شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوبیستویک 👈این داستان⇦《 ژست یک قهرمان 》 ــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوبیستودو
👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎مسجد ... با بچهها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد📱 ... ابالفضل بود ...
مهران میخوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایهای بیای؟ ...
🍀منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه ... با سر میام ... هزینهاش چقدر میشه؟ ...
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
🔻جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...
خندید ...😁
- از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهـــ🌹ــدا نوشتیم ...
🔹ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداره ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوسها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ...
🔸تمام راه مشغول و درگیر ... ناهار ... شام ... هماهنگ کردن اتوبوسها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ...
▫️اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره ۲ ... حال یکی بهم خورده ... و ...🤕🤒
🔹مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ...
🍃من تا فرصت استراحت پیدا میکردم ... یا گوشیم زنگ میزد📱 ... یا یکی دیگه صدام میکرد ... اونقدر که هر دفعه میخواستم بخوابم ... علی خندهاش میگرفت ...
جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی میافته ...
🔹حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمیخواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ...
- مهران پاشو ... جاده کربلاست ...🍃✨
💢 پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1