eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
«إِنَّ أَکرَمَکمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکمْ» با فضیلت‌ترین شما نزد خداوند، با تقواترینِ شماست! 🌸 بهترین ما نزد خدا با ماست نڪند به نعمت‌هایی ڪه خود خدا به ما ارزانی داشته مغرور شویم و خود را بزرگ ببینیم پرتگاه ایمان است و همانا غرور شیطان را از بهشت به قعر جهنم ڪشاند _مراقب افڪار و اعمالمان باشیم @shahidanbabak_mostafa🕊
رفیق حـرف ایـن و آن را نزن! دم فـرو بَنـد و تماشـا کـن، بنگـر و عبـرت بگیـر بـه فکـر خود بـاش، و ابدیَت را دریـاب ...! @shahidanbabak_mostafa🕊
پرکارۍ‌وکم‌خوابـے‌ ویژگےاصلیش‌بود؛ آن‌چنان‌که‌کار‌در‌روز‌ جمعه‌راهم‌در‌یکےاز جلسات‌ادارۍ‌به‌‌تصویب‌ رسانده‌بود؛به‌این‌ترتیب‌ عملاً‌کارش‌تعطیلےنداشت. معتقدبود:شهادت‌مزد‌کسانےاست‌ که‌‌در‌راه‌خدا‌پرکارند... 💞 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تؕـوباخداحافظی‌ها تمام‌نمیشوی! تُـویی‌که‌به‌مـ‌ن‌آموختی عِشق❤️ دَوام‌آوردن‌درفاصلہ‌ها ‌و‌انتظار‌هاست . . @shahidanbabak_mostafa🕊
[رفاقت با شما را با دنیایے عوض نمےکنم.. رفیقتان مےشوم تا شبیہ تان شوم شبیہ تان ڪہ شدم "شهیــد" مے شوم...] 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهـی ؛ گفتم : ز پا افتاده ام گفتی : بلندت می کنم ! گفتم : نظر بر من نما ، گفتی : نگاهت می کنم ! گفتم : بهشتم می بری؟ گفتی : ضمانت می کنم ! گفتم : که ادعونی بگم ؟ گفتی : اجابت می کنم ! گفتم : که من شرمنده ام ، گفتی : که پاکت می کنم ! گفتم : که یارم می شوی ؟ گفتی : رفاقت می کنم ! گفتم : دردمندم خــدا گفتی : مداوایت کنم ! گفتم : پناهی نی مرا گفتی : پناهت می دهم. 🌱خدایا شکرت بابت همه نعمت هایت. @shahidanbabak_mostafa🕊
یه‌عزیزی‌میگفت: از‌'خدا‌'نترسید،آدم‌از‌چیزی‌بترسه دیگه‌نمیتونه‌عاشقش‌بشه از‌‌'دور‌شدن‌از‌خدا‌'بترسید تا‌نزدیکش‌بشید،تا‌عاشقش‌بشید(: @shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی‌میرفتیم‌هیئت حمیدمحکم ‌سینہ‌میزد! بهش‌گفتم‌حمید: ‌چراانقد‌محکم‌سینہ‌میزنۍ؟ میگفت‌: برای‌امام‌حسین‌'ع'محکم‌سینہ‌میزنم تا هیچوقت‌سینم‌نسوزه:) شهید‌‌کہ‌شد‌؛‌پیکرشو‌تومعراج‌شهدا دیدم... همجاش‌سوختہ‌بود‌جز‌سینہ‌ای‌کہ‌برا‌ امام‌حسین‌ ″ع″ باعشق سینہ‌‌میزد 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
‌من‌سرباز‌این‌مملڪتم این‌رو‌ڪه‌نمی‌تونن‌ازم‌بگیرن! -دیالوگ‌‌زیبای‌غریب @shahidanbabak_mostafa🕊
منوتو: نه‌به‌رای بی‌بی‌سی: رای‌ندید اینترنشنال: رای‌بی‌رای صدای‌آمریکا: تحریم‌انتخابات رییس گروهک کومله: در انتخابات شرکت نکنید (علیه‌السلام):مهربانی‌ ازسوی‌ دشمن، محال‌است! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چادر من بوی شـهــــادت میدهد چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست ڪہ مبادا چون چادر مادرشان فاطمه(سلام الله علیها) خاکی شود. ‹ 🤍⇢ › ‹@shahidanbabak_mostafa🕊
¹⁰⁰¹ روے دیوار قبر من با گِل،بنویسید السّلامُ علیٰ حَجَهٌ‌الاغنیاءِ والفقرا،انت فے قلبنا امامِ رضا🕊✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
همیشه‌‌میگفت: قانون‌‌هفت‌‌ساعتو‌‌یادتون‌‌نره! تاگناهی‌مرتکب‌‌شدید‌‌تاهفت‌ساعت‌ فرصت‌‌توبه‌دارید !🌱 شهیدعباس‌دانشگر - ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
بسم الله الرحمن الرحیم❤️! (ع) _بند‌چهلم_🌱 📌به‌نیابت‌از 🌹اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ دَعَتْنِی الرُّخْصَهُ فَحَلَّلْتُهُ لِنَفْسِی وَ هُوَ فِیمَا عِنْدَکَ مُحَرَّمٌ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ. بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که رخصت در آن انگیزه‌ام شد تا برای خود حلال دانستم، در حالی که نزد تو حرام بود. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! اجرتون با امیرالمومنین(ع)🌻! التماس‌دعا🤲🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
توی‌‌کتاب‌قراربی‌قرارمی‌گه‌که: مصطفی‌نه‌نمازشب‌خون‌ِبزرگی‌بود، نه‌کارخاصی‌می‌کرد؛ اماتنهاکاری‌که‌کردوخداخریدش، انجام‌واجبات‌وترک‌محرمات‌بود! @shahidanbabak_mostafa🕊
‏نمی دانم از دلتنگی؛ عاشق‌ترم یا از عاشقی دلتنگ‌تر ..!💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
علی‌اکبر‌بودن زمان‌نمی‌خواهد؛که‌کل‌یوم‌عاشورا زمین‌نمی‌خواهد؛‌که‌کل‌ارض‌کربلا قلبی‌میخواهد‌عاشق وسَری‌بی‌پَروا...(: ❤️! @shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای قسمت صد و پانزدهم بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم... حتی زنگ هم نمیزد.زنگ هم میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم.میترسیدم کارشو رها کنه. همه فهمیدن بخاطر کار وحید منو تهدید کردن. محمد اومد پیشم... خیلی عصبانی بود.بیشتر از خودش عصبانی بود که چرا قبلا به این فکر نکرده بود که کسانی بخاطر کار وحید ممکنه به خانواده ش آسیب بزنن. بعد مرگ زینب سادات همه یه جور دیگه به وحید نگاه میکردن... همه فهمیده بودن کارش و ولی اینکه اونجوری منو تهدید کنن هیچکس فکرشم نمیکرد... علی هم خیلی عصبانی و ناراحت بود ولی بیشتر میریخت تو خودش.فقط بابا با افتخار به من نگاه میکرد. آقاجون هم شرمنده بود. ده روز بعد از دعوای وحید، حاجی اومد خونه آقاجون دیدن من... خواست که تنها با من صحبت کنه.گفت: _وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. وقتی فیلمشو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم. -کدوم فیلم؟ -فیلم همون نامردها وقتی شما رو اونجوری وحشیانه میزدن. با تعجب گفتم: _مگه فیلم گرفته بودن؟!! حاجی تعجب کرد -مگه شما نمیدونستین؟!! -وحید هم دیده؟؟!!!!! -آره.خودش به من نشان داد.همون نامردها براش فرستاده بودن. وای خدا...بیچاره وحید.... خیلی دلم براش سوخت.بیشتر نگرانش شدم. -دخترم،شما از وحید خبر دارین؟ -نه.ده روزه ازش بی خبریم.حتی جواب تماس هامون هم نمیده. -پنج روز پیش اومد پیش من.استعفا داده.هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت. همون چیزی که ازش میترسیدم. -شما با استعفاش چکار کردین؟ -هنوز هیچی -به نظر شما وحید میتونه ادامه بده؟ -وحید آدم قوی ایه.ولی زمان لازم داره و... سکوت کرد. -حمایت من؟ -درسته -من به خودشم گفتم نباید کوتاه بیاد،حتی اگه من و فاطمه سادات هم بکشن. -آفرین دخترم.همین انتظارم داشتم. -من باهاش صحبت میکنم ولی نمیدونم چقدر طول میکشه.فعلا که حتی نمیخواد منو ببینه. -زهرا خانوم،وحید سراغ شما نمیاد،شرمنده ست. شما برو سراغش. -شما میدونید کجاست؟ -به دو نفر سپردم مراقبش باشن.الان مشهده، حرم امام رضا(ع).سه روزه از حرم بیرون نرفته. حال روحی ش اصلا خوب نیست...نمیدونم شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی.... من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش... تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون،بعد از کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبتهای اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد... من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه... دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدمهای مهم این نظام میشه...من فکر میکنم این ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده بشید.خودتون رو برای روزهای آماده کنید، به وحید هم کمک کنید تا چیزی انجام وظیفه ش نشه. مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید وحید باشید. حاجی بلند شد و گفت: _من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه. صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید... نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه.از بابا خواستم همراه من بیاد.آقاجون و مادروحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد. بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد. وقتی هواپیما پرواز کرد.بابا گفت: _زهرا -جانم بابا با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:..... ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت صد و شانزدهم گفت: _وحید مرد ایه،ایمان داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش .چند وقت بعد دوباره اومد... گفت من دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی کشیده. که اصلا براش راحت نبوده. که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی کشیدی، شدی، شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه . وحید سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم رو داشته باشه،هم . حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد.... بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)... بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه. سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا... بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم: _وحید..خوبی؟ همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام. -وحید نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم میدم برای ..شما باید ادامه بدی . -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم. -میدونم،منم همینطور..ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من.... با عصبانیت گفتم: _وحید خیلی جا خورد. -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، بتونی سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟ -آره -پس تو چی؟فاطمه سادات؟ -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم. -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات.. چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم. جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید نگاهم کرد اشکهام میریخت روی صورتم.خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم. خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا برام. سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. از هرچیزی برام بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا *هرچی تو بخوای* سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟ ادامه دارد... نویسنده بانو