eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 بدون تو هرگز 》 🖇با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می‌کرد ... برمی‌گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می‌برد ...😞 می‌رفتم براش چای☕️ بیارم، وقتی برمی‌گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می‌خوابید و دوباره می‌رفت بیرون ...🍃 🔹هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه‌ها رو برد ... عاشقش شده بودن ❤️😍... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره‌ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی‌تر از محبتش نسبت به من بود ...😍 🔸توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می‌چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...😳😔 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_بیست‌وچهارم چقد سختہ تصمیم گیرے ک
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ _اردلان اومد تو اتاقمو گفت... اسماء پاشو بریم بیروݧ با بی‌حوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ😳 _صداشو کلفت کرد و گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم با داد و بیدادهام😲 نتونستم جلوشو بگیرم خوب حداقل وایسا آماده شم باشہ تو ماشیـݧ🚗 منتظرم زود باش _سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم👀 ماشیـݧ‌هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم. اسماء تو چتہ❓مثلا فردا بلہ برونتہ💞 باید خوشحال باشے چرا انقد پکرے❓ _نکنہ از تصمیمت پشیمونے❓هنوز دیر نشده‌ها❓ آهے کشیدم و گفتم چیزے نیست نمیخواے حرف بزنے❓ کجا دارے میرے اردلا❓برگرد خونہ حوصلہ ندارم.😔 _داشتم میرفتم کهف و الشهدا🌹 باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ، صاف نشستم و گفتم ݧ ݧ _برو، کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.🍃 نیم ساعت داخل کهف بودم خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.😐 اردلاݧ اومد کنارم نشست اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا😞 _آهے کشیدم و گفتم نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدی‌ام یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...😔 اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ.. بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقعا احتیاج داشتم..🙏 یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود... _خونہ شلوغ بود ماماݧ، بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود👥👥 همہ مشغول حرف زدݧ و باهم بودݧ ماماݧ هم اینور و و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ _از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم روتخت🛌 ولو شدم و چشمامو بستم تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بود و مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست😊 سجادے و حالا دیگہ باید بگم علے درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم😍 غرق در افکارم بودم کہ یدفعه.... بابا وارد اتاق شد بہ احترامش بلند شدم إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓ _الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش مامانتم همینطور دستم و گرفت و گفت: چقد زود بزرگ شدے بابا😊 _بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ😭 نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ‌ها گریہ میکنے❓ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌وچهارم شب اول خادمی انقدر خسته بودم
؟ ══🍃💚🍃══════ سه روز از آغاز سفر میگذشت که بیسیم صداش دراومد صدای سید،بود خانم جمالی تشریف بیارید جایگاه اصلی خادمین -چشم به سمت جایگاه اصلی رفتم تا سید دیدم گفتم سلام چه خبره؟ سید:سلام خانمم بیا بریم داخل تا وارد شدم هنگ کردم فرماندهان سپاه قزوین -اهواز هردو داخل اتاقک بودن بعد از ۴۵دقیقه خارج شدیم دلم میخاست فقط گریه کنم سید خوب حالمو فهمید رقیه جان خانمم این خبر که خیلی خوبه امام خامنه ای داره میاد هویزه -مجتبی بریم یه جا که تنها باشیم تورو خدا مجتبی دستم گرفت به سمت اتاقی برد مجتبی فدات بشه بیا اینم تنهایی بغضت بشکن عزیزم سرم به سینش گرفت هق هق گریه ام فضای اتاق برداشت بریده بریده گفتم باورم.....نمیشه ....آقا ....دارن میان من من میبنمشون بالاخره بعداز یه ربع با حرفهای سید آروم شدم هویزه شدیدا امنیتی شده بود بعداز ۳۲ساعت انتظار قلب تپنده مردم ایران وارد هویزه شد سر مزار شهدای هویزه فاتحه ای قرائت کردن و بعد پروانه ها دور پیر عشق جمع شد من که فقط اشک میرختم سید:آقاجان دعاکنید اعزام ماهم به سوریه درست بشه حضرت آقا یه لبخند زیبا زدن و گفتن ان شالله من انقدر حواسم به حضرت آقا بود که حرف سیدمجتبی متوجه نشم حضور چندساعته امام خامنه ای تو هویزه نعمتی بود ۱۰روز خادمی ما تموم شد و الان تو راه برگشت به شهر خودمون هستیم تو این ۱۰روز خجالتم از سید ریخت الان همه کسم سیدمجتبی حسینی هست 😊😊❤️❤️ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286