🔷🔹🔹
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضـــــائی
#قسمت_اول
◽️پاییز سال ۶۰ بود سالهای آغازین جنگ. خانوادهی بیضائی با احمدرضای سه سالهشان در تبریز زندگی میکردند. آنها منتظر تولد فرزند دومشان بودند.
در ۱۸ آذر انتظارشان به پایان یافت و "محمودرضا" به دنیا آمد.🎊
◽️ورزش کار بود و به ورزش کاراته علاقه داشت و از ۱۰ سالگی به این ورزش پرداخته بود. در سال ۷۲ همراه تیم استان آذربایجان شرقی در مسابقات چهارجانبهی بینالمللی در تبریز به مقام قهرمانی دست پیدا کرد.
◽️فوتبال، دیگر ورزش مورد علاقهی او بود. به دنبال تعقیب حرفهای این ورزش بود که به خاطر پرداختن به درس از پیگیری آن منصرف شد.
👈 ادامه دارد ...
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#ڪلام_شهـید
#شهید_حاجحسین_خرازی
💠 ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم. اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی و دعایی جز این نباید داشته باشیم:
✨اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد✨
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#شھــــــداےمــــــداح⇩⇩
#فرازےازوصیتنـــــامہ
#شهید_جـــــواد_رسولـــــی
📄خدای من، کدامین جستجوگر به جستجوی تو برخواست و تو را پیدا نکرد و کدامین عاشق دلباخته به سوی تو پر کشید و به وصال تو نرسید
آنان که در این دریای پرخروشِ حیات، به جستجویت برخواستند و تو را یافتند و با دیده جان به دیدارت آمدند..
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌙به رسم هر شب انتظار، برگی دیگر از شبهای انتظار را ورق میزنیم، به امید ظهور مولای غریبمان..
#دعــاےفرج به نیابت از ⇩⇩
🔻ســرداررشیــــــداســلام🔻
#شهید_محمدحسین_پورقاسمـــی🌷
《ســــالروز شهــادتــــ》
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَــرَج🍃✨
#عاقبتتان_شهدایی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze28.mp3
7.97M
🍃✨🍃✨🍃
💿 #تحدیر_قرآن_کریم ⇧⇧
《تندخوانی》
◀️ #جزء_بیستوهشتم
🎙 استاد #معتز_آقایی
✨التماس دعا✨
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽
#حدیـــــث_روز ⇧⇧
#دوشنبـــــہ
☀️ ۱۳ خــرداد ۱۳۹۸
🌙 ۲۸ رمضـان ۱۴۴۰
🌲 3 ژوئـــــن 2019
ذڪــــــر روز ⇩⇩
《 #یاقٰاضِـــــےَالْحٰاجٰاٺـــــ 》
✨روز زیارتی ⇩⇩
▫️امام حســن (ع)
▫️امام حسین (ع)
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــالْفَـــــــرَج
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#بر_باݪ_سخــــن
🔴 #مأموریــــت_شهادتـــــ
◽️حمید در غروب خونین ۱۳۶۲/۱۲/۳ خوشحالی زائدالوصفی داشت. هم رزمانش را در آغوش میکشید و نغمه سوزناک کربلا یا کربلا را زمزمه میکرد.
◽️پس از این بچهها را جمع کرد و این طور سخن گفت: «برادرانم! این مأموریت که قرار است انشاءالله انجام دهیم، نامش #شهادت است. کسی که عاشق شهادت نیست نیاید.
◽️بقای جامعه اسلامی ما در سایه شهادت، ایثار، تلاش و مقاومت شماست.
◽️اگر در چنین شرایطی از خودمان نگذریم و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط قطعی خواهد بود.
▫️سردار بینشان▫️
#شهیـــد_حمیــــد_باکـــــرے🌷
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#برگے_از_خاطراٺ
#دغدغهدار
◽️حاج احمد دغدغهدار بود، همیشه در حال جمع کردن خاطرات از خانواده شهدا بود، (احمد بعد از اینکه از پهلو تیر میخوره، خودشو یک کیلومتر میکشه عقب، ۱۰ روز تو بیمارستان حلب بستری میشه، و کلیه هاشو از دست میده؛ شب آخر میگفت قربون حضرت زهرا برم چی کشیدی؛ تا لحظه آخر داشت زیارت عاشورا میخوند.
▫️مدافـــــع حـــــرم▫️
#شهیـد_احمـــــد_اسماعیلـــــی🌹
《ســــالروز ولادتـــــ》
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_دوازدهم 🌸"دوست دارم زودتر خانوم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_سیزدهم
🔹شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبهی کادویی در دستش بود.🎁🌹 هر چه اصرار کردیم گفت شام خورده. زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید باهم بخورید.
🔸باهم به اتاقم رفتیم. سینی را گوشهای رها کردم و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیدایش کرده بودم.😍 هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمیآمد به سرش غر بزنم. جعبه کادویی را بازکردم. ادکلن بود. کمی دلم فشرده شد.💔
🔹ــ چی شد مهدیه جان؟ خوشت نیومد❓
ــ نه... یعنی... اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست. فقط...🙄
ــ فقط چی خانوم گل؟
ــ صالح جان😔 مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟
خندید. دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد.
🔸ــ عزیز دلم بد به دلت راه نده. من که میدونم... مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرأت نمیکنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.😜
🔹خندید و ریسه رفت. با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم:
ــ زبونتو گاز بگیر.😒
ــ مهدیه جان... عطر از چیزهایی بوده که پیامبر خوشش میاومده. بهتره روایات و احادیثمون بیشتر مد نظرت باشه تا این حرفهای کوچه خیابونی. حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟😏
🔸نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش میدانست چرا، اما میخواست با حرف زدن مرا سبک کند.
ــ سکوتت هم قشنگه خانوووووم.😘
بوسهای به پیشانیام زد و گفت:
ــ میدونم. دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست.
🔹ــ روزا سرت شلوغ بود، نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟❓
ــ بخدا اگه بگم عین جنازه میافتادم و خوابم میبرد باورت میشه؟
تنم لرزید. بغض کردم و گفتم:
ــ این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه⁉️
🔸چشمکی زد و گفت:
ــ ببخشید. خب بیهوش میشدم😜
چیزی نگفتم.
ــ عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟😍
چه میگفتم؟ نه لباسی نه آرایشگاهی نه...
🔹آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟ همین را از او پرسیدم. به چشمانم زل زد و گفت:
ــ تو چطور مراسمی دلت میخواد؟
ــ من؟!! خب... نمیدونم بهش فکر نکردم. فقط اینو میدونم که از اسراف متنفرم.
🔸لبخندی زد و گفت:
ــ خانومِ خودمی دیگه... مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون. عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر. روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هر جا تو بگی...
🔹ابروهایم هلال شد و گفتم:
ــ صالح...😩 خیلی همه چیو آسون میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم. زهرا بانو ناراحته. اوتا فقط یه بجه دارن، اونم من. تکلیف خونه چی میشه؟ آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟😔
🔸با آرامش دستم را گرفت و گفت:
ــ نگران نباش. بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن، چیزی نیست. مامان زهرا بعدا میتونه سر فرصت برات جهاز بگیره.
🔹الان ما میخوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم. پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم. فقط یه تختخواب دونفره که...😁
🔸سرم را پایین انداختم. گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد. تخت دونفرهی ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح میآمد.
🔹ــ دیروز آوردمش. کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی. لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم. خواستم غافلگیرت کنم.😊
🔸تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم.
ــ پس منم لباس عروس نمیپوشم.
ــ چی؟ چرا؟
ــ خب کرایهش گرونه میریم یه لباس سادهی سفید میگیریم. بعد میریم محضر.😊
🔹ــ نه... نه... اصلا حرفشو نزن
ــ ااا... چرا؟😒
ــ خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم.
ــ اینم شد قضیهی حلقه؟ خیلی بدجنسی.
ــ نه قربون چشمات. خودم دلم میخواد لباس بپوشی. دیگه...
ــ دیگه اینکه... من می ترسم. یعنی سردرگمم.
ــ سردرگم!!! چرا❓
ــ خب یهو میخوام بشم خانوم خونه. نمیدونم چه حسیه؟ من هنوز باهاش مواجه نشدم.
🔸خندید و گفت:
ــ خب چرا از چیزی میترسی که باهاش مواجه نشدی؟
سکوت کردم. درست میگفت. باید خودم را به داخل ماجرا هول میدادم.
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯