eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.7هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🎞 شهید♥️‌اهل‌بیرون‌رفتن‌نبودن🚶🏻‍♂ بیشتر‌توی‌خونه‌خودشونو‌با‌کامپیوترو گوشی‌سرگرم‌میکرد📱 مثل‌پسرای‌هم‌سن‌خودشون‌شیطنت‌نداشت🖐🏻 آروم‌و‌حرف‌گوش‌کن‌بود🙂 خصوصیتش‌که‌شهادتوبراش‌رقم‌زد🌱 عشق‌به‌امام‌حسین‌و‌دخترش‌و🌸 اخلاصش‌توی‌این‌راه‌بود🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 |پدر‌شہید| «نماز وبیشتر روزها همواره روزه میگرفت واگر از بیماری کسی مطلع میشد با نیت شفاعت بیمار براش روزه میگرفت ۰ ونماز شب حتما مقید بود در مسجد رودبارتان محله رودبارتان میخواند وبنابر شب زنده داران همان مسجد به  دعای ندبه علاقه ویژه ای داشت» ❤️
📜 🌸منظور از کارهای ، کمک و سرکشی به نیازمندایی بود که خودش می‌شناخت و گاهی به آنها سر می‌زد و می‌کرد و اگر خانواده‌ای نمی‌توانست برای فرزندش لباس تهیه کند با هم دست آن بچه را می‌گرفتیم و 🌸برایش خرید می‌کردیم، گاهی تهیه می‌کرد و سعی می‌کرد همه این کارها را کسی متوجه نشود و به صورت انجام می‌داد، حتی در انجمنهای خیریه زیادی عضو بود. @shahidanbabak_mostafa🕊
برادرشهید : خاطره ای که از بابک همیشه تو ذهن خانوادمون نشسته ، متعصب بودنش بود، تعصب به خانواده اش ،تعصب به کشورش . نسبت به اتفاقاتی که درپیرامونش در کشورش رخ میداد بی نظر و بی توجه نبود ،دوست داشت دراون اتفاقات نقش داشته باشه.دوست داشت کمک کنه به مملکتش. یه روز صحبت شهدای مدافعان حرم که شد ، بابک گفت : "وظیفه ی ماست که بریم دراین مسیر قدم برداریم ، اگر من نرم ، تو نری، کی باید جلوی داعش رو بگیره؟؟ اگر مسیر داعش به این مملکت کج بشه ، اونموقع ما باید چیکارکنیم؟؟وظیفمونه دشمن رو تو نطفه خفه کنیم.نزاریم دشمن مسیرش به این سمت کج بشه ." بچه خیلی متعصبی بود ! ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
🎞 پدر‌شہید: «از ناجا براش امریہ اومدہ بود ڪہ خودش رو بہ نیروے انتظامے تبریز معرفے ڪنہ. اومدـبهم گفت:" بابا اگہ تو بخواے میتونے منو توے رشت نگہ دارے ."گفتم: پسرم برات ابلاغیہ اومدہ، قطعے شدہ باید برے تبریز خودتو براے سربازے معرفے ڪنے بہ نیرو انتظامے. گفت :"نہ، بابا من رفتم تحقیق ڪردم گفتن ڪہ سہ تا از دوستان قدیمیت ڪہ باهم بودید تو سپاہ هستن و سرهنگ هستن ،اگر سہ سرهنگ سپاہ منو تایید و معرفے ڪنن من میتونم تو همین لشڪر قدس رشت خدمت ڪنم..." مادر: بابڪ رفت سربازے محل خدمتش رشت بود. در زمان سربازے هرازگاهے خونہ نمیومد میگفت:"جاے دوستانم ڪہ مرخصے رفتہ ان،موندم" بعدها فهمیدیم ڪہ بہ ڪردستان میرفتہ و اونجا لب مرز وداوطلبانہ خدمت میڪردہ.» ای ازشهیدبابک😍 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از خصوصیت‌های بارز شهید صدرزاده تاکید بر نماز اول وقت بود، یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم می‏زد و لابه لای هر  بند از اذانش فریاد می‏زد و می‌‏گفت:برادرها وقت نماز شده برپا،دلاورا بلند شوید وقت نماز است.ما هم از آن به بعد سر به سرش می‏‌گذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت (با خنده) می‏‌گفتیم بعد از این با صدای خوش خودت اذان بگو! @shahidanbabak_mostafa🕊
برادر شهید: یبار به نیابت از بابک رفتیم مشهد. موقع برگشت به خودم میگفتم یادش بخیر بابک هروقت میرفت زیارت یه چیزی با خودش برام میاورد😔 رسیدیم خونه، شب خواب دیدم بابک با یه ساک بزرگ داره میاد. وقتی رسید یه کتاب بهم داد و گفت اینو برای تو آوردم.. تشکر کردم و گذاشتمش رو میز کنار دستم. صبح که بیدار شدم دیدم همون کتاب روی همون میزه!! با تعجب کتاب رو برداشتم دیدم روش نوشته ارتباط باخدا، به مادرم گفتم این کتاب از کجا اومده؟ گفت مال بابکمه گذاشتمش دم دست..💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
🌸منظور از کارهای ، کمک و سرکشی به نیازمندایی بود که خودش می‌شناخت و گاهی به آنها سر می‌زد و می‌کرد و اگر خانواده‌ای نمی‌توانست برای فرزندش لباس تهیه کند با هم دست آن بچه را می‌گرفتیم و برایش خرید می‌کردیم، گاهی تهیه می‌کرد و سعی می‌کرد همه این کارها را کسی متوجه نشود و به صورت انجام می‌داد، حتی در انجمنهای خیریه زیادی عضو بود. @shahidanbabak_mostafa🕊
🎞 دوست‌شھید : معمولا‌ًدردورهمےهایـےڪه‌مےنشستیم، درموردحجاب‌و‌دخترای‌این‌ دوروزمونه‌صحبت‌میکردیم.. گاهےمیشدبابڪ‌میگفت : "خود‌ِدخترهاڪه‌‌خواهرای‌ماباشند ، خودشون‌باید‌هوای‌خودشونو‌داشته‌باشند وباعث‌نشن‌دیگران‌بهشون‌تعرض‌ڪنند" @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 پدر‌شہید: «از ناجا براش امریہ اومدہ بود ڪہ خودش رو بہ نیروے انتظامے تبریز معرفے ڪنہ. اومدـبهم گفت:" بابا اگہ تو بخواے میتونے منو توے رشت نگہ دارے ."گفتم: پسرم برات ابلاغیہ اومدہ، قطعے شدہ باید برے تبریز خودتو براے سربازے معرفے ڪنے بہ نیرو انتظامے. گفت :"نہ، بابا من رفتم تحقیق ڪردم گفتن ڪہ سہ تا از دوستان قدیمیت ڪہ باهم بودید تو سپاہ هستن و سرهنگ هستن ،اگر سہ سرهنگ سپاہ منو تایید و معرفے ڪنن من میتونم تو همین لشڪر قدس رشت خدمت ڪنم..." مادر: بابڪ رفت سربازے محل خدمتش رشت بود. در زمان سربازے هرازگاهے خونہ نمیومد میگفت:"جاے دوستانم ڪہ مرخصے رفتہ ان،موندم" بعدها فهمیدیم ڪہ بہ ڪردستان میرفتہ و اونجا لب مرز وداوطلبانہ خدمت میڪردہ.» ای ازشهیدبابک😍 @shahidanbabak_mostafa🕊
تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچه‌های ‫‏مقاومت، عملیاتی وسیعی تو منطقه ‫‏زینبیه، اطراف منطقه ‫‏حجیره، کردند و ‫تروریست‌ها رو سه کیلومتری از اطراف ‫حرم مطهر خانم زینب (س)، دور کردن. صبح زود رفتیم اونجا و محمودرضا رو هم دیدیم، خیلی از عملیاتی که منجر به تامینِ امنیت حرم خانوم شده بود، خوشحال بود. ‏پرچم سیاهی تو دستش بود و می‌گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایینش آوردم. به اون ساختمون نگاه کردم دیدم ‫ پرچم سرخ یا‫‏ابالفضل رو جاش به اهتزاز درآورده. رسیدیم خیابون جلوی حرم که دو سال احدالناسی جرأت رد شدن ازش رو نداشت و ‫تک تیراندازها حسابش رو می‌رسیدند و حالا با تلاش محمودرضا و دوستاش، امن شده بود. رفتیم وسط خیابون، رو به حرم وایستادیم، دیدم محمودرضا داره آروم گریه می‌کنه و سلام میده ..♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
🌸دوست‌شہید میگفت🌸 ڪلاس های بسیج‌باهم بودیم وطولانۍ بودیه روز بحث تحلیل وتفسیرطول ڪشیدخوردیم‌به اذان مغرب گفتن پنج دیقه صبرڪنیدڪلاس تموم‌شہ ماهم قبول‌ڪردیم‌بعدازدودیقه صداے اذان بلندشدواستادمشغول صحبت‌بودڪه یڪ دفعہ بابڪ باصدای بلندگفت آقای فلانۍ،دارن اذان‌میگن بذاریدبرای بعدنمازهمہ برگشتیم یه نگاش‌ڪردیم و یہ نگاه به استاد بعدش بابڪ گفت خب چیہ اذانہ نمیاید! باشہ خودم میرم بلندشد خیلۍ راحت وشیڪ درو بازڪردو رفت‌برای وضو استادم بنده‌خدا دید اینجوریہ گفت باشه‌بریم نماز بخونیم. ❤️ 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
دوست شهید: میخواستیم بابک و اذیت کنیم😆 هم تو غذاش هم تو نوشابش و پر فلفل. کردیم غذارو خورد دید تنده میخواست تحمل کنه بزور با نوشابه بخوره. نمیدونست تو نوشابش هم فلفل داره نوشابه رو سر کشید یهو ریخت بیرون قیافش دراون لحظه خیلی خنده دار شده بودهمه ما ترکیدیم از خنده خودشم میخندید 😁😂 هیچوقت هم کارمونو تلافی نکرد🙂 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همان روز شهادتش دیدم یه گوشه نشسته داره مینویسه توحال خودش بود... من به شوخی گفتم آقاچی مینویسی بروپشت دوربین یا خودش میادیانامه اش یه شعرهم براش خوندم باخنده گفت عموبعدمیخونی .. گفتم بعدکجاست..!؟ چندساعت بعدکه شهیدشدجلوی بیمارستان کاغذراازجیبش درآوردم مقداری مقدمه داشت داخل همان مقدمه نوشته بودنوشتن هرروزراازپدرم یادگرفتم ونوشته بودکه امروزاینجایه جوریه میگن شهادت فکرکنم اینجایکی شهیدمیشه آدمهاهمه یه شکلین همه خوبن خدایاآیامیشه؟؟؟ عموشاهین همین حالاآمدومیگه که یاخودش میادیانامه اش وووودیگه نتونستم بقیه رابخونم گریه امونم نداد..💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم خدمتی شهید نوری✨: بابڪ✨اینقدر بہ فرمانده ها میگفت:چشم حاج آقا. این تڪہ ڪلامش شده بود. ما هم هرموقع می خواستیم بابڪ✨رو اذیت کنیم همش می گفتیم:چشم حاج آقا. فڪ می ڪردیم بابڪ✨ برای اینکہ خودشو برای فرمانده ها عزیز ڪنہ همیشہ میگہ:چشم اما بعد فهمیدیم ڪہ داخل خانہ هم همین جوری بوده.. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داشت یکی یکی وسیله‌هایش را جمع می‌کرد تا از حوزه بزند بیرون. مهدی هم روی بالکن مسجد راه می‌رفت و به او نگاه می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد: «یعنی آرمان کجا می‌خواهد برود؟ توی این شلوغی‌ها که کسی جرأت بیرون رفتن ندارد. آرمان چرا نمی‌نشیند درسش را بخواند؟» پیش خودش حدس زد که شاید می‌خواهد برود کمک نیرو‌های انتظامی. از همان بالکن مسجد آرمان را صدا زد: «آرمان! داری کجا می‌ری؟» آرمان همان طور که وسیله‌هایش را جمع می‌کرد، گفت: «احتمالاً امشبم خیابونا شلوغ می‌شه. می‌خوام برم کمک نیرو‌های انتظامی تا اغتشاشگر‌ها مزاحم مردم نشن. تو هم بیا تا امشب با هم بریم.» مهدی همین طور که روی بالکن این طرف و آن طرف می‌رفت گفت: «آرمان بشین درست رو بخون! این کار‌ها وظیفه من و تو نیست.» آرمان کمی مکث کرد؛ نگاهش را برگرداند سمت مهدی و گفت: «آدم نباید سیب زمینی باشه.» مهدی سری تکان داد و گفت: «خب حداقل از این به بعد کم‌تر برو.» آرمان جواب داد: «باشه، امشب رو که برم بعدش دیگه کم‌تر می‌رم.» رفت و برای همیشه دوستانش را تنها گذاشت.» @shahidanbabak_mostafa🕊
یه روز قبل از شهادتش با همکارش رفته بود زاهدان چهاراه رسولی برا خرید بهم زنگ زد گف اومدم خرید چی براتون بخرم گفتم خودت که بیای برا ما همه چیزی گف عزیزمید گفتم توروخدا چیزی نخر اوقت سختت میشه بیاری یه عالمه ام وسیله داری خسته میشی راهم طولانیه! زودتر کاراتو انجام بده و برا تاسوعا و عاشورا امسال بیا پیشمون باش، گفت چشم ممنون که به فکرمی چیزی دیگه نمیخواید گفتم ن فقط سلامتید..🥀 اینم که وسیلهاش اومد ولی خودش با پیکر بی جون روز تاسوعا رسید😭
نزدیک مراسم محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده باید برایت بخرند. 🌱خلاصه با هم برای رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ... 🌱هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید (عج) امشب کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود. ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
میخواستیم 😆 هم‌تو‌غـذاش‌هم‌تو‌نوشابش‌و‌پـر‌فـلفل‌🌶 کردیم‌‌غذارو‌خورد‌دیـد‌تنده‌میـخواست‌ تحمل‌کنه‌بـزور‌بانوشابه‌بخوره.🥤 نمیدونست‌تونوشابش‌هـم‌فلفل‌داره‌ نوشابه‌‌روسر‌‌کشید‌یهو‌ریخت‌بیرون‌😰 قیافش‌‌دراون‌‌‌لحـظه‌خیلی‌خـنده‌دار‌شده‌ بـود‌همه‌ما‌ترکیدیم‌‌از‌خنده‌خودشم میـخندید‌😁😂 و هیچوقت‌این‌کارمونو‌🍃 تلافی‌نکرد🖐🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
🌱 مرام‌های خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمزها این بود: محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم‌خورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق می‌داد و تو باید قبول می‌کردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی قرارداد که تمام می‌شد و خانه را که می‌خواستیم عوض کنیم بعضأ عکس‌ها هم نو می‌شد، یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکس‌های بیشتری را می‌تواند در خانه جا بدهد. ♥️ راوی: همسر شهید @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق شهید: زنگ زد گفت: سامان همین الان وسایلتو جمع کن، دو روز بریم قم... گفتم: بابک جان میشه چند روز دیگه بریم؟؟! گفت: نه همین الان! با اصرارم که بود دوتایے راه افتادیم از رشت رفتیم قم.. اونجا ازش پرسیدم: بابک این‌ همه عجله و اصرار برای چی بود؟! گفت: برای‌ فرار‌ از گناه‌! اگه میموندم رشت، دچار‌‌‌‌ ‌یه‌ گناه‌ میشدم... برای همین‌ اومدم‌ به‌ حضرت‌معصومه(س)‌ پناه‌ آوردم. @shahidanbabak_mostafa🕊
دوست شهید: میخواستیم بابک و اذیت کنیم😆 هم تو غذاش هم تو نوشابش و پر فلفل. کردیم غذارو خورد دید تنده میخواست تحمل کنه بزور با نوشابه بخوره. نمیدونست تو نوشابش هم فلفل داره نوشابه رو سر کشید یهو ریخت بیرون قیافش دراون لحظه خیلی خنده دار شده بودهمه ما ترکیدیم از خنده خودشم میخندید 😁😂 هیچوقت هم کارمونو تلافی نکرد🙂 @shahidanbabak_mostafa🕊