شـھیـــــــدانــــــہ
#ࢪمــــانــــ_مــدافــ؏_عشقــــ💞 #قسمٺــــ_هفــــــدم۱۷🔻🔻 ـــــــــــــــ♡💖♡ـــــــــــــــ 🎋خم م
#رمــــانــ_مدافــــع_عشــق❤️🍃
#قسمتــــــ_هجــــــدهــم۱۸🔻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔳 یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش می شود.😳 تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و تو #بُهت_زده برمی گردی و #نگاهم_مےکنی. نگاهت سراسر سؤال است که: “چرا این کار رو کردی!؟😡 #آبروم_رفت.”
👈دوستانت نزدیک می آیند و کم کم، پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازویت را محکم گرفته ام. نگاهت می لرزد… #ازاشک؟ 😢 نمی دانم. فقط یک لحظه سرت را پایین می اندازی. دیگر کار از کار گذشته است. چیزی را دیده اند که نباید می دیدند. لب هایت و پشت بندش صدایت می لرزد.
– چیزی نیست. #خانوممه.😍
لبخند پیروزی روی لب هایم می نشیند. موفق شدم.😁
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود، جلو می پرد: چی داداش؟ کِی زن گرفتی که ما بی خبریم؟😏
کلافه سعی می کنی عادی به نظر بیایی و می گویی: بعداً #شیرینےشو می دم.
یکی می پراند: اگه زنته، چرا در می ری!؟😄
عصبی دنبال صدا می گردی و جواب می دهی: چون حوزه #حرمت_داره. نمی تونم بچسبم به خانومم که!😒
این را می گویی و مُچ دستم را محکم در دستت می گیری و به دنبال خودت می کشی.💓
جمعیت را شکافی می دهی و تقریباً به حالت دو از حوزه دور می شوی و من هم به دنبالت…❣
😳نگاه های سنگین را خیره به خودمان، احساس می کنم. به یک کوچه می رسیم، می ایستی و مرا داخل آن هُل می دهی و سمتم می آیی. خشم از نگاهت می بارد.😠 می ترسم و چند قدم به عقب بر می دارم.😟
– خوب شد؟ راحت شدی؟ ممنون ازدسته گلت.💐 البته این نه!(به دسته گلم اشاره می کنی) اون دسته گلی رو میگم که به آب دادی.
– مگه چی کار کردم؟😢
– هیچی!…دنبالم نیا. تا هوا تاریک نشده، بروخونه.
به تمسخرمی خندم.☺️
– هه. مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟😜
جا می خوری. توقع این جواب را نداشتی.
– نه مهم نیست. هیچ وقت هم مهم نمیشه، هیچ وقت.😏
و به سرعت می دوی و از کوچه خارج می شوی.
#دوستت دارم😍 و تمام غرورم را خرج این #رابطه می کنم. چون این احساس فرق دارد. بندی است که هر چه در آن بیشتر گره می خورم، آزاد تر می شوم.👌 فقط نگرانم. نکند دیر شود. هشتاد و پنج روز بیشتر، فرصت برایم نمانده.😢
#ادامــــــــــــه_دارد…🌼🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــع_عشــق❤️🍃 #قسمتــــــ_هجــــــدهــم۱۸🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#عشق همیڹ خنده هایِ سادهِ توسٺ وقتِ با تمامِ غصه هایٺ مے خندی ٺا از تمامِ غصه هایم رها شوم ... 🌷شه
🔺🔺🔺
#وصـــیٺ_نامـــہ
🍁« انگیزه بنده از ورود بہ سپاه، رضای خــــدا و بعد هم دفاع از مرز و بوم ڪشور در برابر دشمناڹ داخلے و خارجے اسٺ و انشاءالله اگر شد و خــــــدا بخواهد، #شهید بشیم.
از همہ همڪارانم مے خواهم ڪه ڪارشاڹ براے رضای خدا باشد. خیلي از ما حرف از رضای خــــدا مےزنیم ولي پای عمل ڪه مےرسیم، مے لنگیم.
و خــــودسازی!
خودسازی خیلي برای بچہ های سپاه و همڪاران ما مهمہ.
مطلب آخر در قالب دعـــا از خدا عاقبٺ بہ خیری و شهادٺ در راهش مے خواهم.»🍁
#شهید_مسلم_احمدی_پناه
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
862c34622cca585c11fd74077570ca89616f3305.ogg
2.07M
♥⇦احترام به #پــــدرومــــــادر⇧⇧
⇦دعــــــاےمــــادر👌
#پیشنهاد_دانــــــــلود⇧⇧⇧
🎙⇦ #دانشمنــــــــــد👌
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
چشم و دݪ، دانے چہ خواهند ایڹ حوالے؟! بودنٺ را، دیدنٺ را، قانعام ! حتی ڪمی ... 🌷شهید حسین پور رضا
#خـــاطرات_شهدا
💢روز عروسی🎈 کلی مهمان داشتیم. اما خبری از حسین نبود.☹️ آن روز خیلی دیر کرد. همه دلواپس بودیم. بالاخره دم غروبی 🌥آمدخانه.
💢مادر شوهرم گفت: «مثلاً امروز روز عروسیات هست پسرجان!😠 کجا بودی تا حالا؟ ⁉️روز عروسی هم سپاه را ول نکردی؟» حسین سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه جان؛ باورکن خجالت کشیدم🙈 اجازه بگیرم و زودتر بیایم خانه.» 🙃
💢مادر شوهرم گفت: شیرینی بیاورید🍮 حسین دهانش را شیرین کند😍. وقتی شیرینی تعارف کردند، حسین نخورد.😳 مادرش هم چیزی نگفت. بعداً فهمیدم که آن روز حسین روزه بوده😇! روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه میگرفت. ✨
💢این عادتش تا آخرین روز ☀️زندگیاش ترک نشد. بالاخره روز ۱۱ فرودین ۶۱ عروسی کردیم🎉🎊 و زندگی مشترکمان شروع شد.❤️
✍راوی:همـــــسر شــهید
#شهید_حسین_پوررضا🌷
📎 سالـــــروز ولادٺ
.🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖