eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 دزدهای انگلیسی 》 🖇وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی‌فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …😔😔 🔹خیلی چیزها یاد گرفته بودم … اما اگر مجبور می‌شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور … 🔸توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد … 💠 دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی … 🔻در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی … 💠شما با وجود سن‌تون … واقعا شخصیت خاصی دارید … 🍀مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی‌کردید … ▫️خنده‌اش گرفت … 🌺 دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می‌کنه…اما کمک هزینه‌های زندگی‌تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید … 🔻ناخودآگاه خنده ام گرفت … 🔰اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید …تحویلم گرفتید … اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباهتون جواب مثبت بدم … هم نمی‌خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می‌دید … تا راضی به انجام خواسته‌تون بشم… 🍃✨چند لحظه مکث کردم … 🔹لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی‌ها به زیرک بودن شهرت دارن …اصلا دزدهای زرنگی نیستن … و از جا بلند شدم ...🍀🍀 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجاه‌وپنجم هوا تقریبا تاریک شده
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ واسہ دیدنش روز شمارے میکردم📆 هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براے دیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ😍 احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشقتر از من و علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود💞 بہ قول علے خدا عشق مارو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت: اسماء ما اوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم: آهاݧ یعنے تو از حورے‌هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟😊 از دستم ناراحت میشد و اخم😠 میکرد اخم کردناشم دوست داشتم واے کہ چقدر دلتنگش بودم💔 با خودم میگفتم : ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم چند وقتے کہ نبود ، خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم😔 حالا کہ داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ شروع کردم بہ درس خوندݧ📚 و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم. تو ایـݧ مدت چند بار زنگ زد یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم از دانشگاه برگشتم خونہ. بدوݧ اینکہ لباسهام و عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و بہ لبہ‌‌ے مبل آویزوݧ کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد📺 بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمام و بستم خستگے رو تو تمام تنم احساس میکردم😞 با شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمام و باز کردم: تکفیرے‌هاے داعش در مرز حلب..😱 یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ‌اے سرگرم کنم اما نمیشد کہ نمیشد قلبم بہ تپش💓 افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم . چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت، با هموݧ لباسهاے نظامیش و بکشم👩‍🎨 ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدم😍 یک روز بہ اومدنش مونده بود اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶ روز پیش بود .تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم😔 نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید .دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.👚👖 خریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم. وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود گلهارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم🌻 فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود پنجره‌ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شد و عطر گلها رو بیشتر تو فضا پخش کرد یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم. گل یاس داخل کاسہ‌ے آب و بو کرد و گفت: اسماء بوے تورو میده.😍 لبخند عمیقے روے لبام نشست 😊 ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر مـݧ ماه🌙 و آخریـݧ شب نبودݧ علے روبروے پنجره نشستم. هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم. با خودم گفتم: عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم. باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ🌧نفس عمیقے کشیدم بوے خاکهایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم🛌 تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم. نفس راحتے کشیدم و با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم😴 تو فکر فردا و اومدݧ علے، و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم، چے بگم. بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد😴😴 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286