پاسخ ندادین
بزار خودم بگم ما خادم الشهدا هستیم چیزی هم نداریم که ادعا کنیم و نه تا حالا حرفی زدیم که ادعا باشه . اگه حرفی هم زدیم تو عمل نشون دادیم هیچکدوم از مدیران هم اینجا تا حالا صحبت نکردن و خیلی بی ادعا زحمت میکشن و برای شهدا از جان مایه میزارن ..
این فعالیت ها کانال که خیلی راحت میخونی و کلیپ و همچی پشتش زحمت فراوان هست و هر روز کلیپها جدید و متفاوت کار راحتی نیست و هیچ کانالی هم محتوایی که ما داریم رو نداره چون ما تولید محتوا میکنیم ..
قدر دان باشیم سعی کنیم فکرا خوب کنیم حرفا قشنگ بزنیم ..
هیچی قشنگتر از خوب دیدن و خوب فکر کردن و خوب حرف زدن نیست ..
شبتون بخیر🌸
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
پاسخ ندادین بزار خودم بگم ما خادم الشهدا هستیم چیزی هم نداریم که ادعا کنیم و نه تا حالا حرفی زدیم ک
در آخر هر کاری کنیم وظیفه هست و کافی نیست در بزار شهدایی که جانشون رو برای ما فدا کردن 🌿❤️
إن شاء الله فردا شب صحبت میکنیم من خیلی چیزا رو اینجا نمیگم چون آدمی نیستم که غُر بزنم یا انرژی منفی بدم . خیلی چیزا هست که اگه بگم خیلی تعجب آور هست ولی میگذرم و نمیزارم تو کارمون برای خدا و شهدا دخالتی داشته باشه !
همیشه صبر و گذشت کلید موفقیت انسان هست 🌸
ما هم اول صبر میکنیم و بعد میگذریم از خیلی چیزها تا همچی خوب پیش بره 🌿
من ۵ سال پیش آرزو داشتم برا شهدا خدمت کنم ولی چند روز پیش پدر شهید مصطفی صدرزاده بهم زنگ زد و دعوتم کرد برای جایی و من متاسفانه وقت نداشتم بهشون هم گفتم !
وقتی به قبل فکر میکنم میبینم من خدا بهم خیلی لطف داشته و شاکریم از کجا رسیدیم به کجا !
هیچوقت دست از تلاش برندارید حتی اگه موانع های زیادی براتون پیش بیاد 🌿
شب بخیر 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت165
دوباره کیفش را می گردد و نامه ای تا شده کف دستم می گذارد.
نامه را هم باز می کنم که با بهت به آن خیره می شوم. همان اعلامیه است!
این بار هم لبخند می زند و می گوید:
_اینم خطر داره؛ اگه تو خونشون پیدا می کردن دیگه...
بعد هم خداحافظی می کند و بدون این که چیزی از من بشنود می رود.
تنها کاری که از دستم برمی آید این است که مردمک در کاسهی چشمم به چرخانم و به رفتن اش نگاه کنم.
با تکانی به خودم می آیم و بازویم را در دستان نرجس می بینم.
با لبخند پهنی نگاهم می کند و لب می زند:
_دستت دردنکنه، چقدرم خوب خوندی!
لپ هایم از خجالت لاله گون می شوم و همراه با شرمساری می گویم:
_خواهش میکنم. خجالتم نده.
از زیر چادرش کاسهی ماست، نان با سبزی تازه می دهد.
همزمان با نگاهش به آنها اشاره می کند و توضیح می دهد:
_قابل دار نیست. میگم کمک کردی، با خودت ببر.
دستم را به کاسه می زنم و می گویم:
_نه لازم نیست. من که چشم داشتی ندارم.
_میدونم عزیزم، واس دل خودم میگم. والا چطور بگم؟ ما که پولی نداریم بهت بدم پس اگه اینارو هم نخوای...
حرفش را که میشنوم ترجیح می دهم کاسه را از دستش بگیرم.
محسن را می بوسم و از خانهشان خارج می شوم.
وقتی مرتضی می آید سیر تا پیاز رفتار خانم مومنی را برایش می گویم.
او برعکس من تعجب نمی کند و همان گونه که خنده از لبش نمی افتد؛ می گوید:
_بازم نباید زیادی بهش اعتماد کنی. همینجوری زیر نظرش بگیر تا من بتونم ببینم شوهرش چیکارست.
شاید چپی باشه! هر انقلابی که انقلابی نیست!
لقمه ای در ماست فرو می کند و می خورد.
بهبه کنان به من خیره می شود و لب میزند:
_ببین چه خوشمزه شده! اصلا چرکهای دست شما خوشمزهاش کرده.
با این حرفش از فکر خانم مومنی بیرون می آیم. غیض می کنم و می گویم:
_چرک؟ اولاً که ماست درست کردن که اصلا به انگشت و دست کاری نداره!
ثانیاً تو چی گفتی؟ چرکای دست من؟
_بیا تعریفم ازت میکنم قهر میکنی! خب چی بگم؟
صورتم را به طرف دیگری می کند و می گویم:
_نمیخواد تعریف کنی اصلا! من به یه دستت دردنکنه قانعم.
برای این که از دلم در بیاورد هم سفره را جمع می کند و هم ظرف ها را می شوید.
عصر در حالی که مشغول نوشتن و مطالعه است مرا صدا می زند و می گوید:
_من یه فکری دارم.
_چی؟
_برای اینکه اطلاعاتمون به روز باشه و قضیه برامون روشن تر بشه، بیایم وقتایی که بیکاریم بشینیم تحلیل کنیم.
_چی رو؟
_کارهامون رو. این که چطور میتونیم اون کسی باشیم که آیت الله خمینی میخواد.
میتونیم اعلامیه ها و حتی کتاب هاشونو تحلیل کنیم. چطوره؟
انصاف را اگر بخواهم رعایت کنم باید بگویم که نظر خوبی است!
پس با روی گشاده می پذیرم و از همان لحظه شروع می کنیم.
اول دربارهی آخرین اعلامیه باهم حرف می زنیم و سپس کارهایی که میکنیم و باید بکنیم را لیست می کنیم.
خلاصه چند هفته ای به همین روش می گذرد.
روزی مرتضی برایم خبر می آورد که شوهر خانم مومنی هم خودی است و کم و بیش سیدرضا او را می شناسد.
از آن وقت بیشتر به او نزدیک می شوم.
او هم از من خوشش می آید و کم کم بحث را میان هم آغاز می کنیم.
من از شان می پرسم چگونه برای اولین بار این تفکرات به گوش شان رسیده.
او هم می گوید چون شوهرش در این خط ها بوده چیز هایی می داند.
بعد از خواندن قرآن که خانم ها به تعریف می نشینند من و او به طور خصوصی باهم حرف می زنیم.
یک بار او را به خانه ام دعوت کردم و به او رسالهی آیت الله خمینی را دادم.
اول انگار تردیدی در رفتارش نهفته بود اما بعد کتاب را گرفتم و رفت.
دلم به خانم مومنی تنها راضی نمی شد! من باید افراد بیشتری را در این راه بیاورم.
پس به دنبال خانم های بیشتری می گردم و از جمله نرجس!
خیلی نامحسوس از مرجع تقلید برایش می گویم و او هم تعریف می کند که مرجع تقلیدی ندارد.
برایش از ضرر های نداشتن مرجع تقلید می گویم که راضی می شود کسی را انتخاب کند.
اول کمی من من می کنم و بعد می گویم:" آیت الله خمینی مرجع تقلیده منه. تو هم تحقیق کن و ببین ایشون خوب هستن یا نه."
اول مثل جن زده ها نگاهم می کند و دهانش نمی جنبد.
بعد با تکان دادن لب هایش سعی دارد چیزی را برایم بگوید که متوجه نمی شوم.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت166
مرا به داخل خانه می کشد و با وحشت می گوید:
_تو از جوونیت نمی ترسی؟ خمینی؟ میدونی اسمشو بیاری میریزن و سر به نیستت می کنن.
_من که چیز بدی نمیگم! حرف اینه باید آدم مرجع تقلید داشته باشه.
اینو دین میگه! حرف من که نیست! منم ایشونو انتخاب کردم.
_وای وای! دختر به اون شوهرت رحم کن!
دیگه اسم خمینی رو نیاری! شنیدم تو محل ساواکی هست و هر خرابکاری ببینن که مزدور خمینیه می گیرینش!
_خمینی چیه؟ بگو آیت الله خمینی!
ساواک غلط کرده! بعدشم خرابکار خودشونن که شرف و حیثیتی برای ایران نزاشتن.
ما بمیریم بهتره توی این ذلت زندگی کنیم.
با این حرف ها کمی نرم می شود. کتاب رساله را نشانش می دهم.
رویش را به سختی می خواند و بعد می پرسد:" چی هست؟"
_رسالهی آیتالله خمینی.
دستانش می لرزند و کتاب را پس می دهد.
با غیض به من می توپد:
_من میگم خطر داره! تو کتاب میدی؟
درسته تو دهات بزرگ شدیم اما خرم نیستیم!
_خر چیه؟ دور از جوونت.
بعدشم این رساله اس، لولو خور خوره که نیست!
توش احکام نوشته! نباید اصول و احکام دین مون رو بدونیم؟
محسن را از روی زمین برمی دارد و همانطور که به بیرون می رود، می گوید:
_باشه! تو درست میگی! اما من بچه دارم!
اینایی که میگی یعنی یتیمی بچه هام.
منتظر نمی شود حرفی بزنم و فقط خداحافظی می کنیم.
کمی می ترسم که نرجس چیزی بگوید اما خودم را دلداری می دهم که نه! او زن عاقلی است و حرفی نمی زند.
این جمعه دوره قرآن در خانهی ما برگزار می شود و هنوز نمی دانم چه کاری بکنم.
در همین فکر ها هستم که یاد ناهار می افتم.
سریع روغن را داخل قابلمه می ریزم و پیاز خرد می کنم.
بوی پیاز و روغن توی مشامم می پیچد و بی اختیار عوق می زنم.
به طرف حیاط می روم تا هوا عوض کنم ولی وقتی برمی گردم با قیافهی سیاه و سوخته ی پیازها مواجه می شوم.
بوی روغن داغ و پیاز سوخته حالم را بد می کند.
خودم را کنترل می کنم و دوباره کار را از سر می گیرم. می گویم لابد رو هم خوری کرده ام و عرق نعنا می خورم.
آخر شب مرتضی برمی گردد و دل توی دلم نیست.
وقتی وارد می شود شروع می کنم به پرسیدن سوال و یک کلمه می گوید:" اعلامیه."
اعلامیه ها را توی باغچه قایم می کند و با نگرانی می پرسم:
_چرا پریشونی؟ چیزی شده؟
_نه، باید احتیاط بیشتری کرد. امروز یکی از بچه ها رو گرفتن.
من میگم دهنش قرصه ولی بقیه میگن باید احتیاط کرد.
شام را گرم می کنم و برایش می کشم.
خودم چون حالم خوب نیست فقط نگاهش می کنم.
وقتی مرا سر سفره نمی بیند با تلخی می گوید:
_بیا یه لقمه بخور. اینجوری اشتهایم کور میشه.
_شما سیر بخور، من دلم میخواد سیر نگاهت کنم.
نظرش را در مورد ساندویچ پنیر می پرسم تا به همراه شکلات بهشان بدهیم.
بیشتر همسایه ها پذیرایی مختصری می کنند اما من برای تشویق هم که شده باید چیزی به دستشان بدهم.
مرتضی هم نظرم را تایید می کند.
نان و پنیر را از مغازه های اطراف خانه می خریم اما شکلات را از مرد مهربان می گیریم.
سبزی هایی را که برای خورشت گرفته ام را توی ایوان می گذارم و آرام آرام خرد می کنم.
بوی سبزی را دوست دارم اما این بار انگار عطرشان بیشتر شده و اذیتم می کند.
صدای در را که می شنوم می پرسم:" کیه؟"
صدای زنانه ای به گوشم می رسد. دستم را می شویم و با چادر در را باز می کنم.
زنی با چادر سیاه پشت به من ایستاده.
بعد که برمی گردد با دیدنش ذوق می کنم.
داخل می آید و هم را در آغوش می کشیم.
خوب بوی مادرانهی حمیده را نفس می کشم. لب میگزم و او مرا از خود دور می کند و با تعجب می پرسد:
_آب رفتی دختر! چرا به خودت نمی رسی؟ شدی پوست استخون.
نگاهی به قد و قوارهی خودم می اندازم و می گویم:
_نه، اینطوریام نیست. خوش اومدی بیا تو!
همان طور که از پله ها بالا می آید برایم می گوید:
_چند هفته ای میشه کسی منو تعقیب نمی کنه. آدرس تو از حاج حسن گرفتم و یه سری بهت بزنم.
_خوب کاری کردی.
پشتی را برایش می گذارم و چای می ریزم.
به خانه نگاه می کند و با لحن خریدارانه ای لب می زند:
_خدا رو صد مرتبه شکر. خونهی باصفاییه! ان شاالله که ازین آوارگی نجات پیدا کنین.
بحث را عوض می کنم و همانطور که به ادامهی کارم می رسم برایش از خانه و خاطرهی اولین باری که دیدمش را می گویم.
بوی سبزی کلافه ام کرده و علاوه بر حالت تهوع سردرد هم گرفته ام.
چاقو را کنارم می گذارم و تند تند نفس می کشم اما فایده ای ندارد.
حمیده لب می گزد و می پرسد:
_رنگو روت چرا پریده؟
برای این که نگران نشود می گویم:
_فکر کنم از ضعفه. از دیشب چیزی نخوردم.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت167
_همینه دیگه! میگم یکم به خودت برس!
چیه فکر و ذکرت شده چیزای دیگه.
الان میرم برات یه نیمرو بزنم.
نیم خیز می شوم و دستش را می گیرم.
_نه لازم نیست! بشین، اومدی حرف بزنیم.
_تو نای حرف زدن داری؟ بزار الان برمی گردم.
به حرفم گوش نمی دهد و کمی بعد با نان و نیمرو برمی گردد.
بوی تخم مرغ و کرهی حیوانی را همیشه دوست داشتم اما همه چیز بد بو شده و حالم را بهم می زند.
نیمرو را پس میزنم که به زور لقمه ای به دستم می دهد.
دلم میخواهد دست به سرش کنم و از این نیمرو نخورم اما مگر می شود؟
آخر سر از او خواهش می کنم اول یک لقمه بر دارد.
چپ چپ نگاهم می کند و بعد لقمه را در دهانش می گذارد.
_دیدی سم توش نیست؟ حالا بیا بخور!
_این چه حرفیه! من حالم یه جوریه.
لقمه را به دستم می دهد اما تا آن را به دهانم نزدیک می کنم حالم بهم می خورد.
سریع به طرف دستشویی می روم و حمیده هم نگران دنبالم می دود.
رمقی دیگر ندارم و بعد از شستن دست و صورتم بیرون می شوم.
حمیده گوشه ای ایستاده و زیر چشمی نگاهم می کند.
لب هایش را از هم باز می کند و می پرسد:
_چند وقته حالت بده؟
_یه چند روزی میشه. حالم از همهی بوها بهم میخوره!
سرش را می خاراند و چشمانش را به همراه لبخند به من می دوزد.
اخم می کنم و می گویم:" آخه خندهاش کجاست؟
من تا حالا همچین نبودم. فکر نکنم مسموم شده باشم. چیکار کنم؟"
خنده اش بیشتر می شود و من هم کُفری تر می شوم.
_حمیده! یه چیزی بگو!
نگاهش را به نقطه ای دیگر می دهد و می گوید:
_من فکر میکنم مشکل از یه جای دیگست. البته مشکل نمیشه گفت، خوشگل باید بگیم.
_شوخیت گرفته؟ مشکل و خوشگل چین دیگه؟
چرخی دورم می زند و مرا با نگاهش انالیز می کند.
لب هایش را از هم سوا می کند و می گوید:
_گمون کنم میخوای مامان بشی ریحانه خانم!
مثل برق گرفته ها یک جا می ایستم. چشمانم را تکان می دهم و به سختی لب می زنم:
_چی؟ چی گفتی؟
_بیا! هیچی نشده هوش و حواسشم داده به یکی دیگه.
_آخه... نه! این یه مسمومیت ساده اس. چرا اینقدر جدی میگیری؟
_جدی؟ دیگه جدی تر از این که میخوای مامان بشی؟
بعدشم من مادر دوتا بچهام یا تو؟ من میفهمم یا تو؟ من زنه حامله از دور می بینم میفهمم بچه اش پسره یا دختر، یا تو؟
_عه! بسه دیگه! آره آقاجان. شما میفهمی، حالا بگو چیکار کنم؟ چطوری به مرتضی بگم؟ تو این وضعیت...
انگشت اشاره اش را روی دهانم می گذارد تا خاموش شوم.
دستم را می کشد و به طرف ایوان می رویم. رو به رویم می نشیند و همراه خونسردی می گوید:
_ناشکری نکن! خدا قهرش میاد و بچهات چپ و چول میشه.
بگو الحمدالله! نگران مرتضی هم نباش! مطمئنم همچین آدمی نیست، من بهش میگم.
ناخوداگاه اشک توی چشمانم جمع می شود و پردهی اشک فرو می ریزد.
لب میگزم و به سختی می پرسم:
_حمیده! بخدا من بخاطر وجودش ناراحت نیستم. من میگم تکلیف ما که روشن نیست، شاید من یا مرتضی رو گرفتن و بچهم یتیم شد!
حمیده تو بچه مو بزرگ می کنی؟
_اوه اوه نگاهش کن تو رو خدا! خوبه دو دقیقه هم نمیشه فهمیدی بچه داری، حالا برای من عواطف مادرانه هم داره.
می دانم تمام حرف هایش شوخی است و میخواهد این گونه ترس را از من دور کند؛ اما سایه وحشتناکی روی آینده مان افتاده و من نمیتوانم آن را نادیده بگیرم.
آب دهانم را قورت می دهم و لب میزنم:
_چی میگی حمیده! باور کن اگه بچه باشه حال و روز من همینه. قبلا به خودم میگفتم هر بلایی میخواد سرم بیاد بیاد اما الان... من مسئول جون یکی دیگه هم هستم.
انگشت هایش را در هم فرو می کند و با بغض پنهانی اینگونه دلداری ام می دهد:
_غصه نخور! مگه تو این همه مدت توکلت به خدا نبوده؟
هر چی خدا بخواد همون میشه عزیزم.
انگار تلنگری به گوشم می خورد. اشک هایم را پاک می کنم و خودم را از این که لحظهای از رحمت خدا نا امید شدهام سرزنش می کنم.
کمان لبخندم پهن می شود و از او تشکر می کنم.
بعد حمیده از خاطرات بارداری خودش می گوید تا ترسم را برطرف کند.
هر موقع نام جواد را می آورد به سختی بقیه کلامش را ادامه می دهد.
میان گفته هایش است که صدای در می آید.
زودتر از من بلند می شود تا در را باز کند.
_کیه؟
صدای مرتضی باعث می شود در را باز کند.
مرتضی با دیدن حمیده تعجب می کند و باهم احوال پرسی می کنند.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
بِھنٰامَت یا حی یا قیوم 🌺
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#علیرشیدی🍃 ♥
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#علیرشیدی ♥🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اے آمدنت مبدأ تاریخ تغزل؛
تأخیر تو برهم زده تنظیم جهان را🙂💔🖐🏻
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
به#قرآنکهنگاھمیکردم؛
دیدمکهسورهیتوبهبسمﷲنداره...
انگارکهمیخوادبفهمونهکهنیازنیست کاریبکنی
فقطبرگرد...🥲🤍
#خداجونم
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمانے شدن
نہ بال میخواهد و نہ پَر
دلے میخواهد بہ وسعت آسمان
مردان آسمانے بال پرواز نداشتند
تنها بہ ندای دلشان
لبیڪ گفتند و پریدند . . .🕊❤️🩹
#شهیدبابک_نوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث_روزانهـ
#امام_صادق_عليه_السلام میفرماید:
اصولُ الکُفرِ ثَلاثَهٌ الحِرصُ وَ الاِستِکبارُ وَ الحَسَدُ؛
ریشه های کفر سه چیز است: حرص و بزرگ منشی نمودن و حسد ورزیدن.
@shahidanbabak_mostafa🕊
قسمتی از#وصیتنامه:
"اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم،
به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمیگذرم..."💔🖐🏻
#شهیدامیرحاج_امینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچه هایمان را به نامشان کردیم
که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم
که از گذرگاه خون کدام شهید است
که با آرامش به خانه می رسیم...🚶🏻♂💔
#شهیدانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت:
اگه از در انداختنت بیرون
از پنجره بیا تو..
بجنگ واسه خواسته هات،ناامید نشو!
خدا ببینه سفت و سخت چسبیدی
به خواستت،بهت میده🙂❤️🩹
#شهیدمصطفیصدرزاده
#رفیق_همیشگیمـ
@shahidanbabak_mostafa🕊
مثل#رزمندهی شب عملیات
به دنیا نگاه کن!
همون قدر رها از دنیا ..!👌🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
یاد مرگ، علاج خودخواهیهـا و هوس رانـیهای ما است .
یاد مرگ بهترین عامل بیداری از خوابِ غفلت است .
#آیتاللهبهجت🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
« امـان از این فرشها که دل آدم را بـه تار و پودشان گـره میزنند و چلّهی دلتنگی به راه میاندازد :) »
#امامرضا_جانم❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
امـّا من معتقدم همین لبخند بـرای
کور کـردن چشم صهیونیست کافـیست..♥️! #شهیدسیدحسننصرالله
@shahidanbabak_mostafa🕊