#چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند
وتماشای #تو زیباست😍
اگربگذارند
من ازاظهارنظرهای دلمـ❤️ فهمیدم
#عشق هم صاحب فتواست
اگربگذارند...
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🍃🌸 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#یڪـــ_شهیـــــــد🌹 #یڪـــــ_خــاطــــــره🍃(۱) ـــــــــــــــــــــــــــــــــ نوجوان ۱۷سا
#یــڪــ_شهـــید🌹
#یـــڪ_خــاطـــــره👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مــدافــــــــ حـــرمـ ـــــــع🔻
#شهیدمحمدرضــــادهقــان🌹🍃
تاریخ و نحوهٔ شهادتــ:🔻
۲۱آبان۹۴با اصابت گلوله به ناحیه سروکتف😭...!
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
🎍🌸🌼🌾
🌸🌼🌾
🌼🌾
🌾
#یــاصـاحبــــــ_الزمـــانــ(عج)🍃
با #کوه_گناه و خوشه خوشه عصیان
#چشمان تو را چقدر کردم گریان😭
شرمنده که با #غیبت و #انواعِ_گناه؛
#من_باعثِ_غیبتت_شدم_آقاجان!😔
#سلام_آقای_من🌹🕊
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
🌹 #شهدارفتن_وماجاماندیم😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈همه رفتند و عملیات ها کردن چه از گذشته و چه الان ...
ولــــــــــــــــــی
#ماجـــــا مـــانـده_ایم!!😔
#اسیرزمان⏰ شده ایم!
#مرکب_شهادتـــــــ💔🍃
از افق می آید تا سوار خویش را به سفر ابدی #ڪـــربلا ببرد..
.
اما ما #واماندگان وادی حیرانی هنوز بین #عقل و #عشق❤️!
#جامانده_ایم.!!!😭
#شهادتــــ💔 نصیبتان🔶
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
.
( #ولایت_فقیه ~شماره۳)
ـــــــــــــ🔻🔻🔻ـــــــــــــ
#برهمه_واجب_است...
مطیع محض فرمایشات #مقام_معظم_رهبری
که همان #ولــےفقیه می باشد، باشند
.
👈چون دشمنان اسلام
کمر همت بسته اند تا ولایت را از ما بگیرند
و شما همت کنید، متحد و یکدل باشید
تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند »
.
#شهیدسیدمجتبـــےعلمــدار🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃 #قسمت_یازدهم👇 مادرم تماس گرفت و گفت: حال پدربزرگت بد شده… ما مجبور شدیم بیایم
#رمــــانــ_مدافــع_عــــشقــــ❤️🍃
#قسمتـــــ_دوازدهـــم۱۲🔻
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔶زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی می کند و دستم می دهد.😋
– بیا دخترم. ببر بذار سر سفره.😊
– 🔹چشم! فقط اینکه من بعد از شام می رم خونه ی عمه ام. بیشتر از این مزاحم نمیشم.😐
فاطمه سادات از پشت بازویم را نیشگون می گیرد.😣
– چه معنی داره؟ نخیر شما هیچ جا نمیری. دیر وقته.☹️
– فاطمه راست میگه. حالا فعلاً ببرید غذاها رو، یخ کرد.🍲
هر دو با هم از آشپزخانه بیرون می آییم و به پذیرایی می رویم. همه چیز تقریباً حاضر است. صدای “ #یا_الله” مردانه کسی، نظرم را جلب می کند.🌹
پسری با پیراهن ساده مشکی، شلوار گرم کن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه به تو وارد پذیرایی می شود.😊 ازذهنم مثل برق می گذرد که باید آقا سجاد باشد.🤔
پشت سرش تو داخل می آیی و علی اصغر، چسبیده به پای تو، کشان کشان خودش را به سفره می رساند. خنده ام می گیرد. چقدر این بچه به تو وابسته است! نکند یک روز هم من مانند #این_بچه_به_تو …😍
👈 پتو را کنار می زنم، چشم هایم را ریز می کنم تا عقربه های ساعت را ببینم. ساعت سه نیمه شب است. خوابم نمی برد. نگران حال پدر بزرگم هستم.😢 زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت. به خودم می پیچم. دستشویی درحیاط است و من ازتاریکی می ترسم.😄
تصورعبور از راه پله و رفتن به حیاط، لرزش خفیفی به تنم می اندازد. بلند می شوم، شالم را روی سرم می اندازم و با قدم های آهسته، از اتاق فاطمه خارج می شوم. درِ اتاقت بسته است. حتماً آرام خوابیده ای. یک دستم را روی دیوار می گیرم و با احتیاط، پله ها را پایین می روم.👌
آقا سجاد بعد از شام، برای انجام باقی مانده ی کارهای فرهنگی، پیش دوستانش به مسجد رفت. تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه در اتاقش.
سایه های سیاه، کوتاه و بلند، اطرافم تکان می خورند. قدم هایم را تندتر می کنم و وارد حیاط می شوم. با خودم می گویم: دستشویی چند متر فاصله داشت یا چند کیلومتر!؟😅
بعد زیر لب ناله می کنم: ای خدا چرا این قدر من ترسوام!؟😕
ترس از تاریکی را ازکودکی دارم. چشم هایم را می بندم و می دوم سمت دستشویی که صدایی سر جا مرا میخکوب می کند. صدایی شبیه به پچ پچ کردن یا زمزمه کردن.
“ #خدایا_نکنه_جن_باشه؟”😱
از ترس به دیوار می چسبم و سعی می کنم که اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم. اما هیچ چیز نیست، جز سایه ی حوض و درخت و تخت چوبی.😰
دقت که می کنم، زمزمه قطع می شود و پشت سرش صدایی دیگر می آید. انگار کسی پا روی زمین می کشد. قلبم گروپ گروپ می زند.💗 از خودم می پرسم: یعنی صدای چیه؟🤔
سرم را بی اختیار بالا می گیرم. روی پشت بام. سایه یک مرد را می بینم که ایستاده و به من زل زده. از وحشت، نفسم درسینه حبس می شود.
مرد یک دفعه می نشیند و من دیگر چیزی نمی بینم. بـی اختیار با یک حرکت سریع از دیوار کنده می شوم و به سمت اتاق می دوم. صدای خفه در گلویم را رها می کنم و با تمام قدرت فریاد می زنم: #دزد؛ #دزد؛ رو پشت بومه! یه دزد روی پشت بومه!😱
خودم را از پله ها بالا می کشم. گریه 😭و ترس با هم ادغام می شوند.
– دزد! دزد!📣
درِ اتاقت باز می شود و تو سراسیمه بیرون می آیی. شوکه، نگاهت را به چهره ام می دوزی. سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار می کنم: دزد؛ الآن فرار می کنه.😨
– کو؟ کجاست؟
به سقف اشاره می کنم و با لکنت جواب می دهم: رو…رو…پش…پشت…بوم…🙄
فاطمه وعلی اصغر، هر دو با چشم های نگران از اتاقشان بیرون می آیند و تو با سرعت از پله ها پایین می دوی.
#ادامه_دارد…🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــع_عــــشقــــ❤️🍃 #قسمتـــــ_دوازدهـــم۱۲🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
kharazi.pdf
387.8K
#کتاب_پروانه_در_چراغاني.
(براساس زندگي #شهيدحسين_خرازي)
✍ نويسنده: 🔻
مرجان فولادوند
بصورت← #PDF
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️