eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
7هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ از همان روزی که پا در این خانه گذاشت، مادر بود برایش.. . . . . مهدی مقابل معصومه نشسته بود و میوه‌اش را پوست کند. معصومه نفس عمیق کشید: _نوش جونت عزیزم! مهدی نگاه زیر چشمی به مادرش کرد و گفت: _هنوز نمیخوای به من بگی چرا با قاتل بابام ازدواج کردی؟ معصومه سر به زیر انداخت، با انگشتان دستش بازی کرد و بعد مدتی طولانی گفت: _فکر کردم عاشق شدم، برای همین با بابات ازدواج کردم، اما بعد مدتی فهمیدم فقط یک کشش ساده بوده و هیچ عشق و عاشقی وجود نداره. زیاد به همدیگه توجهی نداشتیم و فقط تو یک خونه زندگی میکردیم و وقتی تو جمع دوستان و خانواده بودیم، ادای زوج‌های عاشق رو در می‌آوردیم. بابات که فوت کرد... مهدی حرف مادرش را برید: _کشته شد. معصومه اول با تعجب نگاهش کرد و بعد به تایید سری تکان داد: _آره، بابات که کشته شد، بیشتر از ناراحتی برای مرگش، برای خودم گریه میکردم. برای اینکه حالا با یک بچه چکار کنم؟ اگه نبودی میتونستم برم دنبال زندگی خودم ولی وجود یک بچه، همه چیز رو سخت میکرد. به بهونه داغدار بودن، هی با مشت میزدم به شکمم تا بچه بیفته. مهدی بغض داشت اما آن را مردانه عقب راند. خوب میدانست دنیا پر از درد و نامردیست. معصومه بی‌توجه به حال مهدی باز هم گفت: _بعد از یک مدتی پیغام پسغام های رامین شروع شد و هر وقت مرخصی میگرفت، میومد سراغم و از عشقش به من میگفت. فکر کردم عشق واقعی رو پیدا کردم. فکر کردم عاشق شدم اما بعد از مدتی فهمیدم عاشقی سراب بود. همش فریب بود تا باهاش ازدواج کنم! هر روزی که از ازدواجمون میگذشت، اخلاق و رفتارش بد و بدتر شد، تا جایی که شک داشتم اون عاشق روزهای اول کجا رفته؟ مگه میشه اینقدر فیلم بازی کرد؟ اینقدر دروغ گفت؟ یک روزایی رسید که راضی به مرگم شدم. همه راه ها برام بسته بود. راهی نداشتم ازش فرار کنم و طلاق بگیرم. من از تو گذشتم چون فکر کردم عاشقم اما همش خیال بود. یک روزی به خودم اومدم و دیدم من قلبی برای عاشق شدن ندارم! هر کسی به من میگه دوستت دارم، منم از اون خوشم میاد و توهم عاشقی میزنم! تصمیم گرفتم اگه خدا به من فرصتی داد و از دست رامین راحت شدم، برگردم سراغت و دور هر چی مرد و نامردی هست خط بکشم. خیلی سالهای عمرم رفت و سوخت.روزهایی که نه همسر داشتم و نه پسرم رو. همش چوب اشتباهات خودم بود که خوردم. مهدی گفت: _اینجوری خودت رو توجیه میکنی؟ که اشتباهی عاشق شدی؟ این بود که میگفتی اگه دلیل کارهات رو بشنوم، میبخشمت؟ شنیدم! اما نمیبخشمت. مهدی بلند شد و به سمت اتاقی رفت ، که در این خانه داشت. کاش رها اینجا بود. کاش صدرا بود. دلش کمی درد داشت. چه بیهوده رها شده بود. دلیلش آنقدر مسخره بود که خودش هم این همه سال، گفتنش را به تاخیر انداخته بود! معصومه با خود فکر کرد ، تمام زندگی اش را باخته است. دنبال یک روز خوشبختی گشت و هیچ نیافت. خدایی که می گویند فریادرس است، کجاست؟ خدایی که درمان است کجاست؟ چرا فقط خدای جبار با اوست؟ چرا فقط خدای منتقم با اوست؟ خسته بود از خودش و تمام اشتباهاتی که کرده بود. آنقدر گذشته پر از اشتباهی داشت که تنها دلش میخواست تمام آنها را از زندگی اش پاک کند. کاش میشد. عذاب گناهان و اشتباهاتش او را رها نمیکرد. و چقدر درد دارد که بدانی تنها خودت مقصری! . . . . زینب سادات پخش موسیقی را درون تلفن همراهش باز کرد و صدایی آشنا از کودکی هایش در خانه پیچید. صدای قصه گوی «آمین پناهی» حتی ایلیا را از اتاقش بیرون کشید و زهرا خانم میل بافتنی اش را زمین گذاشت. دقایقی بعد صدای در بلند شد و رها با ظرف شیرینی وارد خانه شد. صدای آمین را که شنید لبخند زد و به جمع آنها پیوست و داستان شهادت سیدمهدی را از زبان قصه گوی زیبا سخن شنیدند. وقتی تمام شد،رها گفت: _تو خسته نمیشی ازش؟ زینب سادات خنده بی صدایی کرد و دستش را مقابل دهانش گرفت: _نه! قصه هاش رو دوست دارم.کاش زنده بود و باز هم قصه میگفت! رها پرسید: _قصه زندگی خودش رو خوندی؟ زینب سادات گفت: _نه! مگه قصه زندگیش هست؟ رها گفت: _آمین خیلی ناگهانی وارد زندگی ما شد و خیلی ناگهانی تر از زندگیمون رفت.با مادرت خیلی دوست بودن.منم کمابیش در جریان هستم.یک روز که آیه رفته بود به مادر پدر آمین سر بزنه، مادرش دفترچه خاطرات آمین رو داد به آیه. منم خوندم. فکر کنم هنوز تو وسایل مادرت باشه! زینب سادات از میان وسایل مادرش دفترچه‌ای پیدا کرده بود که آن را درون جعبه ای از خاطرات نگهداری میکرد. جعبه‌ای یادگاری های سیدمهدی و آیه و ارمیا و حاج علی را در خود داشت. دفتر را باز کرد و صحفه اول را خواند: ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ دفتر را باز کرد و صحفه اول را خواند: " امروز با خدا آشتی کردم. حاج یونس خدا رو به من نشون داد. حاج یونسی که با تمام خوبی‌هاش، از خدایی میگه که همه رو دوست داره و مراقب همه ما هست.خدایی که هستی! خدایی که میبینی! سلام! من برگشتم! من اومدم! راه میدی منو؟ بعد از مدتها نماز خواندن، خیلی به دلم نشست. یک آرامش خاصی دارم از این آشتی. " صفحه را ورق زد و خواند: " نگاهم پی کسی میره که میدونم لایقش نیستم. دلم برای کسی سر خورده که منو نمیبینه! من براش، نامرئی هستم. حاج یونس کجا و من کجا؟ به فکر هیچکسی نمیرسه که دل کسی مثل من، پی نگاه حاج یونس بره! خدا! نگاهم کن! سخت محتاج نگاهت هستم. " صفحه را دوباره ورق زد: " آئین فهمیده یک چیزیم شده. داداش دوقلوی من مگه میشه نفهمه؟ مگه میشه ندونه؟ هر چیزی که آمین حس کنه، آئین هم حس میکنه. فقط نمیدونه کی نگاه خواهرش رو سر سجاده بارونی کرده. خدا! عاشق شدن، رسوا شدن داره؟ " زینب سادات صفحه بعد را خواند: " اشتباه عاشق شدم؟ حاج یونس و اون نجابت چشماش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و لبخند محجوبش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و صدای حزین قرآن خوندنش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و کمک های یواشکیش، عاشق شدن نداره؟مگه همه چیز به ظاهره؟ زیبایی حاج یونس تو ایمانش نیست؟ چهره مهربونش که پر از نور ایمان، دوست داشتنی نیست؟ اصلا مگه حاج یونس نیست و خداش؟ خدای حاج یونس! خدای من میشی؟ " زینب سادات به صفحه بعد رفت: " آئین به من اخم میکنه. با من حرف نمیزنه. میدونه جونم به جونش بنده. اما قهره و نگاهمم نمیکنه! حاج یونس رو مناسب من نمیدونه! میگه با همه خوبی‌هاش، مهمون امروز و فردای دنیاست! منم به آئین گفتم: من تا کی مهمون این دنیا هستم؟ ما آدمها فکر میکنیم زمان زیادی داریم تا زندگی کنیم. نمیدونیم مرگ همسایه دیوار به دیوار ماست! فرق کسی که میدونه کی میمیره و کسی که نمیدونه، در این هست که یکی میدونه رفتنی هست و خوب زندگی میکنه و تند تند توشه آخرت جمع میکنه و اون یکی هی امروز و فردا میکنه و عمرش رو حروم میکنه و تا به خودش بیاد، مسافر آخرت شده! حاج یونس فقط میدونه و خوب زندگی میکنه! شاید من زودتر بمیرم! " صفحه بعد را خواند: " هفته های سختی گذشت. حاج یونس من رو نمیبینه. منی که یک روزهایی به زور بابا میرفتم مسجد، الان با عشق میرم و تمام وقتم رو اونجا میگذرونم. چقدر خوبه که آدم به دیگران کمک کنه! چقدر خوبه مفید باشه! چقدر خوبه که دعای خیر دنبالت باشه. چقدر حس های خوب دنبال حاج یونس هست! خوش بحالش! " باز هم ورق زد و خواند: " بالاخره بهش گفتم. من رو شکست. منو لایق ایمانش ندونست. آئین بشکه باروتی شده که هر لحظه ممکنه منفجر بشه اما من آرومم. من و سجاده و اشکهام،مهمونی سه نفره داریم. میدونم لایق حاج یونس نیستم. این رو خودم بهتر از هرکسی میدونم. " زینب سادات با بغض به صفحه بعد رفت: " من رو قبول کرد! عشقم رو قبول کرد!خدای حاج یونس، ممنونم ازت! تو بهترین خدای دنیایی میخوام لایق حاج یونس بشم! میخوام اینقدر دنبال خدا بدوم که خدا بگه: باشه باشه بخشیدمت! میخوام بشم نقطه، سرخط..." صفحه بعد: " یونس... یونس.... یونس.... امروز بعد از عقدمون، به من گفت یونس صداش کنم! چقدر محجوب و باوقار! چقدر خاکی و آسمونی! چقدر جمع نقیضین! چطور میشه اینقدر برازنده بود؟ چطور میشه اینقدر خدایی بود و تو دل همه جا شد؟ پی نوشت: نمیدونید چقدر لباس روحانیت به یونس میاد! کاش همیشه این لباس رو تن کنه! امروز به من گفت که تازه مُلبّس شده به لباس روحانیت! میدونم که جزو روحانیون محبوب میشه! نمیشه یونس رو دوست نداشت." زینب سادات صفحه بعد را خواند: " خوشبختم و خوشبختی یعنی من و یونس، آئین و نفسش. امروز چند تا از دوستای دانشگاهمو دیدم.از دیدن من با چادر تعجب کردن و بیشتر از اون با دیدن همسر روحانیم! خیلی منو مسخره کردن! اما مگه مهمه؟ مهم لبخند خداست که تمام زندگی من رو پر از نور و عشق و زیبایی کرده! " صفحه بعد: " یونس بهترین همسر دنیاست و میدونم بهترین پدر دنیا میشد اگه....آره! اگه..گاهی شیمیایی بودن مفاهیم زیادی داره! یونس میترسه که اگه بچه دار بشیم، عوارض موادی که به جونش نشسته، به بچه آسیب بزنه و یک عمر شرمنده بشه! میگه خیلی از کسایی که شیمیایی بودن و بچه دار شدن، بچه هاشون با نقص مادر زادی یا بیماری جسمی یا آسیب مغزی به دنیا اومدن.خدا لعنت کنه هرکسی که این مواد رو میسازه و هرکسی که اونها رو استفاده میکنه! خدا لعنتشون کنه قدرت طلب های بی رحمی رو که حتی نمیتونن جوانمردانه بجنگن!" صفحه بعد: " آئین هی میره و میاد. دلشوره دارم!.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
اعمال قبل ازخواب ❤️ شبتون حسینی 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ذکر روز شنبه ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تراشکارماهــری‌شــدم‌بس‌کـهـ تــو‌نیامــدی‌ومن‌برای‌دلــــم‌بهانهــ تراشــیدم!♥ زمانم @shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[وَ اکْفِنا حدَّ نوائب الزَّمانِ و َشرَّ مصائدِ الشیطان.] پـروردگـارا؛ مـاراازسـخـتی هـای حـوادث عـالـم،کـفـایت فـرمـاوازشـروآسـیب دام هـای شـیطان، مـحفـوظ دار.. 🙂♥️ @shahidanbabak_mostafa
آیت الله بهجت ره: با تمام وجود گنـــاه کردیم؛ نه نعمت هایش را از مـــا گرفت و نه گناهانمان را فاش کرد. اگـــر بندگی اش را میکـــــردیم چــه میکـــرد...؟ @shahidanbabak_mostafa
«🕊❤️» ‌یِـهومِـیومَدمِیگُفت: «چِراشُمـٰاهـٰابِیڪٰارِیـد؟!» مِیگُفتِـیم: «حـٰاجۍ! نِمیبِـینۍاَسلَحہ‌ِدَستِمونِہ؟! مِیگُفـت: «نَہ‌..بِیڪٰارنَبـٰاش! زَبونِت‌بِہ‌ذِڪرِخُدابِچرخہ‌ِپِسَر(: هَمینطورکِہ‌نِشَستِۍهَرڪٰارےکِہ‌مِیڪُنِے ذِڪـرهَم‌بِـگو-! @shahidanbabak_mostafa
•[🌹🌱]• ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛ بہ جای مردن، شهید می شوند... @shahidanbabak_mostafa🕊
همیشه‌به‌خاطر‌جسم‌وجان‌ضعیفش حواسم‌بهش‌بود جیبش راپرازپسته‌و‌مغزیجات‌می‌کردم‌سر سفره‌گوشت‌هاراسوا می‌کردم‌ومی‌ریختم توی بشقابش او ساعت‌دو و‌ربع می‌آمد شوهرم ساعت‌دو‌ونیم با‌اینکه برایش‌سفره می‌انداختم‌و غذا میکشیدم دست‌نمی بردتاآقای‌عباسی برسد آدم‌بخوری نبودبازهراغذایشان رادر یک‌بشقاب‌می‌ریختند زیرچشمی‌می‌پاییدمش‌زودکنارمی کشیدزیادکه اصرارمیکردم‌چندقاشق بیشتربخوردمی گفت: آدم باید بتونه نَفسِش رو نگه داره!♥🍃 راوی مادرخانم @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کـاشْکی اَربَــــعینْ با دَسْـتِ سـاقی مِـــهمونَمْ کُـــنی چـــایِ عَـــراقی... ۲۹ روز تا حسینی🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
۱ . سلام .. من خیلی بدم کسی میاد پدر و مادری که میگن یا این یا هیچکس خب این خودش یه اشتباه هست برای یه دختر که فردا اگه ازدواج موفق نباشه میگه حق انتخاب به من ندادن .. اگه خوبه برات شرط بزار که درس هم بخونی بعد نامزد کن فعلا نامزد بمونید با این اخلاق پدره شما بنظرم قبول کن چون لج میکنن آینده برات سخت میشه ۲ . آره اینم خیلی خوبه إن شاء الله خدا کمک کنه امسال برا کمک میرم موکب میگم عمود چند تشریف بیارید .. البته اگه آقا بطلبه
۱ . إن شاء الله که جور بشه اربعین فقط هزینه رفت و آمد داره بقیش که آقا اباعبدالله پذیرایی میکنه ۲ . این مسابقه ادامه رو کلا لغو کردم چون تقلب شد . و مسابقه جدید میزاریم من گفتم پول بدین ویو بگیرید الکی نمیپذیرم