eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 شعله‌های جنگ 》 🖇آستین لباس کوتاه بود … یقه هفت … ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست‌ها و پوشیدن لباس اصلی یکی … 💢چند لحظه توی ورودی ایستادم … و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق‌های عمل بهش باز می‌شد نگاه کردم … 🔹حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می‌کرد … مرد بود … برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن … حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می‌کردم … 🔸اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرف‌ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می‌افته … 🔻اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی‌فرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمی‌خواست شرایط رو طور دیگه‌ای ترتیب می‌داد … خدا که می‌دونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل … می‌دونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟ … 💠این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده … 🔻شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود … حس می‌کردم دارم زیر فشارش له میشم … سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم … 🔰بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید…دختر مسلمان محجبه‌ات رو … ⭕️آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود …وحشتناک شعله می‌کشید … چشمهام رو بستم … 🍃✨خدایا! توکل به خودت … یازهرا … دستم رو بگیر … از جا بلند شدم و رفتم بیرون … از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم … 🔹پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم … شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و … 🔸از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود … اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست … از راه غلط جلو برم … حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن … مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت …🍃✨ ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجاه‌ویکم وارد کهف شدم هیچ کسے
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ چند دیقہ بعد گوشیم بازم زنگ خورد📱ایندفعہ با دقت بہ صفحہ‌ے گوشے نگاه کردم با دیدݧ صفرهاے زیادے کہ تو شماره بود فهمیدم علے😍 سریع جواب دادم. الو سلام📞 الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے؟؟ نه عزیزم بیدار بودم چہ خبر⁉️ سلامتے تو چہ خبر کے میاے؟؟ إ اسماء تو باز اینو گفتے؟😳 دو هفتہ هم نیست کہ اومدم إ خوب دلم تنگ شده😔 منم دلم تنگ شده، حالا بزار چیزی و کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم. با ناراحتے گفتم :خوب بگو محسنے بهت زنگ☎️ زد دیگہ؟ آره ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکــݧ باشہ چشم مـݧ دیگہ باید برم کارے ندارے؟؟ نه مواظب خودت باش چشم خداحافظ✋ خداحافظ با حرص گوشے و قطع کردم زیر لب غر میزدم‌ (یه دوست دارم هم نگفت) از حرفم پشیموݧ شدم🙁 حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ دیگہ خوابم پرید لبخندے زدم☺️ و از جام بلند شدم اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چوݧ اردلاݧ فردا باز میخواست بره سوریہ🍃 براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیروݧ حرف بزنم یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و با هم روبروشوݧ میکنم👌 کارهاے عقب افتادم و یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم📱 و هموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار با علے براے حرف زدݧ قرار گذاشتیم براے ساعت ۴ قرار گذاشتم. بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک و فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشہ😊 لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیروݧ. ماشیـݧ علے🚙 دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت سوار تاکسے🚕 شدم و روبروے پارک پیاده شدم روے نیمکت نشستم و منتظر موندم مریم دیر کرده بود ساعت و نگاه کردم ۴:۳۵ دیقہ بود شمارش و گرفتم جواب نمیداد😳 ساعت نزدیک ۵ بود اگہ با محسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد ساعت ۵ شد دیگه از اومدݧ مریم ناامید شدم و منتظر محسنے شدم سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرم و آوردم بالا😍 مریم همراه محسنے درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدن ....💐🍰 با تعجب بلند شدم و نگاهشوݧ کردم،😳 مریم سریع پرید تو بغلم و گفت: تولدت مبارک اسماء جونم🎉🎊 آخ امروز تولدم بود و مـݧ کاملا فراموش کرده بودم یک لحظہ یاد علے افتادم اولیـݧ سال تولدم بود و علے پیشم نبود اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت. بغضم گرفت و خودم و از بغل مریم جدا کردم.😔 لبخند تلخے زدم و تشکر کردم.🙏 خنده رو لبهاے مریم ماسید محسنے اومد جلو سریع گفت: سلام آبجے، علے بہ مـݧ زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چوݧ خودش نیست ما بجاش براتوݧ تولد بگیریم مات و مبهوت نگاهشوݧ میکردم.😳 دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے مریم یدونہ زد بہ بازوم و گفت: چتہ تو، آدم ندیدے؟؟؟ دوساعتہ دارے مارو نگاه میکنے😳 خندیدم و گفتم؛ خوب آخہ شوکہ شدم، خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ و نمیدونم چے باید بگم😐 چیزے نمیخواد بگے بیا بریم کیکت و ببر کہ خیلےگشنمہ😋😋 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجاه‌ویکم راوی جواد👈همسرمطهره، پسرخاله
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈مطهره داشتم از دلشوره میمردم😔 بعد از ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد📱 گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه😳 حرصم گرفته بود پسره‌ی خنگ، من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن🙁😠 -فرحناز فرحناز بیا کارت دارم فرحناز: جانم چی شد مطهره ؟ -جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه من الان چه جوری به این بچه بگم فرحناز: من میگم -چطوری؟ فرحناز: مطهره خدا امتحان مارو بهت نده، من فولاد آب دیده شدم💪 اون فاطمه بچم شیرزنیه نترس فرحناز رفت سمت فاطمه و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم😊 فاطمه: چسم آله فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست⁉️ فاطمه : آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش😞 فرحناز: آفرین دختر گلم فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی کمک میکنی⁉️ فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم😊😊 فرحناز: فاطمه جونم بابا داره میاد😍 پیشتون اما شما باید قول بدی تا دو روز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی باشه؟؟ فاطمه: باشه آله چون شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن😁😁😁 باید سید و میبردن مزار شهدا🌷 تا متوجه گذر این چند سال بشه جواد تمام سعیش و کرد تو راه از فوت همه به سید بگه وقتی وارد مزارشهدا شدن باز هم سکوت😐😐 جواد با مطهره تماس گرفت بعد از خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا🌷 فاطمه سادات : آله چون الان منو نمیبرید بابایی و ببینم⁉️ مطهره : آره عزیزم یه چادر لبنانی پوشیده بود وارد مزار شهدا شد فرحناز: فاطمه خاله جون، اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست برو پیشش فاطمه چندین بار خورد زمین وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا😲😲 سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید، فاطمه کوچولو به آغوش پدر پنهان برد🍃 فاطمه: بابایی بابایی دلم برات یه ژره شده بود❤️😍 فاطمه سید و میبوسید😘 و سید، فاطمه رو به قلبش فشار میداد به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه لحظه‌ی سختی برای هردوشون بود بقیه هم فقط اشک میریختن😭😭😭 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286