✨﷽✨
#آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم
《 شکستن نفـــــس 》
🍃 باران شدیدی در تهران باریده بود، خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.
🍃 همان موقع ابراهیم از راه رسید، پاچه شلوار را بالا زد، با کول کردن پیرمردها، آنها را به طرف دیگر خیابان برد.
🍃 ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت، مخصوصا زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود!
راوی 👈 جمعی از دوستان شهید
══💖══════ ✾ ✾ ✾
⭕️ هر روز یک روایت از خاطرات ناب
#شهید_ابراهیم_هادی
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم 《 شکستن نفـــــس 》 🍃 باران شدیدی در تهران باریده بود، خیابان ۱۷ ش
✨﷽✨
#آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم
🔴《 روزهای آخر 》
🍃آخر آذرماه بود، با ابراهیم برگشتیم تهران، در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
🍃میگفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشمهای منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
🍃من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا میکنی که گمنام باشی!؟
🍃منتظر این سوال نبود، لحظهای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی رو که میخواستم نگفت.
راویان 👈 علی صادقی، علی مقدم
══💖══════ ✾ ✾ ✾
⭕️ هر روز یک روایت از خاطرات ناب
#شهید_ابراهیم_هادی
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم 🔴《 روزهای آخر 》 🍃آخر آذرماه بود، با ابراهیم برگشتیم تهران، در عین
✨﷽✨
#آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم
🔴《 تفحص 》
🍃اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد، باز هم پیکرهای شهدا از کانالها پیدا شد، اما تقریبا اکثر آنها گمنام بودند.
🍃در جریان همین جستجوها بود که علی محمودوند و مدتی بعد مجید پازوکی به خیل شهدا پیوستند.
🍃پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت، قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک منطقه از خاک ایران به خاک بسپارند.
🍃شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم، با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن.
🍃بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم، تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد، با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند میزد!
🍃فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند، تشییع با شکوهی برگزار شد، بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند.
🍃من فکر میکنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره (س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهرههای ما پاک کند.
🍃برای همین بر مزار هر شهید گمنام که میروم به یاد ابراهیم و ابراهیمهای این ملت فاتحهای میخوانم.
راوی 👈 خواهر شهید ابراهیم هادی
══💖══════ ✾ ✾ ✾
⭕️ هر روز یک روایت از خاطرات ناب
#شهید_ابراهیم_هادی
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم 🔴《 تفحص 》 🍃اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد،
✨﷽✨
#آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم
🔴《 برخورد با دزد 》
🍃نشسته بودیم داخل اتاق، مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد، شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
🍃بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در، یکی از بچههای محل لگدی به موتور زد، دزد با موتور نقش بر زمین شد!
🍃تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد، چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب، درد میکشید که ابراهیم رسید موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
🍃رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ...
🍃دزد گریه میکرد، بعد به حرف آمد: همه اینها را میدانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمدهام، مجبور شدم.
🍃ابراهیم فکری کرد، رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدا را شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش.
🍃مال حرام زندگی را به آتش می کشد، پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
راوی 👈 عباس هادی
══💖══════ ✾ ✾ ✾
💖 روزی که به دنیا آمدی
هرگز نمیدانستی زمانــی میرسد که
آرامشبخش روح و روان ما میشوی 💖
🌷 #شهیـد_ابراهیـــــم_هـــــادی🌷
🎊🎉سالروز میلادت مبارک🎉🎊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم 🔴《 برخورد با دزد 》 🍃نشسته بودیم داخل اتاق، مهمان داشتیم. صدایی از
✨﷽✨
#آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم
🔴《 چفیه 》
🍃اواخر سال ۱۳۶۰ بود؛ ابراهیم در مرخصی به سر میبرد. آخر شب بود که آمد خانه، کمی صحبت کردیم، بعد دیدم توی جیبش یک دسته بزرگ اسکناس قرار دارد!
🍃گفتم: راستی داداش! اینهمه پول از کجا مییاری!؟ من چندبار تا حالا دیدم که به مردم کمک میکنی، برای هیئت خرج میکنی، الان هم که این همه پول تو جیب شماست!
بعد به شوخی گفتم: راستش را بگو، گنج پیدا کردی!؟
🍃ابراهیم خندید و گفت: نه بابا، رفقا اینها را به من میدهند، خودشان هم میگویند در چه راهی خرج کنم.
🍃فردای آن روز با ابراهیم رفتیم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شدیم، به مغازه موردنظر رسیدیم، مغازه تقریبا بزرگی بود، پیرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش یک به یک با ابراهیم دست و روبوسی کردند، معلوم بود کاملا ابراهیم را میشناسند.
🍃بعد از کمی صحبتهای معمول، ابراهیم گفت: حاجی، من انشاالله فردا عازم گیلان غرب هستم.
🍃پیرمرد هم گفت: ابرام جون، برای بچهها چیزی احتیاج دارید؟
🍃ابراهیم کاغذی را از جیبش بیرون آورد، به پیرمرد داد و گفت: به جز این چند مورد، احتیاج به یک دوربین فیلمبرداری داریم، چون این رشادتها و حماسهها باید حفظ بشه، آیندگان باید بدانند این دین و این مملکت چطور حفظ شده. برای خود بچه های رزمنده هم احتیاج به تعداد چفیه داریم.
🍃صحبت که به اینجا رسید پسر آن آقا که حرفهای ابراهیم را گوش میکرد جلو آمد و گفت: حالا دوربین یک چیزی، اما آقا ابرام، چفیه دیگه چیه؟! مگه شما مثل آدمای لات و بیکار میخواهید دستمال گردن بندازید!؟
🍃ابراهیم مکثی کرد و گفت: اخوی، چفیه دستمال گردن نیست؛ بچههای رزمنده هر وقت وضو میگیرند چفیه برایشان حوله است، هروقت نماز میخوانند سجاده است. هروقت زخمی میشوند، با چفیه زخم خودشان را میبندند و ...
🍃پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش و گفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهیه میکنیم.
🍃فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم، همان پیرمرد با یک وانت پر از بار آمد، سریع رفتم داخل خانه و ابراهیم را صدا کردم.
🍃پیرمرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد و گفت: ابرام جان، این هم یک وانت پر از چفیه.
🍃بعدها ابراهیم تعریف کرد که از آن چفیهها برای عملیات فتحالمبین استفاده کردیم.
🍃کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد.
راوی 👈 عباس هادی
══💖══════ ✾ ✾ ✾
⭕️ هر روز یک روایت از خاطرات ناب
#شهید_ابراهیم_هادی
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم 🔴《 چفیه 》 🍃اواخر سال ۱۳۶۰ بود؛ ابراهیم در مرخصی به سر میبرد. آخر
✨﷽✨
#آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم
🔴《روش جالب «ابراهیم» برای اسیر کردن بعثیها》
🍃مهربانی شهید «هادی» اسرای جنگی را مجذوب میکرد؛
🍃هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما میآمد و یا هر چیزی که ما میخوردیم؛ ابراهیم همان را بین اسرا توزیع میکرد.
🍃همین باعث میشد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند.
راوی 👈 همرزم شهید
══💖══════ ✾ ✾ ✾
⭕️ هر روز یک روایت از خاطرات ناب
#شهید_ابراهیم_هادی
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم 🔴《روش جالب «ابراهیم» برای اسیر کردن بعثیها》 🍃مهربانی شهید «هادی»
✨﷽✨
#آشنـــــایے_با_ابراهیـــــم
🔴《 نارنجک 》
🍃قبل از عملیات مطلعالفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
🍃من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچهها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.
🍃اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!
🍃برای لحظاتی نفس در سینهام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند.
🍃لحظات به سختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
🍃صحنه ای که میدیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام ...!
🍃بقیه هم یکیک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند.
🍃صحنه بسیار عجیبی بود، در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
🍃در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمندهام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق!
🍃ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچهها نیفتاده بود؛ گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
🍃بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچهها میچرخید.
راوی 👈 علی مقدم
══💖══════ ✾ ✾ ✾
⭕️ هر روز یک روایت از خاطرات ناب
#شهید_ابراهیم_هادی
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1