boroojerdi.pdf
383.6K
#کتاب_تكهایــےاز_آسمان.
(براساس زندگي #شهيد_محمد_بروجردي)
✍نويسنده: 🔻
حسين فتاحي
بصورت #PDF
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنبــاله_دارنسل_سوخته🔻 #قسمتـــــ_هفتــــ۷ــــم این_داستـــــان👈 #شروع_ماجرا ـــــــــــــ
#داستان_دنبالھ_داࢪنسݪ_سۅختہ
#قسمتـــ_ھشتــــــم۸🔻
👈این داستان #سوز_دࢪد
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🔷فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...😳
- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...😢
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...😁
- وایسا صبحانه🍞 بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس🚌 کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...☺️
کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر 🌧... گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...🎋
توی برف❄️ سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه🏚 ... عین موش آب کشیده می شدم 💦... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...😞
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...😢
اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد😭... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...👌
ادامــــــــہ_داࢪد....🎋
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌼🌹
🌼🌹
🌹
🌸 #دݪ ڪہ هوایـے شود، #پرواز است ڪہ #آسمانیت مےڪند.
و اگر #بال_خونیـن داشتہ باشے دیگࢪ آسمــان، طعم #ڪࢪبلا مےگیرد.🌹
#دلــها را راهےِ #ڪࢪبلاےجبــهہها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیاࢪت " #شــهــــــداء" مےنشینیم...
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌼۞﴾﷽﴿۞🌼
⇦🔸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
⇦🔹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
⇦🔸اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
⇦🔹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
⇦🔸اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
⇦🔹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
⇦اَ🔸لسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
⇦🔹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم..
◻️🌸 التماس دعا 🌸◻️
سلام😊
#صبحتــــــــون_شــــھــدایــے💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـ_مـدافع_عشقـــــ💞 #قسمتــــــــ_شانــزدهـــم۱۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔮
#ࢪمــــانــــ_مــدافــ؏_عشقــــ💞
#قسمٺــــ_هفــــــدم۱۷🔻🔻
ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ
🎋خم می شوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده🚗، مقابل درب حوزه تان نگاه می کنم. دستی به روسری ام می کشم و دورش را با دقت صاف می کنم.👌
دسته گلی که برایت خریده ام را با ژست در دست می گیرم و منتظر، به کاپوت همان ماشین تکیه می دهم. آمده ام به دنبالت. درست مثل بچه مدرسه ای ها!🚗😊
می دانم نمی خواهی دوستانت از این عقد با خبر شوند، ولی من دوست داشتم شیرینی بدهی، آن هم حسابی.😁
در باز می شود و طلاب یکی یکی بیرون می آیند.
می بینمت درست بین سه، چهار تا از دوستانت درحالی که یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و با خنده بیرون می آیی. یک قدم جلو می آیم و سعی می کنم هرطور شده مرا ببینی.😀
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهت به من می خورد و رنگت به یک باره می پرد! یک لحظه مکث می کنی و بعد سرت را می گردانی سمت راستت و چیزی به دوستانت می گویی. یک دفعه مسیرتان عوض می شود. ازبین جمعیت رد می شوم و صدایت می زنم: آقا! آقا سید!😜
اعتنا نمی کنی و من سمج ترمی شوم.
– آقا سید! #علـــــےجان!😢
یک دفعه یکی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه می کند، درست خیره به چشمان من. به شانه ات می زند و با طعنه می گوید: آ سید جون! یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله می گویی. ازشان جدا می شوی و به سمتم می آیی.😉
دسته گل را طرفت می گیرم.💐💐
– به به! خسته نباشید آقا! می بینم که مسیرتونو با دیدن خانومتون کج می کنید!😅
– این چه کاریه دختر!؟
– دختر؟ منظورت همس…😢
بین حرفم می پری.
– آره. همسر! اما یادت نره، #سوری! اومدی #آبرومو_ببری؟😔
– چه آبرویی؟ خُب چرا معرفیم نمی کنی؟
– چرا جار بزنم که زن گرفتم، در حالی که می دونم موندنی نیستم؟😔
بغض به گلویم می دود. نفس عمیقی می کشم.
– حالا که فعلاً نرفتی. از چی می ترسی؟ از زن سوریت؟😭
– نه نمی ترسم. به خدا نمی ترسم. فقط زشته. زشته این وسط با گل اومدی. اصلاً اینجا چی کار می کنی؟😠
– خُب اومدم دنبالت.
– مگه بچه دبستانی ام؟ اگر لازم بود، مامانم سرویس می گرفت برام زودتراز زن گرفتن.
از حرفت خنده ام می گیرد😆. چقدر با اخم، دوست داشتنی تر می شوی. حسابی حرصت گرفته.☺️
– حالا گُل رو نمی گیری؟💐
– برای چی بگیرم؟
– چون نمی تونی بخوریش. باید بگیریش.
و پشت بندش باز هم می خندم.😁
– #الله_اکبرااا! قرار بود مانع نشی، یادته؟
– مگه جلوتو گرفتم؟
– مستقیم نه. اما..
همان دوستت که تو را متوجه من کرد، چند قدم بما نزدیک می شود و کمی آهسته می گوید: داداش چیزی شده؟… خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کلافگی درموهایت می بری.
– نه رضا. چیزی نشده. شما برید. منم الآن میام.
دوباره با عصبانیت نگاهم می کنی.😠
– برو خونه تا یه چیزی نشده.
پشتت را می کنی تا بروی، بازویت را می گیرم.😜💞
#ادامــــہ_دارد...🌼🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
…
شـھیـــــــدانــــــہ
#ࢪمــــانــــ_مــدافــ؏_عشقــــ💞 #قسمٺــــ_هفــــــدم۱۷🔻🔻 ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ 🎋خم م
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
○●○
#شهیدمدافع_حرم_بالاسرمادر🔺
👈《 #شھیــــــد از #مجاهدانــــے بود که برای دفاع از #حرم_حضرت_زینبۜ و مبارزه با _تروریستهاےتکفیرے به شهر #حمــــــاه سوریه رفت و حین مجاهدت #در_راه_خدا_شهید شد.》
ــ°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#شھیدحامــــــدبافنــــــــده💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖