بچه ها رو با شوخی بیـدار می کرد
تا نمازشب بخونن . .
مثلا یکی رو بیدار می کرد و می گفت:
« بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچ کس نیس نگامکنه! »😂
یا می گفت : پاشو جونمن، اسم سه
چھار تا مؤمنو بگو ،تو قنوت نمازشبم
کم آوردم! 😁
#طنزجبھہ
#شهیدمسعوداحمدیان
@shahidanbabak_mostafa🕊
آنقدر روزها نمیخوابید که از فرط
خستگی میافتاد میگفت:
[پاسدار یعنی کسی که کار کنه
بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه
تا وقتی خود به خود خوابش ببره]♥🌱
#شهیدمهدیباکری
@shahidanbabak_mostafa🕊
همهی گلولههای جنگ نرم، مثل خمپاره شصت است
نه سوت دارد نه صدا!
وقتی میفهمیم آمده که میبینیم:
فلانی دیگر هیئت نمیآید،
فلانی دیگر چادر سرش نمیکند!
#شهیدحجتاللهرحیمی🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
رفیق!
حواست به جوونیت باشه
نڪنه پات بلغزه
قراره با این پاها تو گردان
صاحبالزمان"عج" باشی :)🙃🌱
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
#طنز_جبهه
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش
ماه رمضان آمده بود و او گفته
بود هركس بخواهد روزه بگيرد سحری
بهش میرساند ولي يك هفته نشده خبر
سحری دادنها به گوش سرلشكر ناجی
رسيده بود او هم سرضرب خودش را
رسانده بود و دستور داده بود همهی
سربازها به خط شوند و بعد يكی يك
ليوان آب به خوردشان داده بود كه
«سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار
ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه
ابراهيم با چند نفر ديگر كف آشپزخانه را
تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق
انداختند و منتظر شدند برای اولين بار
خدا خدا میكردند سرلشكر ناجی سر برسد
ناجی در درگاهِ آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكی
به اطراف كرد و وارد شد ولی اولين قدم را كه
گذاشته بود و تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد پای سرلشكر شكسته بود و میبايست چند صباحی توی بيمارستان بماند تا آخر ماه رمضان بچهها با خيال راحت روزه گرفتند☺️😅
#شهیدمحمدابراهیمهمت♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#طنز_جبهه سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه
در کوله بارم چیزی ندارم
غیر از دلی مستِ شوقِ شهادت.. :)♥️
#شهیدمحمدابراهیمهمت
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر ..
مسابقه إن شاء الله تا ۲۰ شهریور ادامه داره سوال پرسیده بودین 🌸
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
اسکرین بگیرید و ۱۴ صلوات هدیه کنید به شهید مورد نظر 🌿❤️
سلام ..
اگه رهبر نمیزاره و همچی دست رهبره چرا خودشون کشتن تا پزشکیان رای بیاره ؟؟
قبل از اینکه رای بیاره که میگفتن همچی درست میکنه الان میگن رهبر نمیزاره !؟
کشور ایران رو قانون اساسی پیش میره هر چی باید تصویب شه مجلس باید نمایندگان رای بدن همین نمایندگانی که مردم چشم بسته میفرستن مجلس !!
رهبر هم هیچ اختیاری نداره ..
آقای جلیلی قطعا با برنامه بود و راه شهید رئیسی رو ادامه میداد ولی مردم ما همیشه یکی رو میخوان که ضعیف ترین باشه ولی انقلابی نباشه پس دنبال حل مشکلات نیستن 🤷♂
نصف روز همجای ایران برق قطع میشه و کارخانه ها همه دچار مشکل شدن چون تولیدات کم شده چون برنامه ریزی وجود نداره ولی در دولت شهید رئیسی یک بار هم برق نرفت چون با ذخیره انرژی و برنامه ریزی درست مردم رو در آسایش کامل قرار دادند هنوز خیلی مونده تا بدونن خیلیا که شهید رئیسی چیکار های بزرگی انجام داد در عرض ۳ سال ..!
یه خانم قرار بود پیوند کلیه انجام بده پول نیاز داشت رفیقم یه کانال ۱۷ هزار نفری داشت گفت میفروشم میدم به این خانم !!
بعد یه نفر اومد بخره و گفت منو مدیر کن تا اعتماد کنم مدیر کرد و همه رو از مدیری در آورد و کانال رو دزدید و جالب اینه که کانال رو کرده کانال شهید مصطفی صدرزاده کانال رو که دزدیه واقعا نمیدونم بعضی ها چی تو سرشون هست کانال رو دزدیده بعد کرده کانال شهید مصطفی صدرزاده😅🤷♂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت79
کاغذی برمی دارم و تکه تکه می کنم و نام سه میوه را روی پنج کاغذ می نویسم.
کنار بچه ها می نشینم و می گویم:" نگاه کنین توی این کاغذا سه نوع میوه است که پنج بار نوشته شده. ما این کاغذا رو بین خودمون می چرخونیم؛ هر کی زود تر پنج تا کاغذ از یک نوع میوه رو کامل کرد برندس!
علیرضا و محمدرضا نگاه هم می کنند و همزمان می گویند:
_بازی می کنیم.
نیم ساعتی با بچه ها بازی می کنم و حتی با اینکه تا پای پیروزی میرم، کاغذم را به آنها می دهم.
خنده شان دلم را جلا می دهد. یک ساعتی را به خنده می گذرانیم که حمیده سراغ بچه ها می آید تا مشق هایشان را بنویسند.
محمدرضا خیلی هوای علیرضا را دارد و اول درس های او را می گوید و بعد درس های خودش را می نویسد.
حمیده صدایم می زند و می گوید:
_حاج حسن امروز یه توک پا میخواد بیاد، بهش بگم با آقامرتضی حرف بزنه؟
کمی مکث می کنم و می گویم:
_نه!
_چرا؟ تصمیمت عوض شد؟
_نه، ولی میگم خودش دوباره پا بزاره جلو بهتره.
_خب ما هم طوری نمیگیم که بفهمه نظرت عوض شده.
_نه، فعلا نگین تا ببینم دوباره کی پیشنهادشو میخواد تکرار کنه. شاید میخواد فراموشم کنه و اگه بهش بگین مجبور یا اذیت بشه.
حمیده شانه اش را بالا می اندازد و می گوید:
_والا چی بگم. هرچی خودت صلاح میدونی عزیزم، ان شاالله خوشبخت بشی.
تشکر می کنم و سراغ دفترم می روم. دلم برای به بیرون رفتن و اعلامیه پخش کردن تنگ شده، احساس می کنم مثل پرنده ای شده ام که بال و پرش را بسته اند.
خاطراتم را به آنجایی می رسانم که برای اولین بار مرتضی را می بینم. همان روز که به نقطه ای خیره می شد و حرف می زد. انگار کسی را نگاه می کرد!
نمیدانم چرا آن قسمت را بارها نوشتم و خط زدم تا به دلم بنشیند.
آن موقع فکر نمی کردم همان یک لحظه بشود یک لحظه ای که بعدها با خیالش می توانم یک ساعت را سپری کنم!
انقدر غرق نوشتن می شوم که حمیده بالای سرم می آید و می گوید:
_غذا یخ کرد دختر! کجایی؟
دست پاچه می شوم و می گویم:
_هَ... همینجام!
_گلوم پاره شد از بس صدات زدم.
_عه! ببخشید. الان میام.
سر سفره علیرضا با شوق از بازی مان تعریف می کند و اینکه خیلی به او خوش گذشته است.
ظرف های ناهار را می شویم و با بند آمدن باران لباس های باقی مانده را باهم می شوییم.
عصر چندین نفر برای بردن لباس هایشان می آیند و پول می دهند.
حاج حسن شب نمی آید و حمیده نگران می شود. دلم میخواهد با مادر تماس بگیرم اما ممکن از تلفن خانه را زیرنظر داشته باشند و دردسرشان شوم.
توی خانه به کلی حوصله ام سر می رود. شب حمیده خانم رادیو را به اتاق می برد و با اشاره به من می فهماند که دنبالش بروم.
موج را روی رادیو عراق می برد، چیزهایی به عربی، مردی می گوید که ما سر در نمی آوریم.
حمیده می گوید گاهی اوقات حرف های آقای خمینی را پخش می کند.
رادیو را قایم می کند و می گوید:" اگه بفهمن کسی رادیو عراق گوش میده... دیگه هیچی..."
صبح به بهانه ی نانوایی از خانه بیرون می روم. توی خیابان و سر یک کوچه با دیدن ماموران شهربانی راهم را کج می کنم و باعث می شود دیر به نانوایی برسم.
سه نان میخرم و برمی گردم. حمیده نگرانم شده و غر می زند که چرا رفتی؟ اگر گیر می افتادی چی؟ جواب فلانی و فلانی رو چی می دادم و...
من هم با حوصله ام سر رفته بود جوابش را می دهم اما توجیه نمی شود.
محمدرضا از صدای حمیده بلند می شود و با چشمان خواب آلود نگاهمان می کند و می گوید:
_چی شده مامان؟
_چیزی نیست، برو علیرضا رو بیدار کن که مدرسه تون دیر شد.
چند لحظه ای بینمان سکوت می شود و در این بین تنها صدای نفس های حمیده شنیده می شود.
با لحن آرامی به من می گوید:
_ببین! ریحانه تو مثل خواهر خودمی و هیچ فرقی نداری. اینکه سرت داد زدم دلیلش این بود اگه خواهرمم این کارو می کرد من بازم داد می زدم سرش.
درکش می کنم و دستم را روی شانه اش می گذارم و می گویم:
_حق داری، من باید بهت می گفتم.
چشمانش رنگ مهربانی می گیرند و چشمانش را باز و بسته می کند و لبخند دلنشینی می زند.
حمیده بچه ها را به مدرسه می رساند و من هم در این فاصله مشغول دوختن لباسِ سفارشی اش می شوم.
طرح گلدوزی هایش را هم می کشم و به دنبال نخ ها می گردم اما پیدا نمی کنم.
حمیده که می آید، سراغشان را می گیرم و گلدوزی ها را شروع می کنم.
حمیده تشویقم می کند و می گوید گلدوزی ام هم خوب است.
حمیده مشغول تمیز کردن دور و بر می شود و من برای ناهار کوکو سبزی می پزم.
نزدیکی های ظهر که بچه ها برمی گردند، سفره را پهن می کنم و سر ناهار یکی در می زند.
حمیده به من نگاه می کند و می پرسد:
_منتظر کسی بودی؟
هاج و واج نگاهش می کنم و می گویم:
_نه!
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت80
چادرش را سر می کند و می گوید من به اتاق بروم. به اتاق پناه می برم که صدای حاج حسن در خانه می پیچد.
_سلام خواهر، ببخشید بد موقع مزاحمت شدم.
چادرم را برمی دارم و به طرف در می روم. حاج آقا تا من را می بیند، دست را به احترام روی سینه اش می گذارد و من هم سلام می دهم.
حمیده خانم از چهره ی هراسان برادرش چیزهایی فهمیده برای همین اصرار دارد که داخل بنشیند.
من به بچه ها می گویم مشغول ناهار شوند و خود پیش حاج آقا می نشینم.
حاج آقا دستانش را بهم گره می زند و می گوید:
_والا چطور بگم؟
حمیده خانم نگرانی اش بیشتر می شود و می گوید:
_طوری شده؟ جون به لب شدیم خب حاج حسن!
_نه نگران نشین. همین آقامرتضی یکم ناخوش احواله، گفتم به شما هم بگم.
هری دلم می ریزد، کمی فکر می کنم و به یاد آن روز می افتم.
حاج آقا ادامه می دهد:
_طفلکی از پریروز که اومد خونه تب شدید گرفته. سرشم شکسته بود، اول که اجازه نمی داد بخیه کنیم اما بعدش که دکتر اوردم با حرفای دکتر راضی شد.
الانم مثل تیکه گوشتی افتاده گوشه ی خونه، نه غذای نه آبی یک کلومم حرف نمیزنه. ازش پرسیدم زخما و سرت که شکسته کار کیه؟ میگه حاجی درد هجری کشیدم که مپرس! میگم شاید زده به سرش خدایی نکرده.
ریحانه خانم ازت ممنون میشم یه سر بهش بزنی.
حمیده خدا مرگم بده ای زیر لب می گوید و ادامه می دهد:
_نه حاج حسن، بزار من سوپ درست میکنم. شب خودم و ریحانه باهم میایم.
حرفش را قبول می کنم و حاج آقا بلند می شود و می گوید:
_از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه، راستش من میدونستم ریحانه خانم تصمیمشونو گرفتن ولی این بچه رو میدیدم توی اوج تب، ایشونو صدا میزنه گفتم برای بار آخر هم که شده یه تجدید نظر کنن.
سکوت می کنم و حاج آقا را تا دم در بدرقه می کنیم.
نفس عمیقی می کشم و در ذهنم مرتضی را در بستر بیماری تصور می کنم. بیچاره دلم برایش می سوزد، از خودم خجالت می کشم که باعث آزارش شده ام.
حمیده خانم مرا صدا می زند تا ناهار بخورم.
یکی دو لقمه ای می خورم و به نقطه ای از سفره خیره می شوم.
حمیده می خندد و می گوید:
_نکنه تو هم میخوای مثل اون بشی؟ غذاتو بخور دختر!
لبخند تلخی می زنم و به زور ادامه اش را می خورم.
حمیده برای شب سوپ بار می گذارد و من هم به اتاق می روم و دفترم را باز می کنم.
با خودم فکر می کنم چرا دلم برایش به رحم آمد؟ اصلا اگر مرتضی را هم دوست داشته باشم دوست داشتنم برای چیست؟ دلیلش چیست؟
سه سوال را روی کاغذ می نویسم و مثل سوالات امتحانی جواب می دهم.
اولین باری که برایش ترحم کردم وقتی بود که با بدنی غرق به خون و صورت رنگ و رو رفته اش در شب تاریک مواجه شدم.
کلاً چهره ی مظلومی داشت، چشمانش آدم را غرق جذبه اش می کرد.
با خودم فکر می کنم اگر قرار است با مرتضی ازدواج کنم نه بخاطر بی پناهی و بی کسی با او ازدواج کنم نه بخاطر یک دوست داشتن.
من مرتضی را دوست می دارم تا واسطه ی عشق بین من و خدا شود.
به خدا می گویم اگر میخواهی من با او باشم، پس برای اینکه روزی این عشق تمام نشود برای عشق خودت را میانمان بگذاری زیرا که عشق تو به ما همیشه جاری است.
اذان مغرب را که می دهند نمازمان را در خانه می خوانیم.
حمیده قابلمه ی سوپش را برمی دارد و برای بچه ها سوپ می کشد، به آنها سفارشاتی می کند.
از خانه بیرون می شویم و زنبیل دست حمیده است، برای اینکه دستش درد نگیرد من از او می گیرم و تا سر خیابان می رویم تا تاکسی بگیریم.
تاکسی ما را حوالی خانه ی حاج حسن پیاده می کند و کمی از راه را پیاده می رویم.
حمیده در می زند و صدای ظهیر می آید. او در را باز می کند و به بغل عمه اش می رود.
حاج آقا دم در می آید و ما را راهنمایی می کند؛ از حیاط نقلی رد می شویم و به خانه می رسیم.
خانه ی ساده ای دارند اما در عین سادگی زیباست.
حاج خانم هم به استقبال مان می آید و باهم روبوسی می کنیم.
ظهیر مدام گوشه ی چادر عمه اش را می کشد و می پرسد:" چرا بچه ها را نیاوردید؟"
حاج آقا با خنده می گوید:
_ آقامرتضی تو این اتاق هستن. مرتضی مثل پسر خودم میمونه برا همین آوردمش اینجا تا بهتر بهش رسیدگی کنیم.
وارد اتاقی می شویم که نسبتا بزرگ است و دو فرش دارد.
گوشه ای از اتاق بستری پهن است و مرتضی به خواب فرو رفته.
قابلمه را به زهرا می دهم، با دلم خیلی کلنجار می روم تا به طرفش نروم. حاج آقا کنار مرتضی می نشیند و می گوید:
_مهمون داری آقامرتضی!
مرتضی تکانی می خورد و لرزی به جانش می افتد.
حاج آقا قرصی به او می دهد و حالش کمی بهتر می شود؛ فکر نمی کردم تا این حد حالش وخیم باشد.
اشک از چشمانم جاری می شود و سعی می کنم لرزش شانه هایم محسوس نباشد.
حمیده در گوشم می گوید:
_گریه نکن، خوب میشه ان شاالله.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت81
حاج خانم و بچه ها از اتاق خارج می شوند و تنها من، حمیده و حاج آقا در کنار مرتضی می مانیم.
به حاج آقا می گویم:" صدامون رو میشنوه؟"
_بله!
سرم را پایین می اندازم و هر چند برایم سخت است اما می گویم:" میشه باهاش حرف بزنم؟"
_چرا که نه!
حاج آقا کنار می رود و حمیده اشاره ای می کند و هر دو بیرون می روند.
حمیده میخواهد در را ببنند که جلویش را می گیرم و می گویم:" خوب نیس، بعدشم من که حرف خاصی ندارم."
حمیده در را نیمه باز رها می کند و می رود.
آب دهانم را قورت می دهد و با اکراه می گویم:
_آقا مرتضی؟
جوابی نمی شنوم؛ انگار خواب است. دوباره صدایش می زنم اما باز هم چیزی نمی گوید.
ناخوآگاه از اوضاعش گریه ام می گیرد و با نگرانی می پرسم:
_حالتون خوب نیست؟ چرا جوابمو نمیدین؟
همین که سرش را تکان می دهد ذوق زده می شوم و کمی ازش فاصله می گیرم.
_میشنوین چی میگم؟ آقا مرتضی!
انگشتش را تکان می دهد و خوشحال تر می شوم.
منتظر حرفی می مانم اما چیزی نمی گوید.
_نمی تونین حرف بزنین؟
حوصله ام سر می رود کاش یک آره و نه ای می گفت حداقل!
می خواهم بلند شوم، کیفم را برمی دارم که مرتضی لب های خشکیده اش را تکان می دهد و می گوید:
_میشنوم!
لبخندی روی لبم می آید و می نشینم.
_چرا آب و غذا نمی خورین؟ اینطوری که خوب نمیشین. اصلا چرا تب کردین؟
مکث می کنم و نفسم را بیرون می دهم. قلبم با شور بالا و پایین می پرد و به حالم فکر نمی کند.
_من معذرت میخوام برای اون اتفاق. من نباید میزاشتم همچین بلایی سرتون بیارن که اینطوری بشین.
قطره ی اشکی گوشه ی چشمش می نشیند؛ تا به حال ندیده بودم که گریه کند.
من هم گریه ام می گیرد و پرده ای از اشک جلوی دیدم را می گیرد و همه چیز را تار می بینم.
صدای خش دارش توی گوشم می چید و می گوید:
_طوری نیست... من ازین بدترشم دیدم.
سکوت سنگینی بین مان سر گرفت و با صدایی که غم در آن موج می زند؛ می گوید:
_نمیخوام کسی برام ترحم کنه.
می دانستم منظورش من هستم، شاید حس ترحم نسبت به او داشتم اما این تمام حس من نسبت به او نبود.
سکوت را زیر پا می گذارم و می گویم:
_من به کسی ترحم نمی کنم.
_پس مجبورتون کردن بیاین؟ برگردین، اون سری هم مجبور بودم باهاتون حرف بزنم وگرنه... شما منو قبول ندارین خب پس، پیشنهاد منو هم قبول نمی کنین.
این اومدن و رفتن ها...
مکث طولانی می کند و به سختی می گوید:
_این اومدن و رفتن ها فقط منو اذیت میکنه. من میخوام فراموش کنم، شما هم که به من فکر نمیکنین، فکرم نمی کنم چیزی از من یادتون مونده باشه.
بغض در گلویم سنگینی می کند و نمی توانم حرفی بزنم.
تمام وجودم فقط یک ندا می دهد که آن این است که او اشتباه می کند. چطور باید به او بفهمانم که من هم دلباخته تو هستم؟ وقتی او تصمیمش را گرفته پس آن استخاره چه بود؟
اشکی روی گونه ام سر می خورد و روی دستم می افتد.
تمام توانم را جمع می کنم تا فقط بگویم:
_مَ... من فقط نیومدم عیادت، من اومدم تا دوباره باهاتون حرف بزنم.
مرتضی چشمانش را باز می کند و زودی سر جایش می نشیند.
از این همه سرعت تعجب می کنم، یعنی این همانی بود که تا چند لحظه ی پیش چشمانش را کامل نمی توانست باز کند؟ این مرتضی همان مرتضی ای بود تا چند دقیقه ی پیش نمی توانست با من حرف بزند؟
من مبهوت حرکاتش شدم و او با نگاهی امیدوار نگاهم می کند و می گوید:
_من درست شنیدم؟ شُم... شما اومدین دوباره با من حرف بزنین؟
_بله.
_میشه حرف بزنین؟
_فکر کنم شما پرونده اش رو بستین. گفتین میخواین فراموش کنین.
نگاهش را پایین می اندازد و با شرم می گوید:
_میشه بنظرتون؟
خودم را جدی می گیرم و می گویم:" نمیدونم."
_پس یه چیزی بگین!
_من باید بیشتر از شما بدونم. از خانواده تون از تحصیلاتتون و خیلی چیزای دیگه...
_خب... خب من از یه خونواده
حرفش را به حرفم قطع می کنم و می گویم:
_حالا نه! بعدا که حالتون خوب بود یه جا قرار میزاریم.
_کی؟ کجا؟
_هر موقع حالتون خوب شد خبر بدین.
لب هایش را جمع می کند، حس می کنم او نمی داند خوشحال باشد یا نارحت؟
از جا بلند می شوم و چادرم بیشتر از صورتم می گیرد.
از اتاق که می خواهم بیرون بیایم، می گویم:
_پس سعی کنین زودتر خوب بشین. خداحافظ.
_چشم... خداحافظ.
به حمیده اشاره می کنم که برویم.
حاج خانم می گوید بمانیم و پذیرایی شویم اما قبول نمی کنم و حمیده هم بچه ها را بهانه می کند.
تا به سر خیابان برسیم همه چیز را برای حمیده تعریف می کنم.
حمیده می گوید:" پس قیافش حتما دیدنی بوده!"
می خندیم و دستم را برای تاکسی تکان می دهم.
🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸