کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
معبـودم! پریشانـم، دلتنگـم، از جهانِ آدم ها گریزانـم، اما غمَت مبـاد! که دلـم با توست و صدایی از رگ
خدایا!
می خواهم فقیری بی نیاز باشم
که جاذبه های مادی زندگی
مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند..!
#شهیدمصطفیچمران🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابِ خدا را باز میکنم
به #کوثر میرسم
دارم فکر میکنم:
چه کوتاه است این سوره ...
مثلِ عمرِ تو
که در هجدهمین بهار،
به پایان رسید...!
#یـازهـرا 🖤
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
کتابِ خدا را باز میکنم به #کوثر میرسم دارم فکر میکنم: چه کوتاه است این سوره ... مثلِ عمرِ تو که در ه
شب که از نیمه اش گذشت،
تو هم مثل هرشب هنوز بیداری
دمِ صبح است؛ وقتِ آن شده
که آب پیش حسین بگذاری ...💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با زمین خوردن تو بال و پرم میریزد
چادرت را نتکان عرش بهم میریزد..
#یافاطمهالزهراء🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داداش خیلی خوبه ..
ولی ..
داداش #شهید داشته باشی خیلی بهتره ..!
#شهیدبابڪنورے
@shahidanbabak_mostafa🕊
تا تویِ جمعِ جبهه چندتا مجرد میدید میگفت:
بروید ازدواج کنید
زندگی فقط جنگ نیست
باید یاد بگیرید برای جنگهایِ بعدی
سرباز تربیت کنید..
#شهیدحمیدباکری🍀
@shahidanbabak_mostafa🕊
شهید شدن دݪ میخواهد
دلی که آنقدر قوی باشد و بتواند بریده شود
از همه تعلقات
دلی که آرام له شود زیر پایت
و شهدا دلدارِ بےدݪ بودند..🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🕊
🔥سرما نمیکند اثر
در گرمی دلم ؛
یادتان آتشیست
که گرمم نموده است..!🍂
#قهرمانان_وطن
#عملیات_بیتالمقدس۲
#رزمندگان_لشکر۱۰سیدالشهداء
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنهایی با گمنام ها را ..
بیشتر از شلوغی مشهور ها دوست دارم ..!
#شهیدانھ ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی🌱
آنها کســانیاند که خدا قلبهاشان را برای تقـــوا امتحان کرده...
#شهید_مصطفی_صدرزاده💗
#پنجشنبههایشهدایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
_
جوانینزدشیخیرفتوعرضکرد؛
حالمخوبنیست،ازمردمخستهشدم،
دروغ،تهمت،غیبتو...چهکنم ؟
شیخفرمود ...
فَفَروالیالحسین🫀:))
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
بعد از آنکه دست از غسل و کفن کشید ؛
برای آخرین بار . .
یک عاشقانهی آرام را ، برای همیشهی
تاریخ ، روایت کرد ؛
زهرا ، منم علی . . (:💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزگارمراببینچقدربهمریختهاست؛
بههوایحرمکربوبلامحتاجم💔 . .
#حسین_جان🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
داداش خیلی خوبه .. ولی .. داداش #شهید داشته باشی خیلی بهتره ..! #شهیدبابڪنورے @shahidanbabak_mosta
در وجودت چه نهفتھ است ؛ كِ هنگام
دیدنت ، حتی در تاریکترین شبها هم
خورشید طلوع میکند؟! (:💛🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و هـشـتـم
روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار و دلتنگ زهرا میشدم.
میدونستم اینکارم خیانت به همسرمه حتی اگه فکر به زهرا بکنم اما دست خودم نبود.
زهرا و رفتارش رو ضمیر ناخوداگاه من حک شده بود.
یک روز از شرکت رفتم سمت دانشگاهش.
حساب کلاساشو داشتم.
ساعت کلاسش که تموم شد از دانشگاه اومد بیرون اما تنها نبود..با یک پسر قد بلند بود.
خونم به جوش اومده بود.
تاحالا انقدر روی کسی حساس نشده بودم.
فکر کنم اگه لیدا رو با کسی میدیدم اینهمه حالم بد نمیشد.
دستامو مشت کردم و به لبخند زهرا نگاه کردم که سخاوارانه به روی پسر پاشیده میشد.
دلم میخواست برم جلو و پسره رو بکوبونم به دیوار تا دیگه چشم به ناموس مردم نداشته باشه.
آره دخترداییمه،خواهرزنمه..
نمیتونم ساده بگذرم ازش.خیلی جلو خودمو گرفتم که جلو نرم و آبرو ریزی نکنم.
پسره که رفت،زهرا هم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس.
اتوبوس رو دنبال کردم تا رسید به کوچه خونه دایی.
وقتی زهرا رفت تو دلم آروم گرفت و برگشتم خونه.
زهرا رو بعد مدت ها دیده بودم اما تو بد شرایطی دیدمش.
با یک پسر..اونم از پسرای دانشگاهشون
یعنی با زهرا چیکار داشت؟بهش چی می گفت؟
رسیدم خونه و بعد ناهاری که با لیدا خوردم رفتم استراحت کنم.
از لحاظ جسمی و فکری واقعا خسته بودم.
رو تخت نرم دونفرمون دراز کشیدم و بازومو رو چشمام گذاشتم.
انقدر به زهرا فکر کردم که خوابم برد.
بیداریم با زنگ گوشیم یکی شد
با خواب آلودگی جواب دادم.
_بله؟
_سلام داداش چطوری؟
_سلام مرتضی بگو کاری داری؟
_ببخش مزاحمت شدم خواستم بگم فردا جلسه داریم زودتر بیا شرکت.
_مگه حضور من لازمه؟
_صد درصد داداش شما برنامه ریز طرحمونی.
_باشه میام
_فدات عزیزی..یاعلی
_خدافظ
این یا علی چی بود موقع خداحافظی میگفتن؟
انگار باید قبل هرچیزی اسم ده تا امام و پیغمبر و ببرن تا کارشون ردیف شه.
پوزخندی زدم و رو تختی رو از خودم کنار زدم.
رفتم بیرون اما لیدا نبود.یادداشتی گذاشته بود که میره خونه مامانش.
لبخند کوچیکی رو لبم اومد.موقعیت جور شد که زهرا رو ببینم.
سریع به لیدا زنگ زدم و گفتم شب میرم دنبالش.
پای تلویزیون نشستم تا وقت بگذره اما انگار هر دقیقه اش مثل ثانیه بود.
چقدر حس بدیه زن داشته باشی اما همه فکر و ذکرت پیش کسی دیگه باشه.
لیدا دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما نمیتونستم اونطور که باید و شاید دوسش داشته باشم.
کاش زمان برگرده عقب و من یک تصمیم دیگه ای برای زندگیم بگیرم
هرچند از زندگیم ناراضی نیستم فقط کمبود عشق رو توی قلبم حس میکنم.
ساعت۸ لیدا پیام داد برم دنبالش.
به سرعت حاضر شدم و تا خونه دایی با استرس روندم.
وقتی رسیدم زنگ درو زدم و در باز شد.
رفتم تو..همه تو حیاط نشسته بودن..اما بازم بدون زهرا
این دختر چرا خودشو ازم قایم میکرد.
آره دیگه معلومه خودش عشق داره چرا بخواد به یک مرد متاهل فکر کنه؟
اون پسر امله امروز بدجور بهش چسبیده بود.
فقط خدا کنه دیگه نبینمت مگرنه بلایی سرش میارم که پرنده ها به حالش گریه کنن
رفتم میون جمعشون و سلام کردم.
همه با گرمی سلامم رو جواب دادن.
دایی عارف تعارف کرد بشینم و زندایی برام چای ریخت.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و نـهـم
با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاضر شد و اومد.
نگاهم به دایی بود اما حواسم به لیدا که به مامانش گفت:مامان،زهرا کارتون داره.
زن دایی ازم خداحافظی کرد و رفت تو خونه.
وای زهرا توروخدا بیا فقط ببینمت لعنتی.
این دل تنگم داره نصفه میشه از نبودنت.
انقدر خودتو ازم مخفی نکن من به دیدنتم راضیم.
اه کارن خجالت بکش اون خواهر زنته نه عشقت که اینطوری دربارش فکر میکنی.
خیلی زود دست لیدا رو گرفتم و رفتیم.
تو راه خیلی ساکت بود.
پرسیدم:خانممون چرا ساکته؟
_از دست زهرا ناراحتم.
آره همینه موضوعی که میخواستم بحث رو بکشونم بهش.
_چرا؟چیشده؟
_نمیدونم چه مرگشه هرموقع تو میای میره تو اتاقش مثل موش قایم میشه.هرچی بهش میگم زشته بیا بیرون میگه نه راحت ترم اینجوری حوصله چادر سر کردن ندارم.
خب بگو دختر حسابی تو که تنبلیت میشه چادرسرت کنی پس چرا میندازی رو سرت؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا چرا ناراحتی؟
_عه آخه زشته عزیزمن.تو با خودت نمیگی این دختره چرا انقدر خودشو میگیره و نمیاد بیرون موقعی که من میام؟
راستش آره لیدا منم محتاج یک بار نگاهشم بخدا اما نمیتونم حرفی بزنم.
چون اولین کسی که متهم میشه خود منم.
_بیخیال عزیزمن.فکرشو نکن.
دیگه تا خونه حرفی نزدیم.شبم بدون شام خوابیدم.اینجوری راحت تر بودم.
تقریبا دوماه گذشت و من برای دیدن زهرا هی باید میرفتم دم دانشگاهشون تا یک ثانیه نگاهش کنم.چند بار دیگه هم با همون پسره دیدمش که بدتر اعصابم خورد شد و سر لیدای بیچاره خالی کردم.
یک بارم پسره با یک دختری دیگه اومد پیش زهرا و براش دسته گل آورد.
کاش میتونستم اون دسته گلو تو سرش خراب کنم عوضی.
هربار که عصبی میشدم از دست زهرا و پسره نکبت،سر لیدا یا کارمندای شرکت خالی میکردم اونام طفلیا صداشون درنمیومد مخصوصا لیدا.
منو خیلی دوست داشت وصبوری میکرد.
منم تاجایی که میتونستم بهش احترام میگذاشتم و خوب باهاش رفتار میکردم.یک روز که همه خونه مادرجون دعوت بودیم سر میز شام،لیدا یکهو حالش بدشد و دوید طرف دستشویی.
اون شب بازم زهرا نبود و درس رو بهونه کرده بود.
رفتم پیش لیدا،بقیه هم نگران شدن و اومدن.
_چرا اومدین چیزی نشده که خوبم.
مادرجون رفت جلو و آروم لپشو بوسید.
_قربون نوم و بچه خوشگلش بشم؟
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شصـتـم
_نوه چیه مادرجون؟
زندایی با ذوق گفت:مبارکه دخترم.
لیدا با عصبانیت گفت:چی میگین شماها؟من هنوز خودم بچه ام.اینا برای استرسه مگه نه کارن؟
دستمو به کمرش گرفتم و گفتم:آره عزیزم حالت خوبه؟
اروم سرشو تکون داد و به سینه ام تکیه داد.
بقیه ازمون دور شدن.
روی موهاشو بوسیدم و گفتم:چیزی نیست نگران نشو فردا میریم دکتر.
کمی که حالش بهتر شد بردمش بیرون پیش بقیه.
یکم که نشستیم لیدا گفت خسته ام منم بااجازه جمع بلندشدم و حاضر شدم تابریم خونه.
تو ماشین هیچحرفی بینمون زده نشد.فقط سکوت بود و سکوت.
خیلی سردرد داشتم و فکرای تو سرم بهمم ریخته بود.
دلم میخواست زودتر برسیم خونه تابخوابم.
ندیدن زهرا،فکر بچه دار شدنم،کارای شرکت...همه و همه دست به یکی کرده بودن عذابم بدن.
تا رسیدیم خونه لیدا سریع رفت تو اتاق و خوابید منم یکم تلوزیون دیدم و بعد رفتم خوابیدم.
اما چه خوابی!؟
همون خوابی که چند وقت پیش دیده بودم رو دیدم.
همون خانم بچه به بغل و مرد اسب سوار.نمیدونستم کی بودن.صورتشون پر نور بود و هیچی مشخص نبود.
از خواب که بیدارشدم صدای اذان مسجد محله میومد.دلم خیلی گرفت.لیدا اروم خوابیده بود اما من...
دیگه خواب به چشمام نیومد تا ساعت کارم.
بدون صبحانه مثل هرروز از خونه زدم بیرون و خودمو رسوندم به شرکت.
تا ظهر درگیر کار بودم اونقدری که فراموش کردم باید لیدا رو ببرم دکتر.
خودش آخر وقت کاریم زنگ زد و گفت:کارن قرار بود بریم دکتر.من از صبح حالت تهوع دارم.
انگار آب سردی رو تنم ریختن.وای خدا خودت رحم کن،لطفا اون چیزی نباشه که فکرش ازدیشب داره آزارم میده.
_باشه میام عصر بریم.
ظهر زودتر کارمو تموم کردم و رفتم خونه،لیدا رو برداشتم رفتیم دکتر.
بعد از گرفتن آزمایش و مشخص شده جوابش داشت سرم گیج میرفت تو آزمایشگاه.
من؟بچه؟اونم درست چند ماه بعد ازدواج؟
لیدا هم دست کمی از من نداشت جفتمون دمق بودیم.
من از لیدا توانایی ندیدم که بتونه بچه داری کنه.یعنی میتونه بچمو بزرگ کنه و درست تربیتش کنه؟یعنی من میتونمپدرخوبی باشم براش؟
این سوالا تا شب تو سرم چرخ میزد.
به لیدا گفتم فعلا به کسی چیزی نگه تا موقعیتش پیش بیاد و جفتمون بتونیم بااین قضیه کنار بیایم.
لیدا همش حواسش به رفت و اومدا و خورد و خوراکش بود که زیاد یا کم نشه.
میگفت نمیخوام هیکلم بهم بریزه.
هوف اون به فکر چیه من به فکر چیم؟!
من احمق به فکر این بودم که حالا که مطمئنم یک حسی به زهرا دارم با این زندگی و بچه ای که قراره بیاد باید چیکارکنم؟
چجوری بچه ای رو بزرگ کنم که به مادرش جز احساس مسئولیت چیزی ندارم؟
چجوری تو روی بچه ام نگاه کنم و بگم زهرا خالته؟
ندیدن زهرا و دلتنگیشم تیشه میزد به ریشه این رابطه.
خیلی حالم داغون بود و حلال مشکلاتمو هم نمیدونستم.
کاش میشد زمان برگرده عقب و من عجولانه تصمیم به ازدواج نگیرم.
میدونستم زهرا با اون پسره دوسته و به من فکرم نمیکنه اما چه کنم که این دلم حرف حساب حالیش نیست؟
هرچند دوستی زهرا با یک پسر هم خارج از تصورات من نسبت به اون بود.نمیتونست دوستی درکار باشه.شاید یک عشق پنهانه..شایدم نامزد..
اه چی میگی کارن؟اگه نامزد بودن تو خبر داشتی.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
1_2265199606.mp3
4.27M
اگهکــــهمـــــادردارهمیمیـــــره..! زیــــرســــــرمیخــــــهـ🥀💔
#تسلیت
#فاطمیه
@shahidanbabak_mostafa🕊