درلحظهی شهادت، لبخند زیبایی بر لبانش بود
بعدها پیغام داد و گفت: این بالاترین افتخار بود
که من در آغوش امام زمان (عج) جان دادم♥️
#شهیدتورجیزاده🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
عدهاےجواناناز ..
#علامهحسنزادهآملے درخواست نصیحتڪـردند،ایشانفرمودند:
سعےڪنیدبا #نامحرم رابطـــــه
نداشتهباشید!چهزنباشدچهمرد!
گفتند:
آقامگرمردهمنامحرممےشود؟
علامهفرمودند:
هرڪسبا #خدارابطهندارد..
نامحرماست.."
@shahidanbabak_mostafa🕊
کمی به حرف دلت گوش بده شاید دلش خواست دائمزیرِلببگه ؛
الهماخرجنےحُبدنیامِنقلبے🫀!
ینۍخدایاخارجڪنحُبدنیاروازقݪبمَن..
#همرزم_شهید
باماشین فرمانده تیپ آمده بود توی مقر و برای اولین بار او را دیدم، از تیپ و قیافه اش معلوم بود که بچه تهران است و به بچه های تیپ فاطمیون نمیخورد از همان لحظه عاشق سید شدم و رویش را بوسیدم. تکه کلام های خاصی داشت، یک تسبیح هم در دستش بود که همیشه همراهش بود، آن تسبیح را هدیه گرفتم و گفتم حاجی من مطمئنم که شما شهید میشوید این را میخواهم به یادگار داشته باشم، در جواب گفت: من رو سیاه کجا و شهادت کجا و حرف را عوض کرد..
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- حاجقاسمبایدهمینجور
- بهشهادتمیرسید
#حاجقاسم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
- حاجقاسمبایدهمینجور - بهشهادتمیرسید #حاجقاسم @shahidanbabak_mostafa🕊
پاداش بندگی
فیلمی از سردار سلیمانی در جبههی سوریه دیدم که وسط میدان جنگ با داعشیها نماز ظهرش را خواند.
اگر این آقا، سردار سلیمانی نشود عجیب است..
ما در خانه خودمان و در اوج آرامش، توجهی به امر الهی نداریم.
این تجلیلی که بشریت از او کرد پاداش بندگی اوست..
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت:
گاهیدرهیئتهایکقطرهاشک
برایاربابرابهمنهدیهکنید،ازهمهچیز
برایمبالاتراست
آنرابهتمامبهشتنمیفروشم... :)♥️
_شهیدغلامعلےرجبۍجندقے
@shahidanbabak_mostafa🕊
انقدر جا توخالیست..
صدا میپیچد:❤️🩹
4 سال از نبودنت میگذرد و من هنوز در آنم که آیا رفته ای.؟؟
به باور چشمایت قسم رفتنت را باور نمیکنم.!!)'•
@shahidanbabak_mostafa🕊
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازم روز مادر و روز زن اومد♥️..
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #شانزدهم
ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
_شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
👈ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی