eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.7هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
راستش را بخواهی! دوست دارم به نگاهی مرا هم بخری؛ مثل حُر! دلم عاقبت به خیری میخواهد ؛ زیر سایه ی پَرچم! میان روضه, با ذکر نامت؛ حسین جان..:)🕊♥
- چِ‌ڪسۍ‌گفت‌کہ‌در‌عآلـم‌بالآسـت‌بهشت.. هـرکجآنـام‌‹حسیـن›است،همانجآست‌بهشت..!(:️
سلام شب بخیر 🌸 امروز که گلزار بودیم یه خانم سره مزار شهید کوچک موسوی بود بعد ما که رفتیم گفت من اینجا میخوام خلوت کنم کسی نیاد حتی به خانما هم میگفت برید جا دیگه !! منم گفتم یعنی چی این حرفا چیه خانم اینجا عمومی هست و با یه وضعیت زشت دامن بدون شلوار و بدون روسری !! دیگه هیچی نگفت بچه ها که شروع کردن به خوندن گفت چرا اینا بلند میخونن گفتم این خب روضه هست و ما اینجا محفل شهدایی گرفتیم گفت که به من چه برید جا دیگه من میخوام اروم باشه اینجا.. منم گفتم شما بلند شو برو جا دیگه .. یکم خوندن بچه ها بعد من که بودم جرعت نمیکرد چیزی بگه بعد که من رفتم آب بریزم رو مزار شهدا داد زد که من آرامش میخوام بسه دیگه !! به هم دیگه احترام بزارید رفیقمم خب هیچی نگفت همین دیگه نخوند دو دقیق بعد بلند شد بره !! گفتم شما که رفتی گفت پس نرم ؟؟ گفتم شما که گفتین آرامش میخوام.. عمدا و اینکه خوشش نمیومد نذاشت بچه ها بخونن .. بعد که داشت میرفت گفتم خانم شما آرامش همه ما رو بهم زدی گفت مگه چیکار کردم گفتم حجابت همجاتون پیداست همینجور که نتونستی یه روضه رو تحمل کنی جوونا مردم هم ارامشون بهم میخوره . ما نیم ساعت روضه خوندیم تحمل نتونستی کنی ولی شما همیشه در حال آرامش بهم زدن هستی !! بعد گفت همینی که هست !! همین خانم میگفت بهم احترام بزاریم 🤷‍♂
طرف تو پارک و همجا گیتار دستشه و میزنه میخونه هیچکس هیچ حرفی نمیتونه بزنه ولی روضه اونم تو گلزار شهدا عیبه !!
اصلا نمیفهمیدم چیکار میکنم حتی همون پخش زنده هم که اولش گرفتم گوشی دادم دسته رفیقم خیلی شدید عصبی بودم بازم اینجا بچه ها میگفتن کوتاه بیا اینا دنبال بحث هستن .. برا همین نشد پخش زنده بگیرم
ولی خانمایی که اونجا بودن آخره کار تشکر کردن و گفتن خیلی خوب بود ولی خب نذاشت این خانم متاسفانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۸۶ او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت: _به به پس شما سادات هم هستید. .چرا نمیاین تو؟! من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم: _نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمیدونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره.وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی.. او حرفم رو قطع کرد و گفت: _حرفش هم نزن دخترم.چه هدیه ای بهتر از گل وجود خودت.من پسرم رو میشناسم. اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بیخبر بودم.فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه..دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد.اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم. خنده ای زورکی تحویلش دادم وسرم رو پایین انداختم. مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت: _مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی. ایشالا یه وقت دیگه. تو دلم خطاب به کامران گفتم:اون روز رو به گور خواهی برد! در میان قربان صدقه رفتنهای مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم: _نگه دار میخوام پیاده شم. کامران گفت: _مگه نگفتی دیرته دارم میرسونمت دیگه. با عصبانیت گفتم: _حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من.، منو با خونوادت آشنا کنی! او خنده ای عصبی کرد و گفت: _چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده م انتخاب کردم.خب بالاخره باید تو ومادرم همدیگر رو میدید دیگه.. صدام رو بالا بردم: _تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی.لطفا اینو درک کن! نگه دار میخوام پیاده شم! 🍃🌹🍃 او گوشه ای توقف کرد و به سمتم برگشت.سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نگاهش نمیکردم. با صدای آرومتری گفتم: _هدفت از این کار چی بود؟ میخواستی منو در موقعیت عمل انجام شده قرار بدی؟ او نفسش را بیرون داد و باناراحتی گفت: _خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده ی آبرومند مومن به این جامعه اومدم! مامانم  از توی روضه های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه ی آفتاب برام نشون میکرد یکیشونو قبول نکردم.. چون دلم میخواست زنم رو خودم انتخاب کنم. آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی میکرد گفت: _روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون میکردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مومن گیرم بیاد ولی من نا امیدش کرده بودم .. هنوز عصبانی بودم. گفتم: _پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟ او پوزخندی زد: _نمیدونم!! شاید چون نمیخواستم عین اونا بشم! من از مذهبی ها خیری ندیدم! اصلا تو قید وبندشم نیستم.حالا حساب امام حسین وباقی اماما سواست! چون عشقند! بچه ی ناخلف که میگن منم دیگه.. من… مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه.. دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمیدیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه! با کنایه گفتم: _تو که اینقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترهایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمیکنی؟ _چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟ با اطمینان گفتم: _بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی کس وکارم که تک وتنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره. کامران حرفم رو قطع کرد و گفت: _عزیز دلم برای بار چندم میگم اونها اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن..حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه ی خودشون. حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها..پس تو این وسط چرا داری بازی در میاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه. 🍃🌹🍃 بحث بی فایده بود.او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!! اگرچه او برای هر دختری ایده ال بنظر میرسید ولی من نمیتونستم او را انتخاب کنم.چون هم دلم در گرو کس دیگری بود و هم نمیتوانستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم.او  به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: _عسل چرا پیاده شدی؟ دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم: _من هیچ وقت نمیتونم ونمیخوام باهات ازدواج کنم. اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم.که مهمترینش اینه که اصلا علاقه ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی..از همه نظر..ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک‌ زندگیم. او قبل از اینکه جمله م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۸۷ خدایا منو ببخش!! ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردان زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفربودم. کامران همیشه با من مهربون بود و من با بی رحمانه ترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم. چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سرمن یا مسعود بیاره. مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محله ی قدیمی برم.باید فاطمه رو میدیدم!! زنگ زدم تا با او هماهنگ کنم ولی او در همون لحظه ی اول سلام گفت: _نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند. 🍃🌹🍃 مثل لشکر شکست خورده بی هدف در خیابانها راه افتادم. نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها. دلم از خودم و سرنوشتم پربود.چرا تا می آمدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز را دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوندگذشته ام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!! من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم. کامران مثل من مغرور بود.من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بی رحمم بشم؟؟ رفتم امام زاده صالح... کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک ریختم. خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی. من فقط خرابترش میکنم. خودت کمکم کن..اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت. هرچی تو بگی.. هرچی تو بخوای.به دل سیاه من نگاه نکن. . من پدرو مادر بالای سرم نبوده.کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم..تو بشو پدرو مادر من.بهم یاد بده راه ورسم زندگی رو. .. نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم.فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم. 🍃🌹🍃 روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت. فقط بی صبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و بایک جمله آرومم کنه. به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بی مقدمه گفتم باید ببینمت. او گفت: _منم همینطور.بیا خونمون یک ساعت بعد اونجا بودم.توی اتاقش دسته گلی زیبا خودنمایی میکرد.و اوخوشحال تر از همیشه بنظر میرسید. پرسیدم: _اینجا خبری بوده؟ او گونه هاش گل انداخت و روی تختش نشست. منتظر بودم تا کنجکاوی ام رو ارضا کند. گفت: _دیروز عمو اینا اینجا بودن.. چشمام گردشد. با ناباوری نگاهش کردم. او خنده ی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد: _رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم. چشمانش رو پرده ی اشک پوشاند و گفت: _واقعا اونها خیلی بزرگوارند..اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد.گفتن اومدیم دوباره خواستگاری… 🍃🌹🍃 از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریه ام گرفت. با خوشحالی اورا بغل کردم و پرسیدم _پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چیشد که اومدن؟ _منم دقیق از جزییاتش خبر ندارم.یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. اینقدر ازدیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند.باید اینجا میبودی و قیافه ی حامد و میدیدی. فک کنم اونم مثل من، تو شوک بود. فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت: _دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید.اینهمه سال دعا کردم نشد..قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم. 🍃🌹🍃 جمله ش به اینجا که رسید هق هق امانم رو برید. این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بی پروا گریه میکردم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۸۸ مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره. او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم. گفتم: _فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهانم اینقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم..تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد.. فاطمه با مهربانی گفت: _دوباره چه اتفاقی افتاده؟ جریان دیروز رو براش تعریف کردم. او اخمهایش در هم رفت و بعد از کمی فکر گفت: _نباید باهاش میرفتی.گفته بودم فعلا ازش فاصله بگیر! گفتم: _بابا نمیشد بخدا.از اونجا نمیرفت. مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم. فاطمه متفکرانه گفت: _این کامران چقدر برام عجیبه.ظاهرا بدجوری دلباخته ت شده.. سرم رو با درماندگی تکون دادم: _نمیدونم..خودمم نمیدونم! _چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر میشناسیش؟ کمی فکر کردم و گفتم.: _تا همون حد که بهت گفته بودم..بیشتر نه..ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولا به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم. فاطمه سرش را خاراند و گفت: _بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده ای! از استدلال او متعجب شدم ودر فکر فرو رفتم.فاطمه ادامه داد: _باید منو ببخشی که بخاطر درگیریهای خودم از پرس وجو راجع به مشکل تو غافل شدم.ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست.یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم. اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه تر بنظر میرسید.از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده.خوب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی گدار به آب زد. 🍃🌹🍃 گویا فاطمه تمام دغدغه اش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگر میخوریم یا خیر.!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگریست.گفتم: _فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم. اصلا دنبال زندگی شخصی او نیستم چون من هدفم رسیدن به او نیست.. من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره..همین! فاطمه با دقت نگاهم کرد: _واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه ای نداری؟ شانه هام رو بالا انداختم: _نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان.. چون او واقعا محترم و مهربونه…شاید اگر درشرایط دیگری بودم بهش فکر میکردم ولی با این شرایطی که دارم اصلن بهش فکر نمیکنم! فاطمه با کنجکاوی پرسید: _مگه شرایط فعلی تو چیه؟ 🍃🌹🍃 خب معلومه! من عاشق و دلباخته ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشقهای کوتاه و بی‌معنی کامرانها ندارم..ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگری بیاورم. گفتم: _خب من نه خانواده ای دارم..نه مادری نه پدری..نه حتی سرمایه ی درست حسابی ای..آهی کشیدم! _و از همه مهمتر گذشته ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!! فاطمه لبهاش رو به نشونه ی اعتراض جمع کرد و گفت: _اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد!بابا طرف عاشقته..اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره.بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده‌ میترسی؟ اینقدر ضعف نداشته باش.قرار شد به خدا اعتماد کنی! سرم رو به نشانه ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم. _فاطمه…؟؟؟ _جانم؟ _کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم. . _خداروشکر که ده سال دیر تر آشنا نشدی! 🍃🌹🍃 به هم نگاه کردیم.. چشمهاش برق شیطنت آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود.فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم..واقعا خدا روشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده م سیاه تر میشد! 🍃🌹🍃 روزها از پی هم میگذشتند و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو میگرفتم.بعد از برخورد اونروزم  با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته. روال عادی زندگی رو از سر گرفتم.آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه ام بود برای خانه مقداری خرید کردم.در مدت این یکماه کاملا متوجه ی تغییرات روحی ومعنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا میکردم. فقط یک چیز آزارم میداد و آن بدهی ام به کامران بود.نمیدونستم چگونه میتوانم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو  پرداخت کنم! 🍃🌹🍃 با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم.این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود.باهم به کافه رفتیم.دست وپاهام میلرزید.به سمت پیش خوان رفتم و از سعید ،گارسون کامران سراغش رو گرفتم. سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت: _کامران نیست..رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده . 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده؛ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌- سَلام‌بَرمِهربان‌عٰالم‌امٰام‌عَصر؏َـج' - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌السَّلامُ‌عَلیك‌َیٰاَ‌بَقیَةَ‌الله✋🏽‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
"ظهور‌کن‌نگار‌ِمن‌بیا‌کهــ‌ازسرشعف فدای‌قامتت‌کنم‌دوچشم‌ِاشک‌باررا تمام‌لحظه‌های‌من‌فدای‌یک‌نگاهِ‌تــو بیا‌وپاک‌کن‌زدل‌حدیث‌انتظار‌را♥" @shahidanbabak_mostafa🕊
امام حسين عليه السلام :🌿 لا تَقولَنَّ فى اَخيكَ المُؤْمِنِ اِذا تَوارى عَنْكَ اِلاّ ما تُحِبُّ اَنْ يَقولَ فيكَاِذا تَوارَيْتَ عَنْهُ؛ وقتى كه برادر دينى ات از تو جدا شد، سخنى پشت سر او نگو، مگر اين كه دوستدارى او در پشت سر تو آن را بگويد. [بحارالأنوار، ج ۷۸، ص ۱۲۷] @shahidanbabak_mostafa🕊
|کمی‌ازتو‌بگویم.. "|♥ هر‌جا‌کهــ‌بودیم،‌تــوى‌جادهـ‌یا‌مقر‌یاهرجاى دیــگر،‌وقتـــى‌موقع‌نَماز‌میشـُد‌فوراًمی‌زدکِنار و‌مى‌گفت: "حیفهــ نماز‌اول‌وقت‌مون‌از‌دستْ بره."بعد‌هــَم‌چفیهــ‌اش‌را‌پهن‌مى کـَردو مى‌ایستاد‌به‌نَماز.🥲 @shahidanbabak_mostafa🕊
*خیلی‌ها‌که‌مسلمان‌نیستند‌و‌حسین‌ابن‌‌علی‌ را‌قبول‌ندارند‌برای‌مصیبت‌های‌او‌در‌کربلا‌ میگریند‌،پس‌این‌اشک‌ها‌چیزی‌نیست‌که‌ بتواند‌ما‌را‌مشخص‌وممتاز‌کند‌.‌ ما‌باید‌بدانیم‌حسین‌چه‌کرد‌‌و‌بعد‌از‌فهم‌این‌ موضوع‌برویم‌و‌بر‌صدد‌برآییم‌که‌تشییع‌ خود‌را‌نسبت‌به‌آن‌بزرگوار‌ثابت‌کنیم..!! _حضرت‌آقا 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
؛ فقط‌‌درجبهـ های‌‌جــَنگ‌‌نیست ، اگــَر‌انسان‌‌بَــــرای‌‌خــــُــدا‌کار‌کند ... و‌بهـ‌ یاد‌او‌باشد؛ .🌿♥ -شهیده‌زینب‌کمایی @shahidanbabak_mostafa🕊