فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حرف ها را کاش مردم نمےخواندند...
سربسته میگویم: دلمتنگاست!💔
میدانے؟ :)
#شهید_مصطفے_صدرزاده🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
- 🧕🏼🍓'!
#سخنشھید💌🌿
بہحجآب ؛
احترامبگذاریدکهآرامش
وبھترینامربہمعروفاست . .
#شھیدابراهیـمهادۍ🌱꧇)
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونم برای زنم سخته
برای علی اکبرم سخته
اما آدم تا سختی
نکشه بزرگ نمیشه . .
#شہیدحسنعبداللہزاده❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
salam-gheblati-salam.mp3
3.66M
سلام قِبلَتی سلام...((:♥•
عشق تو قلباست میگم،حقیقت اینجاست میگم(:
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
_
ندانمتکهچهگویمکههردوچشمِمنی
کهبیوجودِشریفتجهاننمیبینم:)
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
‹🖤🥀›
از زبان شهید بابک نوری:
هر کسی نازد به مالش اعتبارش منصبش....
من دار و ندارم زینب است...
آه،ای ام المصائب، تمام داغها و سوگها، در حضور مصیبتهای تو رنگ میبازد و از یاد میروند.💔📿
@shahidanbabak_mostafa🕊
••تقلبانه|جهتدرمسیرماندن💚🌳••
شفّافميگويم:
براياينکهدرزمانغيبتامامزمانارواحنالهفداه،
يکسریشبهاتدرشمااثرنکند،دستورايناست.
هرروزبگوييد:
«يَااللَّهُيَارَحْمَانُيَارَحِيمُيَامُقَلِّبَالْقُلُوبِثَبِّتْ
قَلْبِيعَلَىدِينِکَ»
دوسهثانيههمبيشترطولنمیکشد.لذااينراهر روزبخوانيدتادلتانبهامامزمانصلواتﷲعلیه قرصشود...
•آیتﷲآقامجتبیتهرانی•
#امام_زمان #حاج_قاسم حجاب
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ء . حاجآقا نمیشه یکم بیخیالِ مسئله #حجاب بشید؟! حجتالسلامماندگاری !
@shahidanbabak_mostafa🕊
به دخترش گفته بود
اگه یه گره بزرگ به کارت افتاد
ببر در خونه حضرت زهـــرا سلاماللهعلیها تا او گره رو وا کنه ...!
اگه هم گره ها و مشکلات کوچیک داشتید ؛ دست به دامن شهیدا بشید...!
#شهیدحاجحسینهمدانی
🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
اینا هستن که راه پدراشون رو ادامه میدن!.....
دختر و پسر هم نداره
دختراشون با چادر ادامه میدن و پسراشون با لباس نظام و اسلحه.....
اینجا و سوریه هم ندارع (:
هرجایی که اسم از ایثار باشه!(:✋🏽
@shahidanbabak_mostafa🕊
"میگفت"
منیڪچیزفهمیدھاَم
خدآهمیشہشهـآدتروبھآدمهآیـے
دآدھڪہدَرڪـآرسختڪوشبودهاند🖇...!
-شہیدبیضایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
شفّافميگويم:
براياينکهدرزمانغيبتامامزمانارواحنالهفداه،
يکسریشبهاتدرشمااثرنکند،دستورايناست.
هرروزبگوييد:
«يَااللَّهُيَارَحْمَانُيَارَحِيمُيَامُقَلِّبَالْقُلُوبِثَبِّتْ
قَلْبِيعَلَىدِينِکَ»
دوسهثانيههمبيشترطولنمیکشد.لذااينراهر روزبخوانيدتادلتانبهامامزمانصلواتﷲعلیه قرصشود...
•آیتﷲآقامجتبیتهرانی•
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
حضرتبرادر..! 🥀) •'"
مراسم هیئت که تمام شد، به سمت حیاط امامزاده رفتیم. شور و اشتیاق عجیبی داشت و به حرفش
تاکید می کرد که گوش بدهم. با انگشت اشاره
کرد و گفت وقتی شهید شدم مرا
آنجا دفن کنید. من که باورم
نمی شد، حرفش را جدی
رفتم. نمی دانستم که آن
لحظه شنونده وصیت پسرم
هستم و روزی شاهد دفن او در
آن حیاط می شوم.
_شهیدمحمدرضادهقان امیری
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
___) "'به شرح تصویر
خستهام از هر آنچه که مرا وصل این دنیا نموده . .
دلم حال و هوایِ جمعِ شَهیدان را میخواهد *(:
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سیزدهم
تو عین طهارتی
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ...
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ...
و گاهی کارگر دم دستم بود ...
تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ...
بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
اون روز ...
همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ...
با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...
همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ...
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...😟
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... 😭
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت...
اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهاردهم
عشق کتاب
زینب، شش هفت ماهه بود ...
علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ...
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ...
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...حالش که بهتر شد با خنده گفت ...
_عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ...
همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...😢
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...😊
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ...
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
🍃اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ...
هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پانزدهم
من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب🕘 ... وسط ساعت حکومت نظامی ...
یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ...از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی😡 بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 😡🗣
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ...😥😭 زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ...
علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...😔
علی عین همیشه آروم بود ...
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ...😊
_هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
قلبم توی دهنم می زد ... 😰💗
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ...
_دختر شما متاهله یا مجرد؟ ...
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...😡
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
_لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
👈ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی