هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبه#امامزمانٺ بده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت285
در اخبار اعلام می کنند کسی حق آوردن پلاکارد و شعارنویسی ندارد.
این سخنرانی به منظور سالگرد درگذشت دکتر مصدق است.
خودم را به بیخیالی می زنم و می گویم مردم دارند جلوی ارتش بعث شهید می دهند و این آقا میخواهد از مصدق بگوید کاش اندکی هم به فکر زنده ها می بود و حرف های بهتری برای گفتن می زند.
ذهنم مخدوش شده و رادیو را خاموش می کنم.
ناهار را روی بار می گذارم و صبحانهی بچه ها را می دهم.
هر چه برای ناهار منتظر مرتضی می شوم خبری نمی شود.
تلفن که زنگ می خورد سریع بر می دارم.
بعد از سلام می گوید که امروز به خانه نمی آید و کاری برایش پیش آمده.
من هم سوالی نمی پرسم و درکش می کنم.
بعد از گفتن مراقب خودت باش قطع می کنم.
به بشقاب خورش مرغ نگاه می کنم که همینطور باد می خورد و صبر را چاشنی وجودم می کنم.
در حالی که خم می شوم و جارو را به موزائیک های کف حیاط می کشم صدای در بلند می شود.
گوشه ای که به بیرون دید ندارد می ایستم و به محمد می گویم ببیند کیست.
محمد پرده را می اندازد و یواش می گوید:
_میگن خانم مومنی هستن. با شما کار دارن.
خانم مومنی؟ چند سالی می شود ندیده ام اش.
خیر استی می گویم و از پشت پرده می گویم:" بفرمایید داخل"
پرده تکان می خورد و خانم مومنی با ظاهری چادری وارد می شود.
با هم احوال پرسی گرمی می کنیم و می گویم خیلی وقت است که هم دیگر را ندیده ایم.
تعارف می کنم تا بیاید داخل و چای بخوریم اما قبول نمی کند.
می دانم حتما کاری پیش آمده.
_آره، این روزا خیلیا درگیرن. غرض از مزاحمت میخواستم بگم فردا بیای دانشگاه تهران.
کمی تن صدایم از او بالا تر می رود.
_چرا؟
دستش را روی بینی اش نگه می دارد و هیش می گوید. از خجالت لب می گزم و سر تکان می دهم.
از زیر چادرش مقوای لوله شده ای در می آورد.
_بگیرش!
مقوا را می گیرم و باز مقابل صورتم می گیرم.
روی آن نوشته شده بنی صدر حیا کن، ریاست را رها کن.
بعد توضیح می دهد:" اینو با خودت بیار. اونجا ممکنه درگیری پیش بیاد بچه هاتو نیار.
باید فردا صدامونو به جایی برسونیم.
خیلی جدی می پذیرم و می گویم حتما.
عجله دارد و نمی ماند.
برای بدرقه اش تا کنار پرده می روم و خداحافظی می کنیم.
مقوا را توی کمد می گذارم.
با شنیدن اذان مغرب و طنین انداز شدن آن از گلدسته های حرم افلاکیان و خاکیان غرق لذت می شوند.
از شیر توی حیاط وضو می گیرم.
باد سرد به دست های خیسم می خورد و از سرما سریع توی خانه میدوم.
چادر سر می کنم و زینب هم خودش را به من می چسبانم و اندکی از چادرم را دور خودش می پیچد.
بعد از نماز با ذوی نگاهش می کنم و می پرسم:
_چادر میخوای؟
چادر کوچولویی که از قبل برایش دوخته ام را برمی دارم.
چادر را روی سرش می گذارم و نگاه شوق بارانم را به او می اندازم.
در میان باغ چادر و گل های فیروزه ای رنگش همچون قرص ماه صورتش می درخشد.
لپش را می کشم و کمی رو به من پز می دهد.
محمد حسین هم میخواهد چادر سر کند و سر چادر باهم جر و بحث می کنند.
دندانم را به لب می کشم و برایش توضیح می دهم پسرها چادر نمی پوشند.
با حسرت به زینب نگاه می کند و می گوید:" آخه خیلی خوشگل شده! منم میخوام!"
میخندم و جانمازی که برای مرتضی است را برایش پهن می کنم.
و یک نماز سه نفری باهم می خوانیم.
دست شان را می گیرم و امشب چون شبی پیش مهمان امام حسین(ع) می شویم.
صدای ناله ها با روضهی علقمه بالا می رود و زنی با صدای بلند زجه می زند.
هر چه می گذرد صدایش را بیشتر روی سرش می گذارد.
وقتی میبینم تمام توجه ها به او به طرفش می روم.
تصمیم می گیرم اول لیوان آبی برایش ببرم تا بداند من خیرخواه او هستم.
تا به او برسم با پارچه اشک هایم را پاک می کنم و آهسته و با مهربانی روی شانه اش می زنم.
توجه ای نمی کند و زیر گوشش می گویم:
_آب آوردم براتون.
بعد از کمی مکث چادرش را کنار می زند.
می گویم لابد در حال خودش نیست و نمیفهمد چه کار می کند.
صدای او از خیلی مردها بلندتر است!
آب را به دستش می دهم و منتظر می مانم بنوشد.
بعد لبخند کوتاهی می زنم.
_قبول باشه خانم. معلومه حس و حال معنوی دارین و منو هم از دعاتون محروم نکنین ولی اگه ممکنه یکم آرومتر عزاداری کنین.
هیچ نامحرمی صدای گریه های خانم حضرت زینب (س) رو نشنید و ایشون الگوی من و شما هستن.
بنده خدا اندکی به من زل می زند و بعد می گوید:" چَ... چشم. ممنون که گفتین من دست خودم نبود."
سر تکان می دهم.
_بله من هم حدس میزدم. ان شاالله عزاداری تون قبول باشه. منو از دعاهاتون محروم نکنین.
از او فاصله می گیرم و کنار بچه ها می نشینم.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت286
در پایان مراسم همگی دست به دعا برمی دارند و برای ظهور مولا و سلامتی امام دعا می کنند.
رزمندگان را از یاد نمی برند و برای پیروزی در جبهه ها هم از خدا دعا می کنند.
در دل بعد از تمام این دعا ها دعایی کوچک از کنج دلم بیرون می کشم و به زبان می خوانم.
مراقب بچه ها هستم تا گم نشوند و به خانه برمی گردیم.
وقتی می بینم هنوز خبری از مرتضی نشده نگران می شوم.
بعد از خواباندن بچه ها به حیاط می روم.
به سردی زمین و بخاری که از دهانم بیرون می آید نگاه نمی کنم.
به آقاجان فکر می کنم.
با خودم می گویم خوش به حالش، عجب سعادتی نصیبش شد.
دل من هم هوایی شده و میخواهد مثل پرنده ای در آسمان به پرواز درآید اما زنجیر دنیا مرا از پرواز محروم کرده است.
به اتاق برمی گردم و به چهرهی معصوم زینب و محمدحسین نگاه می کنم.
دلم می لرزد و برای لحظه ای فکر شهادت از خیالم می گذرد.
با خودم می گویم اگر من بروم که برای شان مادری کند؟
ناخودآگاه وقتی به آن وقت فکر می کنم اشک از گونه ام می چکد.
زیر پتو میخزم و دستم را روی دهانم می گذارم تا صدای گریه هایم آن ها را بیدار نکند.
نزدیکی های ظهر بعد از گذاشتن بچه ها پیش همسایه و کلی شرمندگی کشیدن به طرف دانشگاه به راه می افتم.
جمعیت زیادی جمع شده اند و نمیتوانم سر و ته این مردم را ببینم.
تا چشم کار می کند سیاهی جمعیت است.
عکس های مصدق هم در دست خیلی ها است.
تعجب می کنم که چرا اجازه داده اند عکس بیاورند؟ مگر ممنوع نبود؟
مقوا را از کیفم بیرون می کشم و بازش می کنم.
هر کس که از کنارم رد می شود یک نگاهی به مقوا می اندازد و بعد ما را از دید می گذارد.
چند نفری هم خشم و غضب نشانم می دهند اما من عقیده ام را بی پروا داد می زنم.
ظهر به نیمه نزدیک می شود که سر و کلهی بنی صدر پشت تریبون پیدا می شود.
در میان جمع هلهله به پا می شود و بعضی ها بدون توجه به ماه محرم سوت و دست می زنند.
در جمعیت مخالفین بنی صدر پلاکارد های مختلفی به دست گرفته اند.
از میان پلاکارد ها یکی توجه ام را جلب می کند که نوشته "حالا که رهبرت مصدق شده، رای ما رل پس بده."
بنی صدر شروع می کند به حرف زدن که موج مخالف ها اوج می گیرد.
شعار بنی صدر بنی صدر حیا کن ریاست را رها کن.
خشم بنی صدر مخفی نمی ماند و از پشت تربیون چهرهی واقعی اش را نشان می دهد.
حامیان او ساکت نمی نشینند و در مقابل می گوید بنی صدر حمایتت می کنیم.
تقابلی بین شعار ها به وجود می آید و خیلی زود حامیان او به جمعیت کم مخالفین چنگ می اندازد.
بنی صدر هم از خدا خواسته از آن ها دفاع می کند و می گوید :"این ها رو بیرون بندازین."
در نزدیکی من مردی با قیافهی مذهبی را زیر مشت و لگد خود می گیرند.
خون از دهان و بینی اش بیرون می زند.
حالم منقلب می شود و به طرفشان می روم.
نامردها! چند نفر به یک نفر!
هر چه توان دارم در حنجره ام می ریزم و داد می کشم:" ولش کنین! کشتینش قاتلا!"
یکی از آن ها نگاه برنده اش را به من می اندازد.
دهانش را با لبهی آستینش پاک می کند و می گوید:
_نکنه تو هم دلت میاد همینجوری بشی؟
رگ خشمم باد می کند.
_آره! اگه بهای حق اینه آره!
_حق؟ داری به رئیس جمهور توهین میکنی.
پوزخندش را به دل نمی گیرم و بی توجه می گویم:" رئیس جمهور؟ همون ترسو که نتونست کاری بکنه برای نجات کشورش؟
همون که پشت خون شهدا قایم شده؟
نفر جلویی اش را هل می دهد و یک قدم به من نزدیک می شود.
نگاهم به مرد بیچاره است که سرفه کنان خودش را از زمین جمع می کند.
خون در چشمانش می دود و شروع می کند به هوار کشیدن.
_درست صحبت کن!
با اعتماد به نفس تمام می گویم:
_من درست صحبت میکنم.
با نشستن دستش روی گونه ام، جای دستش به گونه ام گر می گیرد.
از قیافه و جبهه گرفتن اش معلوم است از افراد سازمان است.
دستم را روی گونه ام می گذارم و با بغض متراکم خشم نگاهش می کنم.
مرد مذهبی با دیدن این منظره کمی بلند می شود و از روی غیرت می نالد:
_زورتون به یه زن رسیده؟ بیاین منو بزنین!
دیگر صدای بنی صدر را کسی نمی شنود.
خیلی از مذهبی ها را بیرون می اندازد و حتی آن ها را کشان کشان روی زمین می برند بیرون.
با این حال هنوز صدای مخالفان گه گاهی به گوشم می رسد.
من هم کم نمی آورم و فریاد می کشم.
همان مرد با شنیدن شعار هایم به طرفم می آید و چادرم را در دستش می پیچد.
دیگر بی حرمتی به چادرم را نمی توانم تحمل کنم.
با تمام قدرت چادرم را از میان مشتش پس می گیرم.
به دو زن اشاره می کند تا من را هم از دانشگاه بیرون کنند.
به آزادی که بارها در سخنرانی های بنی صدر برای انتخابات عنوان می کرد می خندم.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت287
همان طور که سعی دارم آرنج های قفل شده ام را از دستان شان جدا کنم می گویم:" آزادی که بنی صدر می گفت همینه! مردم بیدارشین ببینین که به کی رای دادین."
جلوی در مرا رها می کنند و یکی از آن ها مرا تهدید می کند.
بهشان بها نمی دهم. این بیرون هم شلوغ
است و گاهی صدای خبرنگارها و چیلیک دوربین های شان به گوش می رسد.
چادر خاکی ام را می تکانم.
صدای های غیرواضحی از بنی صدر به گوشم می رسد که ارزش شنیدن ندارد.
راهم را کج می کنم به طرف خانه.
چندین خیابان را طی می کنم تا ماشین گیرم می کند.
توی تاکسی همهی حرف ها از میتینگ امروز بنی صدر است.
بی توجه به آن ها به خیابان و مردم نگاه می کنم.
سختی و رنج بر دوش خیلی های شان به رنگ فقر درآمده.
جلوی کوچه پیاده می شوم.
از همسایه تشکر می کنم و بنده خدا هم حرفی نمی زند.
در راه خانه قدم برمی داریم و ازشان می پرسم که شیطونی که نکرده اند؛ یا همسایه را که آزار نداده اند.
همان طور که منتظر هستند در را باز کنم نه می گویند.
زیر قابلمه را خاموش می کنم و به هوای دیر آمدن مرتضی برای خودمان غذا می کشم.
در حال شستن ظرف ها هستم که صدای در می آید.
محمدحسین و زینب دوان دوان به طرف در می روند.
زینب سراسیمه مرا صدا می کند.
سریع دستم را زیر شیر می گیرم و در حالی که هنوز کف دارد جدا می کنم.
مرتضی با پیراهن و بینی خونی روی پله ها نشسته و به محمدحسین می گوید:" چیزی نیست، الکی مامانتونو نگران نکنین."
پارچهی تمیز و یخ برمی دارم.
روی پلهی پایین تر از او می نشینم و با دلهره به قرمزی صورتش نگاه می کنم.
قطرات خون بر پیراهن سفیدش نشسته است.
بغض در گلویم می نشیند و لب می زنم:
_چیکار شده؟ کی کرده؟
به طرف شیر آب می رود و صورتش را می شوید.
پشتش را به من می کند تا اگر صورتش از درد مچاله شد من نبینم.
آب سرخ به زمین می چکد و قلبم در کنجی له می شود.
سرش را بالا می آورد و آهسته پارچه را روی صورتش می گذارم.
تشکر می کند و با گذاشتن دستش به دستم می گوید:
_خودم انجامش میدم.
دستم را از روی پارچه برمی دارم.
هنوز حرفی نزده تا بدانم چه کسی چنین کاری با او کرده.
صبر مرا امان نمی دهد و دوباره می پرسم:
_کجا بودی؟ خب بگو کار کیه؟
نگاهش به بچه هاست. آن ها را به بهانه ای به داخل می فرستم و دوباره سوالم را تکرار می کنم.
سرش پایین است و بدون این که چشم تو چشم شویم، تهریف می کند:
_رفته بودم دانشگاه تهران... میتینگ بنی صدر.
مرتیکه پشت تریبون هر چی از دهنش درومد بار آقای بهشتی کرد!
اون میگفت و بقیه کف و سوت می کشیدن.
حرمت آقای بهشتی و محرم امام حسینو نگه نداشتن!
بغض همچون تکه استخوانی در گلویم مانده.
لب می چینم و آهسته اشک مظلومیت از چشمانم سرایز می شود.
آه عمیقی می کشد و نچ نچ می کند.
_اجازهی نفس کشیدن به ما ندادن. تموم بچه مذهبیا رو انداختن بیرون.
خیلیا رو تا حد مرگ کتک زدن! بنی صدرم تشویقشون می کرد.
یخ را روی بینی اش می گذارد و نمی تواند بگوید با او چه کردند همانطور که من نمی توانم بگویم سیلی خوردم.
غیرت و غرور مان به دلسوزی گره خورده.
سرم را پایین می اندازم و لب می زنم:" آدمای درست خیلی مظلومن... از همون اول که هابین مظلوم بود، از اون وقتی که موسی رو ساحر میخوندن تا خود پیامبر...
اگه رحمت العالمین باشی بازم کسایی هستن که بهت زحمت بدن اما باید صبور باشی.
علی (ع) هم تنها بود و مظلوم... اونقدر که محرمش بعد فاطمه(س) نخل ها بودن و چاه.
مظلوم بودن با حق عجین شده. باطل هر کاری برای زمین زدنت میکنه. اونا خوب میدونن آیت الله بهشتی پیرو پیامبر و شیعهی علی(ع) هست. یه شیعه هم پیروی از ولایت فقیه براش واجبه. اگه به حق تعرض نشه باید شک کرد! یه روزی این مردم میفهن بهشتی چه آدمی هست که منافقا براش دندون تیز کردن."
مدام سر تکان می دهد.
دستش را می گیرم و باهم به خانه می رویم.
هر چه به حرم نزدیک می شویم صدای نوحه بیشتر می شود.
حرف های مرتضی در ذهنم پیچ و تاب می خورد. سوت... کف...
چقدر پست و حقیر شده اند که اینگونه به امام شان را اهانت می کنند.
امشب بیشتر اشک می ریزم. برای مظلوم های جهان که گوشه ای در صدای شان را خفه می کنند.
دیروز هم پیاله های کفر و نفاق دامان شان را از سنگ پر می کردند و برای بریدن سر امام شان پایکوبی می کردند و حالا صدای پایکوبی نفاق از دانشگاه تهران و از گلوی کوفیان امروز به گوش می رسد.
آنها نه تنها در مورد شادمانی از عاشورا با کوفیان یکسان بلکه بنای جدا شدن از رهبر امروزشان را سر می دهند و یکی از بهترین یاران او را مورد فحاشی قرار می دهند.
🍁نویسندهمبینارفعتی(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
بِھنٰامَت یا حی یا قیوم 🌺
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانه
#زیارت_عاشورا
به نیابت از شهید محمود رضا بیضایی🌿♥️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید محمود رضا بیضایی♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مولایمن..
زخمهایماندارندیکییکیسربازمیکنند
کاشبیاییومرهمشویبراینزخمها💔(:
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
«وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ»
و در تمام کارها خود را به#خدا واگذار کن، که او کاملا بر احوالِ بندگان بیناست...🌿! ️
#خدایبــےاندازهمهربونمن
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍هرگز از یاد نبردم
منِ مدهوش تو را
تو نـهانی که توان کرد
فراموش تو را 🥺✨
#شهیدبابکنوری
#رفیق_شهیدم♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#فاطمہزهراسلاماللّٰہعليها
شما را کجا به بیراهه می برند؟ درحالی که کتاب خدا (قرآن) میان شماست، امور قرآن آشکار است، احکامش درخشان است و نشانه های آن فروزنده.
📚 (از خطبه فدکیه) - بحارالأنوار
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌱سوریه بود و خیلی دلتنگش بودم..
بهش گفتم: کاش کاری کنی که فقط یکی دو روز برگردی..
با خنده گفت: دارم میام پیشت خانم
گفتم: ولی من دارم جدی میگم...
گفت: منم جدی گفتم! دارم میام پیشت خانم! حالا یا با پای خودم یا روی دست مردم!
حرفش درست بود، روی دست مردم اومد...💔😭
#شهیدحسین_حریری
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیـــق میشـھ کمکم ڪنۍ یِ آدمـے
بشم ڪھ وقتـے چشـٰام بـھ عڪست
میوفتـھ شرمنده نشم؟🥲💔
"دستموبگیرمشتۍڪھدارمغرقمیشم"
#شهیدمصطفےصدرزاده
#رفیقشهیدمـ♡
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
رفیـــق میشـھ کمکم ڪنۍ یِ آدمـے بشم ڪھ وقتـے چشـٰام بـھ عڪست میوفتـھ شرمنده نشم؟🥲💔 "دستموبگیرمشتۍڪ
خاطـــــــره📚
مصطفی وقتی فرمانده
نیروهای فاطمیون توی#سوریه بود ،
یه شب به نیروهاش میگه :
شجاع کسی نیست که نترسہ ؛
شجاع کسیه که میترسہ و میگہ
خدایا ببین من میترسم ...
ولی با همین ترس میرم جلو ؛ چون تو
رو دوست دارم و بھت ایمان دارم♥️シ
@shahidanbabak_mostafa🕊
خسته از مدرسه بر میگشت، وقتی
میگفتم خسته نباشی، دستانم را میبوسيد
و در آغوشم میگرفت و میگفت:
مامان خیلی دوستت دارم:)
شما از صبح تا حالا زحمت كشيديد،
من كه كاری نكردم، از حالا به بعد
نوبت منست شما بريد استراحت كنيد!
#شهیدهراضیهکشاورز
#شهیدانهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
رفـاقتےاینچنینـےآرزوست ♥️:)'
شدیدا بـھ یِ رفاقـت
مثلِ حـٰاج قاسم و ابومھـدۍ
محـتاجـم . . .🚶🏻♂
#رفاقتتاشھـٰادت | #حاجقاسمابومھدۍ
@shahidanbabak_mostafa🕊
امروز حضرت آقا سخنرانی دارند ببینیم ان شاالله چه فرمایشاتی میکنن!
#رسولاکرمﷺ
مَنْ صَلَّى رَكْعَتَيْنِ يَعْلَمُ مَا يَقُولُ فِيهِمَا انْصَرَفَ وَ لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللهِ ذَنْبٌ.(37)
کسی که دو رکعت نماز بخواند و بداند که در آن چه می گوید، پس از نماز گناهی برای او باقی نمی ماند.
#مُؤمِنیِوَقتنَمازِتاَزوَقتِشنَگذَرِهـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
بعد از هر #نماز حتما برای
#امامزمانﷻ دعا
کنید و بدون دعا کردن برای
آن حضرت از سجاده کنار نروید..!✋🏻
#آیـتﷲسیدعلیقاضی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلِ سیاه ولی تنگُ
سری که خورده به سنگُ،
پیشِ تو آوردم..!(:
#شهیدمحمدهادیامینـے
@shahidanbabak_mostafa🕊