eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
ادامه 👆 #قسمت_بیستوششم۲۶ گیره سرم را باز می کنم و موهایم روی شانه ام می ریزد. مجبور شدم لباس از فاطم
❤️ و هفتم ۲۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰دیگر کافیست، هر چه داد و بیداد کردی کافیست. هر چه مرا شکستی💔 و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم کافیست. نمی دانم چه عکس العملی نشان می دهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی. دست هایم را مشت می کنم👊 و لب هایم را روی هم فشار می دهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج می شود و من همه را مثل ضبط صوت📻 جمع می کنم تا چند برابرش را تحویلت دهم. لب هایم می لرزد و اشک به روی گونه هایم می لغزد.😭 – تو به خاطر تحریک احساسات من حاضری پا بذاری روی غیرتم؟ 🔹این جمله ات می شود شلیک آخر به منی که انبوهی از باروتم💥. سرم را بالا می گیرم و زل می زنم به چشمانت. دست سالمم را بالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت می گیرم.👈 – تو! تو غیرت داری؟ غیرت داشتی که الآن دست من این جوری نبود. آره… آره گیرم که من زدم زیر همه چیز. زدم زیر قول و حرفای طی شده… تو چی؟ تو هم به خاطر یه مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگی؟😔 🔸چشم هایت😳 گرد و گردتر می شوند. من درحالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه می دهم:😭 تو هنوز نفهمیدی، بخوای نخوای من زنتم، شرعاً و قانوناً😖. شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست. تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمی برنت چه برسه مرز برای جنگ. می فهمی؟ من زنتم… زنت. ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یه روزی میری، اما قرار نذاشتیم که همدیگه رو له کنیم، زیر پا بذاریم تا بالا بریم❗️ تو که پسر پیغمبری… آسید آسید از دهن رفیقات نمی افته. تو که شاگرد اول حوزه ای… ببینم حقی که از من به گردنته رو می دونی؟ اون دنیا می خوای بگی حرف زدیم؟ چه جالب‼️ 🔸چهره ات هر لحظه سرخ تر می شود. صدایت می لرزد و بین حرفم می پری. – بس کن! بسه!😡 – نه چرا؟ چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم. هر چی شد بازم مثل احمقا دوسِت داشتم. مگه نگفتی بگو؟ مگه عربده نکشیدی بگو، توضیح بده…⁉️ اینا همه اش توضیحه. اگر بعد از اتفاق دست من همه چیو می سپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که می گفت همه چی تمومه. حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی. ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم. بچه بازی کردم… نتونستی بیای دنبالم… نشد! اگر جلوشو نمی گرفتم الآن سینتو جلو نمی دادی و بهم تهمت نمی زدی. حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی… آره تو. اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت پارک و لباس الان منه؟ تو که درس دین خوندی نمی فهمی تهمت گناه کبیره ست❓ آره. باشه می گم حق با توست. باز می گویی: گفتم بس کن.😖 – نه. گوش کن. آره کارای پارک برای این بود که حرصت رو در بیارم، اما این جا… فکر کردم تویی. چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست. حالا چی؟ بازم حرف داری؟ بازم می خوای لهم کنی؟😐 دست باند پیچی شده ام را به سینه ات می کوبم.👊 – می دونی؟ می دونی تو خیلی بدی. خیلی. از خدا می خوام آرزوی اون جنگ و دفاع رو به دلت بذاره. 🔹دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی با دست زخمی ام به سینه ات می کوبم. – نه! من… من خیلی دیوونه ام. یه احمقم که هنوز میگم دوسِت دارم… آره لعنتی دوسِت دارم… اون دعامو پس می گیرم. برو… باید بری!👣 تقصیر خودم بود… خودم از اول قبول کردم.  احساس می کنم تنت درحال لرزیدن است. سرم را بالا می گیرم. گریه می کنی😭. شدیدتر از من. لب هایت را روی هم فشار می دهی و شانه هایت تکان می خورد. می خواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام می افتد.👀 – ببین چی کار کردی ریحان! بازویم را می گیری و به دنبال خودت می کشی. به دستم نگاه می کنم. خون از لا به لای باند روی فرش می ریزد. از هال که بیرون می رویم هر دویمان خشکمان می زند. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک می ریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده. – داداش تو چی کار کردی⁉️ ♦️پس تمام این مدت حرف هایمان شنونده های دیگری هم داشته! همه چیز فاش شد، اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد می شوی و به سمت طبقه بالا می دوی🏃. چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می آیی.🚶 چفیه را روی سرم می اندازی و گره می زنی شلوار را دستم می دهی. – پات کن.😳 به سختی خم می شوم و شلوار را می پوشم. سویی شرت را خودت تنم می کنی. از درد لب پایینم را گاز می گیرم. مادرت با گریه😭 می گوید: علی کارِت دارم. .... 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هفتم ۲۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰دیگر کا
❤️ و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرت با گریه😭 می گوید: علی کارِت دارم. – باشه برای بعد مادر… همه چیز رو خودم توضیح می دم. فعلاً باید ببرمش بیمارستان.🚑 اینها را همین طور که به هال می روی و چادرم را می آوری، می گویی. با نگرانی نگاهم می کنی.😐 – سرت کن تا موتور 🏍 رو بیرون می برم. فاطمه از همان بالا می گوید. – با ماشین🚗 ببر خُب. هوا… حرفش را نیمه قطع می کنی. – این جوری زودتر می رسیم.☄ به حیاط می دوی و من همان طور که به سختی کش چادرم را روی چفیه می کشم نگاهی به مادرت می کنم که گوشه ای ایستاده و تماشا می کند.😳 – ریحانه!… اینایی که با دعوا می گفتید راست بود؟ سرم را به نشانه تأسف تکان می دهم و با بغض به حیاط می روم.😔 * پرستار برای بار آخر دستم را چک می کند و می گوید: شانس آوردید. بخیه ها خیلی باز نشده بودن… نیم ساعت دیگه بعد از تموم شدن سرُم، می تونید برید.💉 پرستار این را می گوید و اتاق را ترک می کند.🚶♀ بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری. حس می کنم زیادی تند رفته ام. زیادی غیرت را به رُخت کشیده ام. هر چه هست، سبک شده ام. شاید به خاطر گریه😭 و مشت هایم بود. روی صندلی، کنار تخت می نشینی و دستت را روی دست سالمم می گذاری. با تعجب😳 نگاهت می کنم. آهسته می پرسی: چند روزه؟ چند روزه که… لرزش بیشتری به صدایت می دود. – چند روزه که زنمی⁉️  آرام جواب می دهم: بیست و هفت روز. لبخند تلخی می زنی.😏 – دیدی اشتباه گفتی. بیست و نه روزه.  بهت زده نگاهت می کنم. از من دقیق تر حساب روزها را داری! – ازمن دقیق تری❗️ نگاهت👀 را به دستم می دوزی. بغضت را فرو می بری. – فکرکنم مجبور شیم دستت رو سه باره بخیه بزنیم. فهمیدم که می خواهی از زیر حرف دَر بروی، اما من مصمم بودم برای این که بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده در خاطر تو بهتر مانده تا من.😐 – نگفتی چرا؟ چطور تو از من دقیق تری❓ فکر می کردم که حساب روزها برات مهم نیست. لبخند تلخی😏 می زنی و به چشمانم خیره می شوی.👀 – می دونستی که خیلی لجبازی؟ خانوم کله شق من❗️ این جمله ات همه ی تنم را سست می کند. “خانوم من‼️” ادامه می دهی: می خوای بدونی چرا؟ با چشمانم👀 التماس می کنم که بگویی. – شاید داشتم می شمردم ببینم کی از دستت راحت می شم. و پشت بندش مسخره می خندی. از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست می گویی. برای همین بی اراده بغض به گلویم می دود.😮 – آره. حدس می زدم. جز این چی می تونه باشه؟ رویم را به سمت پنجره برمی گردانم و بغضم را رها می کنم. تصویرت روی شیشه پنجره منعکس می شود.🌫 دستت را سمت صورتم می آوری. چانه ام را می گیری و رویم را سمت خودت برمی گردانی. – میشه بس کنی؟ زجر می دی با اشکات ریحانه.😭 باورم نمی شد. تو علی اکبر منی؟ نگاهت می کنم و خشکم می زند. قطرات براق خون آهسته از بینی ات پایین می آید و روی پیراهنت می چکد. به مِن و مِن می افتم.😔 – ع…علی… علی اکبر… خون! و با ترس اشاره می کنم به صورتت. دستت را از زیر چانه ام بر می داری و بینی ات را می گیری. – چیزی نیست. چیزی نیست.  بلند می شوی و از اتاق بیرون می روی. با نگرانی روی تخت می نشینم. 😞 * موتورت 🏍 را داخل حیاط هُل می دهی و من کنارت آهسته وارد حیاط می شوم. – علی؛ مطمئنی که خوبی❓ – آره. از بی خوابیه که این جوری شدم. دیشب تا صبح کتاب📖 می خوندم.  با نگرانی نگاهت می کنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان می دهم. زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده. چشم هایش👀 ازغصه قرمز شده. مُچ دستم را می گیری. خم می شوی و کنار گوشم به حالت زمزمه می گویی. – من هرچی که گفتم تأیید می کنی. باشه؟ – باشه.    فرصت بحث نیست و من می دانم به حد کافی خودت دلواپسی. آرام وارد راهرو می شوی و بعد هم هال. یا شاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی. زهرا خانوم لبخندی🙂 ساختگی به من می زند و می گوید: سلام عزیزم. حالت بهتر شد؟ دکتر چی گفت؟ دستم را بالا می گیرم و نشانش می دهم. – چیزی نیست، دوباره بخیه خورد‼️ .... 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرت با
❤️ و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎋💠چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را می گیرد. – بیا بشین کنار من.☺️ و اشاره می کند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.🖼 کنارش می نشینم و تو ایستاده ای در انتظار سؤالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد. زهرا خانوم دستم را می گیرد و به چشمانم👀 زل می زند. – ریحانه مادر! دق کردم تا برگردید. چند تا سؤال ازت می پرسم. نترس و راستشو بگو.👌  سعی می کنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا می اندازم و با خنده می گویم: وا مامان❗️ از چی بترسم، قربونت بشم❓ چشم های تیره اش را اشک پر می کند.😭 – به من دروغ نگو همین. دلم برایش کباب می شود. – من دروغ نمی گم⁉️ – چیزایی که گفتید. چیزایی که… این که علی می خواد بره، درسته❔ از استرس دست هایم یخ زده. می ترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون می کشم. آب دهانم را قورت می دهم.😐 – بله. می خواد بره. تو چند قدم جلو می آیی و می پری وسط حرف من. – ببین مادر من. بذار من بهت… زهرا خانوم عصبی😖 نگاهت می کند. – لازم نکرده. اون قدر که لازم بود از زبون خودت شنیدم.😡 رویش را سمتم برمی گرداند و دوباره می پرسد❔ تو هم قبول کردی که بره❔❕ سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. اشک روی گونه هایش می لغزد.😭 – گفتی توی حرفات قول و قرار… چه قول و قراری با هم گذاشتید مادر❔ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم می کوبد.💗 – ما… ما… هیچ قول و قراری… فقط… فقط روز خواستگاری… روز…💞 تو باز هم بین حرف می پری و با استرس بلند می گویی: چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه❓ – علی! یک بار دیگه چیزی بگی خودت می دونی. با این که همه ی تنم می لرزد و از آخرش می ترسم، دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش می کنم.✨ – مامان جون❕ چیزی نیست راست می گه. روزخواستگاری…علی اکبر… گفت که دوست داره بره و با این شرط … با این شرط خواستگاری کرد. منم قبول کردم. همین.☺️ – همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن… اینا چی⁉️ گیج😇 شده ام و نمی دانم چه بگویم که به دادم می رسی. – مادر من! بذار اینو من بگم. من فقط نمی خواستم وابسته بشیم. همین. زهرا خانوم از جا بلند می شود و با چند قدم👣 بلند به طرفت می آید. – همین؟ همین؟ بچه مردم رو دق بدی که همین❓ مطمئنی راضیه؟ با این وضعی که براش درست کردی؟ چقدر راحت میگی همین❗️ بهش نگاه کردی❓ از وقتی که با تو عقد کرده نصف شده. این بچه اگر چیزی گفت درسته. کسی که می خواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانواده اش باشه. نه این که دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن. فکر کردی چون پسرمی، چشمم رو می بندم و می زنم به مادر شوهر بازی⁉️ از جایم بلند می شوم و سمتتان می آیم. زهرا خانوم به شدت عصبی😡 است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمی گویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت می گذارم: مامان ترو خدا آروم باشید. چیزی نیست. دست من ربطی به علی اکبر نداره. من… من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت🕊🌹 و جنگ باشه. مادرت بر می گردد و با همان حال گریه می گوید: دختر مگه با بچه داری حرف می زنی؟😭 عزیزدلم؛ من مگه می ذارم باز هم اذیتت کنه. این قضیه باید به پدر ومادرت گفته بشه. بین بزرگترها باید حل بشه. مگه میشه همین باشه❓ – آره مامان به خدا همینه. علی نمی خواست وابسته ش بشم. به فکر من بود. می خواست وقتی می ره بتونم راحت دل بکنم.😔 به دستم اشاره می کند و با تندی جواب می دهد: آره دارم می بینم چقدر به فکرته. – هست. هست به خدا. فقط… فقط… تا امشب فکر می کرد روشش درسته. حالا درست می شه. دعوا بین همه ی زن و شوهرها هست قربونت بشم.☺️ تو دست هایت را از پشت دور مادرت حلقه می کنی. – مادر عزیزم!🌸 تو اگر این قدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام. حق با شماست اشتباه من بود.😔 این قدر به خودت فشار نیار، سکته می کنی خدایی نکرده. نگاهت👀 می کنم. باورم نمی شود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته💔، اما نمی دانم چه رازی در چشمان غمگینت😳 موج می زند که همه چیز را از یاد می برم. چیزی که به من می گوید مقصر تو نیستی و من اشتباه می کنم. زهرا خانوم دست هایت را کنار می زند و از هال خارج می شود. بدون این که بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب😳 آهسته می پرسم: همیشه این قدر زود قانع می شن❓ – قانع نشد. یه کم آروم شد. می ره فکر کنه.🤔 عادتشه. سخت ترین بحث ها با مامان سرجمع ده دقیقه ست، بعدش ساکت می شه و می ره توی فکر. – خب پس خیلی هم سخت نبود.☺️ – باید صبر کنیم نتیجه ی فکرشو بگه. – حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن.😉 لبخند معنا داری می زنی😁. پیراهنت را چنگ می زنی و بخش روی سینه اش را جلو می کشی. – آره. من برم لباسمو عوض کنم. بدجور خونی شده.❣ دارد …🔅 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیست و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎋💠چند قد
❤️ 📚⇦ و نهــــم۲۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♦️مادرت تا یک هفته با تو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از این که چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد.😊 فاطمه خیلی کنجکاوی می کرد و تو به خوبی جواب های سر بالا به او می دادی.😏 رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آن طور که انتظار می رفت نبود. تو گاه جواب سؤالم را می دادی و لبخندهای کوتاه می زدی.😐 از ابراز محبت و عشق هم خبری نبود. کاملاً مشخص بود که فقط می خواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی. اما هنوز چیزی به اسم در حرکات و نگاهت لمس نمی شد.😕 ♦️سجاد هم تا چند روز سعی می کرد سر راه من قرار نگیرد. هر دو خجالت می کشیدیم و خودمان را مقصر می دانستیم.☺️ یک روز با فاطمه و زینب به کافی شاپ می رویم. با شیطنت مِنو را برمی دارم و رو می کنم به زینب و می پرسم: خب شما چی میل می کنید؟😁 وسریع نزدیکش می شوم و در گوشش آهسته ادامه می دهم: یا بهتره بگم کوچولوت چی موخواد بخله؟😜 ☺️می خندد و از خجالت سرخ می شود. فاطمه مِنو را از دستم می کشد و می زند توی سرم.😢 – اَه اَه دو ساعت طول می کشه یه بستنی انتخاب کنه!🍧 – وا بی ذوق!😒 دارم برای نی نی وقت می ذارم.😊 زینب لبش را جمع می کند و آهسته می گوید: هیس چرا داد می زنید؟ زشته!😕 یک دفعه تو از پشت سرش می آیی، کف دستت را روی میز می گذاری و خم می شوی سمت صورتش و می گویی: چی زشته آبجی؟😯 زینب سرش را پایین می اندازد. فاطمه سرکج می کند وجواب می دهد: این که سلام ندی وقتی می رسی.😠 – خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته… الآن خوشگل شد؟😠 فاطمه چپ چپ نگاهت می کند.😒 – همیشه مسخره بودی!😡 خنده ام می گیرد.😄 – سلام علی آقا! اینجا چی کار می کنی؟😊 نگاهم می کنی و روی تنها صندلی باقی مانده می نشینی.🌸 – راستش فاطمه گفت بیام. ما هم که حرف گوش کن. اومدیم دیگه.😊 از این که تو هم هستی خیلی خوشحال می شوم و برای قدردانی دست فاطمه را می گیرم و با لبخند گرم، فشار می دهم. او هم چشمک کوچکی می زند.😉 سفارش می دهیم و منتظر می مانیم. دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای.😐 – چه کم حرف شدی زینب!😕 – کی؟ من؟ – آره. یه کم هم سرخ و سفید شدی!😊 زینب با استرس دست روی صورتش می کشد و جواب می دهد: واقعاً سرخ شدم؟😨 – بله. یه کم هم تُپل شدی!😃 این بار زینب، خودش را جمع و جور می کند و می گوید: اِ داداش. اذیت نکن کجام تُپل شده؟😁 با چشم اشاره می کنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات می دهی.😊 فاطمه با چشم های گرد و دهانی باز می پرسد: تو از کجا فهمیدی؟😯 – بابا مثلاً یه مدت قابله بودمااااا.🙂 همه می خندیم ولی زینب با شرم مِنو را از روی میز برمی دارد و جلوی صورتش می گیرد. تو هم به سرعت منو را از دستش می کشی و صورتش را می بوسی.😘 – قربون آبجی باحیام.❣ با خنده نگاهت می کنم که یک لحظه تمام بدنم سرد می شود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون می کشم. بلند می شوم. خم می شوم طرفت و دستمال را روی بینی ات می گذارم. همه یک دفعه ساکت می شوند.😁 – علی؛ دوباره داره خون میاد!😳 دستمال را می گیری و می گویی: چیزی نیست زیرآفتاب بودم. طبیعیه.😔 زینب هل می کند و مچ دستت را می گیرد.😢 – داداش چی شد؟😢 – چیزی نیست. آفتاب زده پس کله ام. همین خواهرم. تو نگران نشو برات خوب نیست.☺️ و بلند می شوی و از میز فاصله می گیری. فاطمه به من اشاره می کند. – . و من هم ازخدا خواسته به دنبالت می دوم. متوجه می شوی و می گویی: چرا اومدی؟😏 چیزی نیست. چرا اینقدر بزرگش می کنید!؟😢 – آخه این دومین باره!😢 – خب باشه! طبیعیه !😊 می ایستم. “ !” این اولین باری است که این کلمه را می گویی. – کجاش طبیعیه؟🙂 – خب وقتی توی آفتاب زیاد باشی خون دماغ می شی.😦 مسیر نگاهت را دنبال می کنم. سمت سرویس بهداشتی.😬 – دیگه دستمال نمی خوای؟😀 – نه همراهم دارم. و قدم هایت را بلندتر می کنی...🚶 ...🌼🍃🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_بیستــــم۲۰ 👈این داستان⇦ ‌《تو شاهد باش》 ـــــــــــــــــ
🔻 و یکم ۲۱ 👈این داستان⇦ ‌《فقط به خاطر تو》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠🌼اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ... - تو که هنوز بیداری ...😳 هول شدم ... - شب بخیر ...🌙 و دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ...💓 - عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره❓ ... این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ💡 آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ...⚡️ جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ...✨ دلم دوباره بدجور شکست💔 ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ... رفتم سجده ...💚 - خدایا✨ ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ...😔 بغضم شکست ...😭 - من رو می بخشی؟😞 ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش👂 کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ...❣ از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ...😭 هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم👀 ... توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...😱 ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_بیستــــ و یکم ۲۱ 👈این داستان⇦ ‌《فقط به خاطر تو》 ــــــــ
🔻 و دوم ۲۲ 👈این داستان⇦ ‌《زمانی برای مرد شدن》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌀از روزه گرفتن منع شده بودم ❌... اما به معنای عقب نشینی نبود ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب ... همین قدر که دیگه روزه نباشم ... و تا افطار لب به چیزی نمی زدم ... خوراکی هایی🍞🌭 رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود ...😔 برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ... تمرین محکم شدن ... تمرین کنترل خودم ...👌 🔻بعد از زنگ ورزش🏃 ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد ... همون جا ولو شدم روی زمین سرد ...😱 معلم ورزش مون اومد بالای سرم ... - خوب پاشو برو آب بخور ...💧 دوباره نگام👀 کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ...😬 - چرا روزه گرفتی❓ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش می کرد ... 🔻یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه⚡️ ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی رمضان قدم برداره ... سریع از روی زمین بلند شدم ...🚶 - آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها❓... خنده اش گرفت 😁... - آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ...💪 خنده اش کور شد😐 ... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند ... این بار خودم لبخند زدم😌 ... - ما مرد شدیم آقا🕵 ... - همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم ...😄 - نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت👌 ... ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ... فقط بهم نگاه کرد🤓 ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ... - آقا با اجازه تون ... تا زنگ🔔 نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ... ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_بیستــــ و دوم ۲۲ 👈این داستان⇦ ‌《زمانی برای مرد شدن》 ــــ
🔻 و سوم ۲۳ 👈این داستان⇦ ‌《 رفیق من می شوی؟...》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♨️هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت✨ ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...❌ می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم🌀 ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...😊 - مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...👌👏 رفته بودم کلید اتاق زیراکس🗝 رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم👂 ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...😔 بزرگ ترها به من به چشم👀 یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...❤️ توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...😳 حتی نسبت به خواهر و برادرم👫 ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...👨 حس یه سپر🛡... که باید سد راه مشکلات اونها می شد❣ ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...😔 حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...😞 برنامه اولین شب قدر🏴 رو از تلوزیون📺 دیدم ... حس قشنگی داشت❣ ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...😐 تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار⚡️ ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر☘، یه طرف ... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...❤️😍 - یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...🍃 بغضم ترکید ...😭😭 - خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی...❓ ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
. #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمت_بیستوپنج۲۵ 👈این داستان⇦ حبیب الله ـ------------------------
🔻 و ششم ۲۶ 👈این داستان⇦ ‌《 نماز شکر 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♨️ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...☺️ دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...😭 - چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...⚡️ جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...😘 - ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ... اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد✨ ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...⚜❣ وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...😔 - کدوم گوری بودی الاغ؟ ...😵 اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...🙂 - ببخشید نگران شدید ... این بار زد توی گوشم ... - گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...😁 مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ... - حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ... و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...😖 کلید🗝 رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود🎊 ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ... - تو امتحان خدایی ✨... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...❣❣ ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌸↬ @shahidane1