شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و ششم ۵۶ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎د
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و هفتم ۵۷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎تند تند بندهای رنگی کتانی ام را به هم گره می زنم. مادرم با یک لقمه بزرگ🌯 که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده، به سمتم می آید.
– داری کجا می ری❓
– خونه مامان زهرا.
– دختر الآن می رن⁉️ سرزده❓
– باید برم. نرم توی این خونه خفه می شم.
لقمه🌯 را سمتم می گیرد.
– بیا حداقل اینو بخور. از صبح توی اتاق خودت رو حبس کردی. نه صبحونه نه نهار. اینو بگیر. بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی.😞
لقمه🌯 را از دستش می گیرم. با آنکه می دانم میلم به خوردنش نمی رود.
– یه کیسه فریزر بده مامان.
می رود و زود با یک کیسه می آید. از دستش می گیرم و لقمه🌯 را داخلش می گذارم و بعد دوباره دستش می دهم.
– می ذاریش تو کیفم؟👝
شانه بالا می اندازم و مشغول کتونی دومم می شوم. کارم که تمام می شود کیف👝 را از دستش می گیرم. جلو می روم و صورتش را آرام می بوسم.😘
– به بابا بگو من شب نمیام. خداحافظ.👋
از خانه خارج می شوم. در را می بندم و هوای تازه را به ریه هایم می کشم. از اول صبح یک حس وادارم می کرد که امروز به خانه تان بروم.
حواسم به مسیر نیست. فقط راه می روم. مثل کسی که از حفظ نمازش را می خواند بی آنکه به معنایش دقت کند.😳
سر یک چهار راه، پشت چراغ قرمز🚦 می ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف، با لباس کهنه سمتم می دود.
– خاله یه دونه گل🌹 می خری❓
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ💐 که نصفش پژمرده شده را سمتم می گیرد. لبخند تلخی می زنم. سرم را تکان می دهم.
– نه خاله جون.
کمی دیگر اصرار می کند و من با کلافگی ردش می کنم. ناامید می شود و سمت مابقی افراد عجول خیابان می رود.
چراغ🚦 سبز می شود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش می کنم.
– آی کوچولو❗️
با خوشحالی به سمتم برمی گردد.😁
– یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه🌹 را به دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام🌯 می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند.😀 لبانش را کودکانه جمع می کند.
– اممم…مرسی خاله جون❗️
و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم👀 دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه🌯 را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم.☺️ چقدر دنیایشان با ما فرق دارد!
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💖💫💖
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5920243325226452494.m4a
3.7M
🍃🌹
◾️ السلام علیک یا رُقَیـّـِــه بنت الحسین(س)
🎙#مداحی با صدای ماندگار👇
#خلبان
#مدافع_حرم
#شهیـــد_قاســــم_غریـــــب🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ◾️ السلام علیک یا رُقَیـّـِــه بنت الحسین(س) 🎙#مداحی با صدای ماندگار👇 #خلبان #مدافع_حرم #شهیــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹
♻️ #خاطرات_شهدا
▫️می گفت:
همه کلاسای محرم رو دوس داشتند
آدم باعلم و شیرین زبونی بود
خنده هاش بین همه معروف بود
اصلاً محرم و به مهربونی و خنده هاش می شناختند.
▫️می گفت:
یه بار تو کار عملی با یکی از نیروهاش اومد پیشم، اون بنده خدا یه ذره چشاش چپ بود و دیر می گرفت.
▫️گفت به عربی بهش بگو این کار رو بکنه و اون کار رو بکنه و اونجا بره و اینجا.
▫️می گفت:
براش ترجمه کردم و گفتم.
اون هم با تعجب به محرم نگاه کرد و گفت:
شوو؟ (همون ماذا یا به فارسی یعنی چی)
▫️دوباره به عربی براش توضیح دادم.
اینبار با تعجب بیشتری به محرم نیگا کرد و گفت: شوو؟
▫️محرم گفت ولش کن خودم بهش میگم.
و تمام اون توضیحات رو فارسی بهش گفت.
اون بنده خدا هم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: عه عه فهمت علیک (آره آره فهمیدم) و رفت.
▫️می گفت:
هنگ کردم. من همش رو عربی گفتم اون نفهمید ولی محرم فارسی بهش گفت اون متوجه شد!!!!
▫️محرم از شدت خنده به ماشین تکیه داد و بلندبلند می خندید و مسخره ام می کرد و می گفت: با این عربی صحبت کردنت. از این به بعد هر جا گیر افتادی به خودم بگو برات ترجمه اش می کنم.
👈 به روايت يكى از همرزمان
#مدافع_حرم
#شهیـد_محـــــرم_تـــــــــرک🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 7⃣ ⇦ #جانبـــــــازان 🔸به خاطر جدا نماندن از رفقا، بالاخره خودش را را
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
8⃣ ⇦ #تشنــــگی
🔸رفته بودند پی مجروح ها، برگشته بودند دست خالی، گریه می کردند
چرا دست خالی؟!
🔸می گفتند که همه شهید شده بودند
هر کی نتوانسته بود دیشب خودش را بکشد عقب، شهید شده بود
🔻تیر خلاص زده بودند بهشون!..
نه، از تشنگی..
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#خاطرات_شهـــــدا
🌸 هر کاری این دکترها میکردند سید به هوش نمی آمد، اگر هم می آمد.. یه #یازهــــرا (سلام الله) میگفت؛ دوباره از هوش می رفت.
▫️کمی آب #زمزم با #تربت به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبهای سید.
▫️چشمهایش را باز کرد و گفت: این چی بود؟
▫️گفتم: آب...
▫️گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کار را نکن..!
من با مادرم تو کوچه های #مدینه بودیم
🔻تازه اینجا بود که من راز #یازهــــرا (سلام الله) گفتن هاشو فهمیدم.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#خاطرات_شهـــــدا
♻️ همسرم عاشق #شهدا بود. بهخصوص علاقه ی خاصی به #شهید_صیاد_شیرازی داشت.
▫️یک شب بدون اینکه #شهید_کوچک_زاده را بشناسد خوابش را دید، از فردا عضو کانال شهید و از این طریق ارادت خاصی به او پیدا کرد.
▫️در عالم خواب شهید کوچک_زاده به همسرم گفته بود به زودی به شهادت می رسی، روزی که با #شهادت یکی از بزرگان ایران مصادف است.
راوی 👈 همسر شهید
#مدافـــع_حـــرم
#شهیـــد_حسیـــن_بـــــواس🌹🍃
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#خاطرات_شهـــــدا
♻️ علاقه خاصی به مکتوب کردن صلوات داشت.
▫️دفتری داشت که صلوات می نوشت هر تکه کاغذی که در کیفش بود، هر کتابی که داشت ، حتی جزوه های دانشگاه ، کلا هر کاغذی که پیدا می کرد صلوات می نوشت.
▫️همیشه در اوقات فراغت در حال نوشتن صلوات
بود و به دیگران هم توصیه می کرد .
راوی 👈 مادر شهید
#یوســــف_فدایــــی_نــــژاد🌹🍃
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖