رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و هفدهم
_فاطمه سادات چی؟
-از فاطمه سادات هم نمیتونم مراقبت کنم.پیش تو جاش امن تره.
-من میتونم کنار شما مراقب خودم و فاطمه سادات باشم.
-نمیشه.اون وقت من همش نگران شما هستم. روی کارم تمرکز ندارم.
سعی میکرد با بی رحمی حرف بزنه.
گفتم:
_باشه.هرجور شما صلاح میدونی.
-زهرا
با اشک به من نگاه میکرد....
سرمو انداختم پایین.بابا اومد نزدیک.کنار ما نشست.وحید هم سرشو انداخت پایین.بابا اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان کار شما سخته،مهمه.من توانایی های شما رو ندارم که تو کارت کمکت کنم،ولی اگه اجازه بدی تو مسائل خانواده ت یه کم کمکت کنم.
وحید به بابا نگاه کرد.بابا گفت:
_اگه اجازه بدی وقتهایی که شما کار داری و نمیرسی از خانواده ت مراقبت کنی،من به جای شما مراقبشون هستم.
وحید یه کم فکر کرد و گفت:
_شما خودتون کار و زندگی دارین...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_زهرا هم زندگی منه.
وحید گفت:
_من شرمنده م.زندگی دختر شما با من خراب شد...
بابا دوباره پرید وسط حرفش و گفت:
_زهرا با تو خوشبخته...
بابا مکث کرد و بعد گفت:
_طبقه دوم ما خالیه.ورودیش از کوچه پشتیه.یه ورودی هم از تو حیاط میزنم.بیاین اونجا زندگی کنین.
وقتهایی که شما نیستی من و مادرش کنارشون هستیم.هرجایی هم خواست بره خودم میبرم و میارمش...
به وحید گفت:
_نظرت چیه؟
به نظر من پیشنهاد خیلی خوبی بود.وحید به من نگاه کرد.با نگاهم التماسش میکردم قبول کنه.
وحید سرشو انداخت پایین و گفت:
_من نمیخوام زهرا بخاطر من اینقدر سختی بکشه.
گفتم:
_به نظرت زندگی کنار پدرومادرم سخته برام؟.. ولی زندگی بدون شما خیلی سخته برام..خیلی
من و بابا منتظر جواب وحید بودیم.وحید سرش پایین بود.بعد مدتی گفت:
_به شرطی که حتما اجاره بگیرید ازمون.
بابا بلند شد.گفت:
_من میرم زیارت.بعدش هم میرم فرودگاه و برمیگردم تا زودتر طبقه بالا رو درست کنم برای شما.
به وحید نگاه کرد و گفت:
_شما هم تا هروقت خواستین مشهد بمونین،بعد باهم برگردید.خداحافظ.
بابا رفت....
وحید سریع بلند شد.بابا رو صدا کرد.بابا ایستاد و برگشت سمت ما.وحید رفت بابا رو بغل کرد و ازش تشکر کرد.بابا هم با مهربانی بغلش کرد و بعد رفت.
وحید برگشت سمت من و از همون فاصله به من نگاه میکرد...
دلم خیلی براش تنگ شده بود اومد جلوی من نشست.سرشو انداخت پایین و گفت:
_زهرا حلالم کن
نگاهش میکردم.چقدر لاغر شده بود.دلم آتیش گرفت
بابغض به فاطمه سادات که خواب بود،نگاه میکرد.وحید پیش فاطمه سادات موند و من رفتم زیارت...
خیلی خداروشکر کردم که #امتحان_سخت_تری ازم نگرفت.
یک هفته بعد برگشتیم تهران.تا ما وسایل خونه رو جمع و جور کردیم،کار بنایی خونه بابا هم تموم شد و ما اسباب کشی کردیم.رفتیم خونه بابا زندگی کنیم.
بعد از اتفاقی که برای من افتاد رفتار همه با من و وحید تغییر کرد....
مامان من و مامان وحید همیشه نگران بودن. آقاجون شرمنده بود.علی و محمد از اینکه من و وحید به ادامه ی این زندگی اصرار داشتیم ناراحت بودن.فقط بابا از اینکه من و وحید رو کنارهم میدید خوشحال بود.
ما مجبور بودیم خونه بابا زندگی کنیم ولی #تنهاترازهمیشه بودیم....
برای اینکه آقاجون اذیت نشه کمتر میرفتم خونه شون.علی و محمد هم کمتر میومدن خونه بابا،منم برای اینکه همون کمتر اومدنشون قطع نشه وقتی اونا بودن پایین نمیرفتم.دیگه از اون شور و نشاطی که تو خانواده های من و وحید بود، خبری نبود.
وقتی وحید بود نبودن بقیه اذیتم نمیکرد ولی وقتی میرفت مأموریت،من و فاطمه سادات تنها میشدیم.فقط مامان و بابا کنار ما بودن.
من هم تنها دختر خانواده بودم و هم فرزند آخر. همیشه دور و برم شلوغ بود و همه بهم محبت میکردن.تحمل #تنهایی خیلی برام #سخت بود.ولی همیشه سعی میکردم بانشاط و سرحال باشم تا وحید نفهمه که تنهام.اما وحید خیلی زود فهمید.خیلی ناراحت بود.پیش من بروز نمیداد ولی من میفهمیدم.وحید هم ناراحت بود،هم شرمنده.
یه روز با آقاجون صحبت کردم.گفتم:
_چند وقته رفتار شما مثل سابق نیست.
آقاجون کتمان نکرد.گفت:
_شرمنده م.فکر میکردم وحید میتونه خوشبختت کنه.
-وحید الانم خوشبختم کرده.
آقاجون به من نگاه نمیکرد.گفت:
_اینکه شما احساس خوشبختی میکنی از خوبی خودته نه وحید.وحید برای شما کم میذاره.
-وحید پی خوشگذرانی میره؟...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم