر بزنم اما مشهد چی؟
حق با اوست. من هم دلم طاقت دوری را ندارد.
با گفته هایش بدجور دلم هوای مزار آقاجان می کند.
سرش را به شانه ام می چسبانم و اشک هایش را با گوشهی روسری اش پاک می کند.
وقتی دلش خالی می شود؛ می گوید:
_ولی راست میگی.
محمد هم حق داره... من نباید از آرامش بچم بزنم.
دلم برای امام رضا هم تنگ شده. به آقا مرتضی میگی فردا برام بلیت بگیره؟
اسم فردا را که می آورد دلم می لرزد.
_آخه چقدر عجله؟ یکم بیشتر بمون.
من نگفتم همین فردا بری که!
نفسش را با آه بیرون می کند.
سری به معنای نه تکان می دهد.
_نه دیگه، فردا بعد زیارت مزار سید راه میوفتم.
محمد می گفت هر چی زودتر بهتر! برم بهتره... موندم که حالتو خوب بشه.
الحمدالله که حال تو هم خوب شده.
نرفته دلم تنگش می شود و خودم را در آغوشش جا می کنم.
مرتضی صبح از کشیک برمی گردد. زیر چشمانش گود شده و از بیخوابی نزدیک است غش کند.
به اتاق می رود تا کمی استراحت کند.
من و مادر میخواهیم به بهشت زهرا برویم و بخاطر اینکه مرتضی خوب استراحت کند بچه ها هم با خودم می برم.
دم آخری آهسته کنار گوشش زمزمه می کنم که ما رفتیم.
یکهو از خواب می پرد و گیج و منگ می پرسد:" کجا؟ کجا؟"
حدس می زنم هنوز در عالم خواب است.
دوباره حرفم را تکرار می کنم که زیر زبانی می گوید:
_اگه میخوای بچه ها رو بزار. اونجا اذیتت نکنن.
_اتفاقا بچه ها رو میبرم تو خوب بخوابی.
فقط میخوام بگم مامان قصد رفتن کرده.
چشم بسته اش را بر سر انگشت سبابه می خاراند.
_کجا؟
_محمد طاقتش طاق شده میگه مامان برگرده.
حقم داره، این همه ماه تحمل کرده اما خب نمیتونه.
آهسته سر تکان می دهد و حرفم را تایید می کند.
میان این حرف ها مادر صدایم می کند تا برویم.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت283
داد می زنم الان و ادامهی حرفم را خیلی زود به مرتضی می گویم:
_مامان پاشو کرده تو یه کفش که امروز میخوام برم.
میگه آقا مرتضی برام بلیت بگیره.
با این حرف نیم خیز می شود و خودم را کمی عقب می کشم.
مثل سرباز های آماده می گوید:" خب باشه. فقط برای چی بیشتر نمیمونن؟
نه این که تنبلی کنم تو خودت میدونی میرم ولی بگو بیشتر بمونن.
حالا چرا یهویی قصد رفتن کردن؟"
من اخلاق مادر را می شناسم وقتی حساب و کتابش را می کند دیگر تمام است.
همین را هم به مرتضی می گویم.
باشه ای می گوید و دوباره سرش را به بالشت می گذارد.
خداحافظی می کنم و از اتاق بیرون می آیم.
مادر دست زینب را گرفته و محمد حسین راضی نمی شود در کوچه دستم را بگیرد.
سر خیابان تاکسی می ایستد و مقصدمان را می پرسد.
بهشت زهرا که می گویم جواب می دهد سوار شید.
مادر و زینب داخل می روند و بعد من می نشینم و محمد هم به پنجره تکیه می دهد.
دلم برایش شور می زند و به حرفم نمی کند که از پنجره فاصله بگیرد.
دست می برم و قفل در را می کشم.
با دقت به خیابان نگاه می کنم؛ خیلی وقت بود که جز برای دوا و دکتر از خانه بیرون نیامده بودم.
تاکسی می ایستد و زن دیگری کنار مان سوار می شود.
محمد با نق روی زانو ام می نشیند و حس مرد بودنش باد می کند.
تا به بهشت زهرا برسیم کمی طول کشیده.
پول را حساب می کنم و دست زینب را می گیرم.
بوی تند دود به حلقم یورش می برد و به سرفه می افتم.
مادر انگار دیگر در حال خودش نیست.
گاهی تلو تلو می خورد و گاهی صاف راه می رود.
آقاجان در قطعهی شهدا دفن نشده و می توان گفت در اطراف خودش شهید دیگر دفن نکرده اند.
پرچم سرخ و سبز بالای قبر در میان باد پیچ و تاب می خورد.
زیر چشمی حواسم به مادر است که با قامتی لرزان پایین مزار می نشیند.
دستی به گلدان یخ می کشد.
برگ های گل زیر نور آفتاب براق به نظر می رسند.
سرخی شهید چنگی به دلم می زند.
آه می کشم از این که مثل آقاجان توفیق لقب شهید را ندارم.
زینب و محمد حسین متوجه نیستند ما در چه جایی هستیم.
از زیر درخت کاج چوب و میوهی کاج جمع می کنند و دنبال هم می دوند.
سیاهی چادر روی چهرهی مادر سایه زده و از شانه های لرزان حکم دلش را می فهمم.
هنوز که هنوز است دلمان برایش پر می کشد.
گاهی گذر زمان مرهم خوبی نیست و باعث می شود خاطرات بیشتری به یادت بیاید.
بلند شوم و چشمم به شیر آب می خورد.
در کنار شیر آب هم ظرفی گذاشته شده.
اول کمی آب را در کاسه می ریزم تا خاک را بشود و بعد آن را پر آب می کنم.
گاه با حرکت من آب سرریز می شود از لبهی کاسه سقوط می کند.
از بالای سنگ آب می ریزم و روی نوشته ها را هم دست می کشم.
مادر از زیر چادر سفارش می کند به گلدان هم آب بدهم.
باقی آب را توی گلدان سرازیر می کنم و کاسه را گوشه ای می گذارم.
دستم را دوباره روی قبر می کشم و فاتحه می خوانم.
خاطرات پدر در ذهنم طوفان به پا کرده اند و اثرش می شود چند قطرهی اشک پیشکش!
گاهی باورم نمی شود دیگر آقاجان نیست.
فکر می کنم هنوز مشهد است و کنج حوزه با طلبه ها مباحثه می کند.
شاید بین محله های فقیر نشین است و شاید هم در میان صحن و سرای آقا علیبن موسی الرضا(ع).
خودم را این گونه قانع می کنم که سرش شلوغ است و نمی تواند به من سر بزند.
حالا که در کنار این سنگ نشسته ام و نام او را در کنار لقب شهید می بینم تمام دروغ هایم نقشه بر آب می شود.
باید به خودم بقبولانم که دیگر جسمش در کنارم نیست.
شاید باید چشمان خاکی را تبدیل به چشم دل کنم و از دریچهی قلب با او نجوا کنم.
عقده ها بر دلم می ماند و تمامش در بغض خلاصه می شود.
ساعت و زمان از دستم در می روند و با ضربه زدن به شانه ام سر از چادر بیرون می آورم.
محمد حسین با قیافهی وا رفته اش می پرسد:
_کی میریم خونه؟
دستش را می کشم و می گویم الان.
قبل از ایستادن بر روی پاهایم به قبر اشاره می کنم و می گویم:
_تو میدونی اینجا کجاست؟
_نه.
برایش می گویم چه کسی اینجا خوابیده.
بعد از داستان های کودکی ام می گویم که آقاجان چقدر هوای ما را داشت.
زینب هم کنارش ایستاده و با دقت گوش می دهد.
با ناباوری می گوید:" الان کجاست؟"
لبخندی از جنس مهر تقدیمش می کنم و می گویم پیش خدا.
لب هایش را برمی چیند و چهره اش ناراحتی پر می شود.
مادر با دستمال پارچه ای اشک هایش را پاک می کند.
صورتش به قرمزی می زند. لب هایش را از هم باز می کند و می گوید که برویم.
هنوز قدمی برنداشته که برمی گردد و دوباره به مزار، گلدان و پرچم نگاه می سپارد.
زیر لب چیزی زمزمه می کند و چون نزدیکش هستم متوجه می شوم چه می گوید.
_سید من رفتم اما دلمو کنارت دفن کردم.
بعد هم سلامش می دهد.
برمی گردد و آهسته اشک از گوشهی چشمش بیرون می پرد.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸