eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصت‌وچهار 👈این داستان⇦《 جامانده 》 ــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 ساعت ۱۰ دقیقه به... 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته‌تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه‌ها لباس پوشیده، آماده رفتن ... مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته‌ای که هرگز احدی به من ندیده بود ...😳 - اتفاقی افتاده❓ حالت خوب نیست❓ ... 🔹چشم های پف کرده‌ام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می‌سوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می‌زدم ... و سرم ... نفسم بالا نمی‌اومد ...😞 - چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ...🍃✨ 🔸سعید با تعجب بهم خیره شد ... - روز عاشورا ... خونه می‌مونی❓ ... 🔻نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ... دوباره اشک توی چشم‌هام دوید ... آقا ... من رو می‌خواد چه کار❓ ... 💢بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرف‌ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمی‌کرد ... بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می‌خندید ...😳😳 🔹بالاخره رفتن ... حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته‌تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ... ساعت، هنوز ۹ نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه‌ام می‌کرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشم‌هام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...😭😴 🔻ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ ... گوشیم زنگ زد📱 ... بی‌حس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ... 🔸شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمی‌دونم چی شد؟ که جواب دادم ... - بفرمایید ... - کجایی مهران❓ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😔😭 💢چند لحظه مکث کردم ... - شرمنده به جا نمیارم ... شما❓ ... ▫️و سکوت همه جا رو پر کرد ... - من ... حسین فاطمه‌ام ... تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...😭😭😭 ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1