دوستان قم ببینید خیری پیدا نمیکنید برای آرمان عزیز هنوز سنگ قبری نداره بعد از گذشته چهلمشون 🖤
با مادرش که صحبت کردم میگفت سنگ قبر با تخفیف ۵ میلیون و نیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسرتنداشتنخیلےازچیزها
بودندرحصارگناهانخُوداست
#مثلِشھادٺ!💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
#مادرشھید
#احمـد از شوخے هاے نامناسب خوشش نمےآمد و مشتاق بود کہ همہ اطرافیان از حضور او خوشحال باشند..!
#شهید_احمد_مشلب
@shahidanbabak_mostafa🕊
در هیاهوی این شهرِ آلودههوا !
که نه دستت به#مشهد میرسد
نه به کربلا
نه به نجف
و نه حتی به قم!
دنج ترین جا
برای پر کردن خلا قلبت
همیـنجاست..
جایی کنار #شهدا..
آن هم از نوع #گمنام!🌹
#پنجشنبه_شهدایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانہ
شھادت آن است
ڪه متفـاوت بھ آخر برسۍ
وگرنھ مرگ ڪھ پایان همھ قصھ هاست..🌿
#سالروزشهادت_مبارک💗
#شهیداحمدمحمدمشلب
امشب مصاحبه با بردار شهید بابک نوری ساعت ۲۱ فراموش نکنید 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او را نه تنها..!
دوست داشتم بلڪه،
همه ذراتِ تنم او را میخواست...♥️
#حسینجانم
#شبجمعستوهوایتنڪنممیمیرم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
او را نه تنها..! دوست داشتم بلڪه، همه ذراتِ تنم او را میخواست...♥️ #حسینجانم #شبجمعستوهوایتنڪنم
کشتیِنوحنشدمنتظرهیچکسی
این حُسین استکهباخودهمهراخواهدبُرد
پناهِحسین♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شَھر و دیـار خود گَشتہام خَستہ
مَرا ولگرد کوچہهاۍِ کربلایم کن حُـسین
#شبجمعهحرمتآرزوست♥️
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا
@shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
امشب مصاحبه با بردار شهید بابک نوری ساعت ۲۱ فراموش نکنید 🌸
سلام شب بخیر ..
ببخشید مصاحبه إن شاء الله افتاد فردا شب 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم❤️!
#استغفارهفتادبندیمولاعلی(ع)
_بندسیونهم_🌱
📌بهنیابتاز#شهیدمرتضیآوینی
🌹اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ ارْتَكَبْتُهُ بِشُمُولِ عَافِيَتِكَ أَوْ تَمَكَّنْتُ مِنْهُ بِفَضْلِ نِعْمَتِكَ أَوْ قَوِيتُ عَلَيْهِ بِسَابِغِ رِزْقِكَ أَوْ خَيْرٍ أَرَدْتُ بِهِ وَجْهَكَ فَخَالَطَنِي فِيهِ وَ شَارَكَ فِعْلِى مَا لَا يَخْلُصُ لَكَ أَوْ وَجَبَ عَلَيَّ مَا أَرَدْتُ بِهِ سِوَاكَ فَكَثِيرٌ مَا يَكُونُ كَذَلِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که به کمک عافیتت آن را مرتکب شدم، یا به نعمت فراوانت متمکّن به انجام آن شدم، یا به واسطه ی رزق واسعت بر آن قدرت پیدا کردم، یا خواستم کار خیری را برای رضای تو انجام دهم، ولی نیّت غیر تو در من وارد شد و کار مرا آلوده ساخت، یا گناهی که وبال آن به واسطه ی این که غیر تو را با آن خواستم دامنگیر من شد که بسیار از موارد همین گونه است؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
اجرتون با امیرالمومنین(ع)🌻!
التماسدعا🤲🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
Shab11Ramazan1400[08].mp3
4.83M
#فایلصوتیبندسیونهماستغفار❤️
اجرتون با خودِ مولا علی(ع)🌿
التماسدعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرببلا نبر ز یادم...
جوونیمو پای تو دادم..!
#شبجمعهحرمتآرزوست💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خنده هایت آتشی بر جان ماست
سوخت این دل و نگشت آرام باز ..
#شهیدارمان_علی_وردی🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوناییکهحسشھادتدارید
بیدلیلنیستا..
خدایهگوشهازسرنوشتتونُ
براتونشھادتنوشته❤️!'
#شھیدجھادمغنیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
#امیرالمومنین امام علی (علیه السلام)
محبوب ترين مؤمن نزد خداوند كسى است كه، مؤمن فقيرى را در تنگدستى دنيا و گذران زندگى يارى رساند.
📗 تحف العقول ، ص 376 #نهج_البلاغه
@shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و دوازدهم
نذاشتم حرفشو ادامه بده...
محکم و قاطع تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی #بخاطرخدا باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم.
براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم:
_اول باید #خدا برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی.
به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت:
_مگه خدا چه #تأثیری تو زندگی آدم داره؟
لبخند زدم...
مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.تو دلم گفتم خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟
بهار باتعجب نگاهم میکرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به #وجودآورده..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...خدا کسیه که من و تو رو #بهتر از #خومون میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته.
با تمام عشقم به #خدا اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.گفتم:
_اگه حرف دیگه ای نمونده من برم.
چیزی نگفت.بلند شدم.گفت:
_بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه.
نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.رفتم بیرون و درو بستم...
یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.متوجه دوربین شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم:
_قرار بود کسی نشنوه.
لبخند زد و گفت:
_حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه.
گفتم:
_همه شو با دقت شنیدی دیگه؟
منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت:
_بله
کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت:
_زهرا،من مجبور بودم...
-لازم نیست توضیح بدی.
-ولی من میخوام بگم..اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش #اطلاعات بگیریم.گفتم من نمیخوام.به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد،
من گناه #فکری هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم....
-وحید
نگاهم کرد.
-نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن.
-همیشه بهت افتخار میکردم.امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو.
لبخند زدم و گفتم:
_خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم.
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و سیزدهم
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت....
وحید مأموریت بود.فاطمه سادات ده ماهش بود.خونه آقاجون بود.از باشگاه میرفتم خونه آقاجون دنبال فاطمه سادات تا بعد بریم خونه مون.چون باشگاه نزدیک خونه آقاجون بود یک روز در هفته میرفتم.
ماشین داشتم.تو یه خیابان فرعی پیچیدم... خیابان خلوتی بود...
یه موتور و یه ماشین تصادف کرده بودن.منتظر بودم مشکلشون حل بشه تا راه رو باز کنن.هیچ ماشین دیگه ای نبود.راننده ی ماشین خانم بود و با مرد موتور سوار دعوا میکردن.شیشه رو دادم پایین و گفتم:
_زنگ بزنین پلیس بیاد.چرا داد و فریاد میکنین؟
به من نگاه کردن.گفتن:
_اصلا شما بیا بگو کی مقصره،هرچی شما بگین.
گفتم:
_من تخصص ندارم.زنگ بزنین پلیس بیاد.
شیشه رو دادم بالا.یکی از عقب نزدیک شد و اومد در سمت شاگرد رو باز کرد و سوار شد.گفتم:
_برو پایین
هنوز درو نبسته بود.با پام یه ضربه محکم بهش زدم،پرت شد پایین...
یکی دیگه در خودمو باز کرد و یه چاقوفرو کرد تو کمرم.از درد بی حس شدم.منو کشوند پایین و چند نفری با پا محکم منو میزدن.خیلی درد داشتم...
یکی دیگه چاقو شو فرو کرد تو بازوم.
یکی دیگه یه چاقو فرو کرد تو شکمم.دیگه هیچی نمیفهمیدم.
یکی از عقب بهشون گفت:
_بسه.
اونایی که منو میزدن رفتن کنار.اومد نزدیکم و گفت:
_به شوهرت بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه وگرنه دیگه زن و بچه شو نمیبینه.
بعد رفتن.داشتم از درد بیهوش میشدم.دست و پای راستم شکسته بود.کمرم هم خیلی درد داشت.چند تا از دنده هام هم شکسته بود.
با جون کندن خودمو به ماشین رسوندم و گوشیمو برداشتم.به بابا زنگ زدم.دو تا بوق خورد جواب داد.
-سلام دخترم
-سلام
با هر حرفی که میگفتم جونم درمیومد.
-چی شده زهرا؟
-هر اتفاقی برای من افتاد نذارید هیچکس به وحید خبر بده.بابا هیچکس به وحید نگه.فقط اگه مردم خبرش کنید.
گوشی از دستم افتاد.
-زهرا..زهرا...چی شده؟...الو..
چشمهام بسته شد.دیگه هیچی نفهمیدم...
وقتی چشمهامو باز کردم،..
متوجه شدم بیمارستان هستم.کسی پیشم نبود.دست و پای راستم تو گچ بود.به سختی نفس میکشیدم.با هر نفسی قفسه سینه م درد میگرفت.جاهای مختلف بدنم درد میکرد.
پرستاری اومد بالا سرم.گفت:
_خوبی؟
به سختی گفتم:
_خوبم..خانواده م؟
-بیرون هستن.میخوای بگم بیان پیشت؟
-پدرم
-بگم پدرت بیاد؟
با باز و بسته کردن چشمهام گفتم آره.
خیلی زود باباومامان و آقاجون و مادروحید اومدن تو اتاق.با بی حالی سلام کردم.نگرانی تو صورت همه شون معلوم بود.مامان و مادروحید گریه میکردن.بابا اومد نزدیک.گفتم:
_وحید؟
-خودت گفتی چیزی بهش نگیم.خبرش کنم؟
-نه.
-زهرا چی شده؟
-چیز مهمی نیست.
آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟
بالبخند گفتم:
_منکه سابقه ی درگیری دارم دیگه چرا نگران میشین.
مامان گفت:
_این چه درگیری ای بوده که تو یک روز بیهوش بودی.الانم حالت اینه؟
-من خوبم.نگران نباشین.فاطمه سادات کجاست؟
آقاجون گفت:
_خونه ست.پیش نجمه.حالش خوبه.نگران نباش.
-وحید تماس نگرفته؟
-نه..دخترم بذار به وحید خبر بدیم.بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه که چرا زودتر نگفتیم.
-اون با من.نذارید کسی چیزی بهش بگه.
خیلی نگران وحید بودم...
فرداش وحید بهم زنگ زد.معمولا چهار روز یکبار تماس میگرفت.سعی کردم صدام سرحال باشه. جواب دادم
-سلام عزیزم
-سلام خانومم.خوبی؟
-خوبم.خداروشکر.شما خوبی؟
خداخدا میکردم صدای پیج بیمارستان نیاد.
-خوبم عزیزم.فاطمه سادات چطوره؟کجاست؟
-خوبه.خونه ست.من بیرونم.پیشم نیست..وحید خیلی دوست دارم...خیلی.
-عزیز دلم..چقدر دلم برات تنگ شده...زهرا، مراقب خودت باش.چند روزه خیلی نگرانتم. اوضاعت خوبه؟چکار میکنی؟
-ما خوبیم وحیدجان.نگران ما نباش.فقط به کارت فکر کن.
-زهراجان من باید برم.پس خیالم راحت باشه؟
-آره قربونت برم.خیالت راحت.برو به کارت برس
-پس خداحافظ
-خداحافظ
بعد چهار روز مرخص شدم...
رفتم خونه بابا.آقاجون و مادروحید اصرار داشتن برم خونه اونا ولی چون پله زیاد داشت نتونستم.دلم برای فاطمه سادات خیلی تنگ شده بود.
اون مدت فقط روزی یک ساعت میدیدمش.هربار وحید تماس میگرفت سرحال صحبت میکردم باهاش.
سه هفته گذشت....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهاردهم
سه هفته گذشت...
زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده.
وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.
اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته.
سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد....
مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت:
_وحیده!!
منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد:
_زهرا کجاست؟
آقاجون گفت:
_تو اتاق تو.
وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.صدای قدم هاش رو میشنیدم.
مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.
تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد....
مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.
چند دقیقه گذشت.
بابغض گفت:
_چرا به من نگفتی؟
من به زمین نگاه میکردم.داد زد:
_چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟
فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت:
_وحید،آروم باش
-چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم
باشم؟!!!
به آقاجون گفت:
_چرا به من نگفتین؟
-من گفتم چیزی بهت نگن.
وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم.
-قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟
-شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.
وحید نعره زد:
_زهرااااا
با خونسردی نگاهش کردم.
-اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.
داد زد:
_که بعد بیان بکشنت؟!
همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم:
_شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.
وحید بابغض داد میزد:
_زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟
رفت بیرون...
اشکهام جاری شد.وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.
نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_تهدیدت کردن؟!!!
با اشک به آقاجون نگاه کردم.گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.
-آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.
چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت:
_اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟
قاطع گفتم:
_فاطمه ساداتم #فدای_اسلام.خودم و وحیدم هم #فدای_راه_امام_حسین(ع).
کار وحید طوری بود که با دشمنان #اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود.
آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت...
خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.
بعد اون روز....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم