﷽
#حدیـــــث_روز ⇧⇧
#چھارشنبـــــہ
☀️ ۲۹ خــرداد ۱۳۹۸
🌙 ۱۵ شــــوال ۱۴۴۰
🌲19 ژوئـــــن 2019
ذڪــــــر روز ⇩⇩
《 #یاحَـــــےّیـاقَیـّــــوُمـ 》
✨روز زیارتی ⇩⇩
▫️امام ڪاظم (ع)
▫️امام رضــــا (ع)
▫️امام جــواد (ع)
▫️امام هــادی (ع)
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــالْفَـــــــرَج
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌹🍃✨🌾
🍃🌼
✨
🌾
#بازگشٺ_پرستویی_دیگر🕊
《مـــــژده دادند
ڪہ بـر مــــــا
گذرے خواهے ڪرد》
💢 پیڪر مطهر
#روحانی_مدافع_حرم
#شهیـد_محمدحسین_مؤمنی
بعداز گذشت ۲ سال از زمان شهادت
شناسایی و به میهن بر میگردد🌸
🔻 #مراسم_وداع⇩⇩
چهارشنبه مورخ ۹۸/۳/۲۹
همزمان با نماز ظهر و عصر
قم، مسجد امام خمینی
🔻 #مراسم_تشییع⇩⇩
چهارشنبه ۲۹ خرداد ساعت ۱۸
از مسجد امام حسن عسکری(؏)
به سمت حرم حضرت معصومه(س)
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیستوهشتم دیشب اصلا نخوابیدم. ح
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_بیستونهم
🔹ــ ساعت چنده؟🙄
سلما لبخندی زد و گفت:
ــ بیدار شدی؟😊
دستم مثل وزنه سنگین شده بود. به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم، حس کردم گودی آرنجم میسوزد.
ــ آااخ...😖
ــ چی شد مهدیه؟
ــ دستم...
🔸پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم:
ــ این دیگه چیه؟
ــ نگران نباش. چیزی نیست. وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود. کمی بدنت سرد شده بود. با دکترت تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس🚑. ماهم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختیم اینجا.😂 کمی فشارت افتاده بود. برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر.
🔹چشمانش سرخ بود و بیحالت. تازه متوجه شدم. انگار خیلی گریه😭 کرده بود. "طفلک سلما... چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش. الان میدونم تو دلش چه خبره اما نم پس نمیده"😭
🔸اشکم سرازیر شد😭 و صدای کوتاه هقام، سلما را متوجه خود کرد.
ــ ااااا مهدیه...! الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟
🔹صدایش زدم با ناله. انگار میخواستم دق این چند روز سکوت و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم.
ــ سلماااا😭
ــ جان سلما.
ــ من صالحمو میخوام. من بدون صالحم میمیرم. من دق میکنم تا برگرده...😭
صدایش بغض آلود بود و بین حرفهایش آب دهانش را فرو میداد که بغضاش را پنهان کند.
🔸فدای تو بشم... با خودت... اینجوری نکن... صالح هم بر میگرده... وقتی بیاد... به من نمیگه قربون مرامت خواهر...😔 زنمو اینجوری دستت سپردم؟!... میخوای... شرمندم کنی❓
🔹لحن صدایش عوض شده بود. خودم را از او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم. پیشانیام را به پیشانیاش چسباندم و هردو با هم به حال دلمان گریستیم.😭😭 حالا سلما هم بی وقفه و با زجه مرا همراهی میکرد.
🔸گوشی موبایلم📱 زنگ خورد. چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:
ــ سلام زهرا بانو...
ــ سلام دخترم. نصفه عمرم کردی. خوبی؟😞
ــ خدا نکنه مامانم. ببخشید. دردسرای یکی یه دونهتون تمومی نداره. خوبم.
ــ برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم. بیارم برات؟
ــ نه... الان نه...
🔹صدای صالح توی مغزم پیچید "مامانِ لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری"
ــ زهرا بانو... بیارش گرسنمه...😕
ــ الهی دورت بگردم همین الان میام.😊
تماس قطع شد. ساعت را که نگاه کردم نزدیک غروب بود🌄. یک روز از دنیا بی خبر بودم...! "کاش میخوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار میشدم"
🔸گوشی توی دستم بود. "یادگاری صالح" همهی فایلها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی.🎤🎞
ــ مهدیه جان... خانومم. سلام
میدونم... دلت تنگه💔... چشمات بارونیه... اما توکل کن. به خدا توکل کن و صبور باش. تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد میگیره. میخوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم... پس باید صبر رو یاد بگیره😜
🔹صدای خندهاش توی فضای اتاق پیچید و تنهاییام را شکست.
ــ میخوام اسمشو بذارم صالحه... ها... چیه...؟ حرفیه...؟ میخوام با دخترم هم اسم باشیم... حسودی نکن...😏
باز هم صدای خندهی صالح دلم را برد.
مهدیه ی من... تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم. قول میدم زود ببینمت. تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😔🙏
گوشی📱 را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم...
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
40.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍂
🎞 #ڪلیپ
~°•میگذرد کــاروان/
~°•روی گل ارغــوان/
~°•قافله ســــالار آن/
~°•سرو شهید جوان/
خورشیدی، جاویدی، ای شهیـد🌷
بر قلبـــــم تابیدی، ای شهیـــــد🌷
🎙با نفس گرم و دلنشین
#حاج_محمـــــود_کریمـــــی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🍀🍂🌾💫
🍂🌸
🌾
💫
#برگـــــےازخاطـــــراٺ
#شهیـد_علـــــی_ماهانـــــی🌷
#قسمت_اول
《 #شهیـــــد_بیریا 》
🔹چند سال پیش همسرم یک دوستی داشت بنام خانم سبحانی اهل تهران دانشجوی دانشگاه شهید باهنر کرمان.
🔸یک روز آمد تو خونمون گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم بعد رو کرد به من گفت عباس آقا شما #شهید_علی_ماهانی رو میشناسید من گفتم نه زیاد ولی اسمشو شنیدم.
🔹گفت دیشب خواب دیدم که یکی به من گفت میخواهی بهشت و ببینی؟! منم گفتم آره کجاست؟؟ جایی رو نشونم داد من رفتم و رفتم تا رسیدم به یک سر در. وقتی وارد شدم دیدم یک نفر پشت میز نشسته است، گفتم تو کی هستی؟ گفت من منشی امیرالمؤمنینم(ع) اینجا باید اسمت و بنویسی تا من برم از حضرت علی (ع) اجازه بگیرم؛ گفتم تو مگر کی هستی که منشی امیرالمؤمنین(ع) شدی؟!! گفت من شهید علی ماهانی هستم از شهدای کرمان
ـ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
🔸بعد از چند روز خانم سبحانی رفتند قبر شهید را در مزار شهدا پیدا کردند و از آن روز خانم سبحانی ارادت عجیبی به این شهید پیدا کرده است و هر وقت که گذرش به کرمان بیفتد یک راست سر قبر این شهید میرود حتی منزل پدر شهید هم رفته است و با مادر شهید حسابی دوست شده است. همین باعث شد که من هم به این شهید ارادت داشته باشم.
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸✨🍃💫
✨🌾
🍃
💫
°•{ســـــردار والامقام
#شھیـد_رضـــــا_شکریپور🍃🌹}•°
#ڪلام_شهیـــــد
❤️عشق کار کردن در مملکت امامزمان
◽️میگفت: کار کردن تو مملکت امام زمان(عج) رو عشقه!
◽️هر جا لازم باشه حاضرم کار کنم؛ چه فرماندهی در جنگ، چه کارگری در کارخانه.
°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ
#ســالــــروزشھــــادتــــــــــــــ🍃💔}•°
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_ششم ◽️محمودرضا بیضائی آدم بسیار آرمانگرایی
🔷🔹🔹
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضـــــائی
#قسمت_هفتم
◽️به دلیل علاقهی فراوان به کار خود حاضر به رجعت به تبریز نبود.
◽️در ۲۵ اسفند سال ۸۷ مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام جعفر صادق (ع) با همسری فاضله از خانوادهای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد.
◽️ثمرهی این ازدواج دختری به نام کوثر است که در ۲۵ اسفند ۹۱ متولد شد.
◽️دخترش را خیلی دوست داشت، طوری که هر روز به دوستانش که دختر داشتند زنگ میزد و میگفت دخترم این قدر بزرگ شده _با دست نشان میداد_ وقتی به پدرش زنگ میزد همهاش از کوثر میگفت......
◽️یک بار گفته بود: بعضی وقتها در تیررس تکفیریها گیر میافتیم و گاهی مجبور شدهام که این مسیر را بدوم. مثلا از پشت یک دیوار تا دیوار دیگر مسافتی را بدوم.... میگفت: در آن مسافت چند متری کوثر میآید جلوی چشمانم.....
◽️برادر شهید میگوید: اینها را میگفت تا به من بفهماند که این جوری و با این وابستگیها مثل وابستگی به فرزند نمیشود شهید شد.
◽️بار آخر موقع رفتن به یکی از دوستانش گفته بود: این بار دیگر از کوثر بُریدم.
👈 ادامه دارد ...
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🎀🍃🌸✨
🍃✨
🌸
✨
💖 #نازدانـــــہ
°•{مــــــدافــــــع حـــــرم
#شھیـد_حیــــدر_جلیلونـــــد🍃🌹}•°
《بابا ...
تو نیستی و من هر شب ؛
شیرین زبانیهایم را ،
به رخ ِقاب ِعکسِ زیبایت میکشم》
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌙به رسم هر شب انتظار، برگی دیگر از شبهای انتظار را ورق میزنیم، به امید ظهور مولای غریبمان..
#دعــاےفرج به نیابت از ⇩⇩
🔻آیـــــتالله🔻
#شهید_میرزاعلی_غروی_تبریزی🌷
《ســــالروز شهــادتــــ》
●توسط دژخیمان رژیم بعث عراق
در کربلا (۱۳۷۷ ه.ش)
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَــرَج🍃✨
#عاقبتتان_شهدایی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽
#حدیـــــث_روز ⇧⇧
#پنجشنبـــــہ
☀️ ۳۰ خــرداد ۱۳۹۸
🌙 ۱۶ شــــوال ۱۴۴۰
🌲20 ژوئـــــن 2019
ذڪــــــر روز ⇩⇩
《 #لااِلهَاِلااللّهُالْمَلِكُالْحَـــقّالْمُبیـــنْ 》
✨روز زیارتی ⇩⇩
▫️امام حســن عسڪری (ع)
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــالْفَـــــــرَج
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌼🍂🍃
🍂
🍃
#دلنوشتـــــہ
سینـــــہاٺ
خود، سنگـــــر اسٺ!
پس قوے دارش،
ڪه "اَلقَلْبُ حَــرَمُاللّه.."🍃✨
و حرمُاللھــــــــــے،
ڪه مأواے عشـــ❤️ــقِ إلھے گردد،
باید ڪه امـــــن باشد..
ڪافےست،
سلاحِ تقوایـــٺ را
همیشه پـــــــُر نگه دارے!👌
#خدایا_نگهبـــــان_دلم_باش
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیستونهم 🔹ــ ساعت چنده؟🙄 سلما ل
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_سیام
🔹دل دردهای گاه و بی گاهم همه را نگران کرده بود. پزشک معالجم نگران بود و همچنان استراحت مطلق و یک سری آمپول تقویتی تجویز میکرد.
🔸هنوز اول راه بودم و نمیتوانستند هیچ کاری برای جنین بکنند. از محیط منزل خسته شده بودم. صالح که نبود. سلما و زهرا بانو هم علاوه بر گرفتاریهای خودشان باید مراقب من هم باشند. سعی میکردم زیاد برایشان زحمت نداشته باشم.
🔹پدر جون هر روز برایم لواشک میخرید و دور از چشم سلما به من میداد.😍 میگفت "این بچه که جیره بندی حالیش نیست. بخور اما جلدشو بنداز یه جایی که کسی نفهمه"😜گاهی با این شیطنت حال و هوایم عوض میشد.
🔸هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم میداد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو. گفته بود کلاس قرآنش که تمام شود میآید. سلما هم درگیر کارهای پایگاه بود.
🔹دید و بازدیدها تمام شده بود و سیزده بدر بدون صالح را توی حیاط سپری کرده بودیم.😔 بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم را به حلقهی آویزان گردنم میبردم و آیةالکرسی میخواندم و انگار دلم را به مشتم میگرفتم چطور خوش میگذشت؟😔
🔸تلویزیون اتاق را روشن کردم. اگر سلما بود نمیگذاشت شبکهها را بگردم اما حالا که تنها بودم استفاده کردم.
شبکه ی خبر...
" درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند. به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب میباشد"
🔹انگشر را توی مشتم فشردم😰 و شبکه را عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ... "خدایا... صالح من کجاست؟"😭
اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد.
🔸"به اطلاع شهروندان عزیز میرسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، تشیع شهدای مدافع حرم میباشد.
دیگر بقیه را نفهمیدم...
"شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن"🙏🏻😔
🔹سلما که بازگشت دلم تاب نیاورد.
ــ سلما... شهید آوردن؟
توی خودش رفت و گفت:
ــ شهید؟ از کجا؟!
ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه...
🔸می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن.
ــ منم میام. فردا منم ببر😔
کلافه لبه ی تخت نشست و دستم را گرفت.
ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟😒
🔹نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟😢
ــ نگران نباش مهدیه.
ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته☹️
ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟
ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س...😱
جلوی دهانم را گرفتم و حلقه را توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره را باز کرد و با عصبانیت گفت:
ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟ رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن.😡 توکلت کجا رفته؟
🔸گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم... از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم:
ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما...😭
ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. توکل کن و نذار شیطون ذهنتو پر از نا امیدی کنه. امیدت به خدا باشه.
🔹نفسم قطع می شد و بند دلم پاره. سلما کمی شانه هایم را ماساژ داد و با کتابی که می خواندم مرا باد می زد. زیر لب زمزمه می کردم
"اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ"
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🕊🌷✨
🌷
✨
#پنجشنبههای_دلتنگی
دلگيـــــر که شدے از زمانہ
تعطیـــــل ڪن زندگـــے را
بـــــرس به داد ِدلَــــــــــٺ
حــــــرم اگـــــر راه نیافتے
🌷شـهــــــدا🌷
هستند، گلزارشان مےشود
مأمنـــــے برای دلـــــــــــٺ
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_هفتم ◽️به دلیل علاقهی فراوان به کار خود ح
🔷🔹🔹
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضـــــائی
#قسمت_هشتم
◽️علاقه و عشق وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی(ره)، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیه خاصی را در وی به وجود آورده بود که تا آغاز جنگ در سوریه، در جهت تحقق آن تلاش و مجاهدت شبانه روزی داشت.
◽️همواره مطالعه دینی و سیاسی داشت و به اخبار و وقایع داخلی و خارجی بخصوص تحولات جهان اسلام اشراف داشت و این وقایع را تحلیل میکرد.
◽️تعصب آگاهانه و وافری به انقلاب اسلامی، رهبری و نظام داشت. در ایام فتنه ۸۸ شب و روز آرام و قرار نداشت. تمام اخبار و وقایع فتنه را رصد میکرد و در معرکه دفاع سخت از انقلاب اسلامی در ایام فتنه، چندین بار جان خود را به خطر انداخت.
◽️صاحب موضع بود و در بحثها بخوبی استدلال میکرد. میگفت این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفین عالم است و هرگونه تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد، میتواند جبهه مستضعفین و علاقمندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و نگرانی عمیقی از این بابت داشت.
👈 ادامه دارد ...
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌷🍃✨
🍃🕊
✨
°•{ســـــردار رشید اسلام
#شهیـد_محمــــد_توسلـــــی🌹🍃}•°
#زندگینـــــامہ❤️
◽️شهید «محمد توسلی» در سال ۱۳۳۷ در تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۴۲ که امام خمینی فرمود: «سربازان من در گهوارهاند»، محمد تنها ۹ سال داشت؛ اما مقدر بود که ۱۵ سال بعد به جمع سربازان امام خمینی(ره) بپیوندد.
◽️محمد در ۱۶ سالگی، پدرش را از دست داد و تنها نانآور خانواده ۵ نفرشان شد و ضمن کار در مغازه شیشهبری، به درسش هم ادامه داد و دانشجوی رشته عکاسی و طراحی دانشگاه تهران شد.
◽️سرانجام محمد در هشتم مهر ماه سال ۱۳۵۹ در تنگه گاران – محور مریوان – به دست شقیترین افراد به #شهـــــادت رسید.
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯