eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
این روزهای پاییزے عجیب بوے #نفس های ٺو را می دهد گـوئـے ... #تـو اتـفاق مےافـتی و مـڹ دچـار مےشـوم ... 🌷شــــهید عبدالرضا مجیری 🌷 #سالروز_شهادتــــ💔🍃 🌷اینجاکانال شَــهیـــدانِـــــہ است👇 http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
💠🌼 🌼🕊 💠مانند ماهے ‌هاے دور افتاده از دریـــــا وقتے نمی‌بینم #تـــــو را حال بدے دارم..🌸🔹 #شهید_علی_خلیلی💔 🔹🔶سلام... #صبــحتـــون_شهــدایـــے🌹🍃 🌷اینجاکانال شَــهیـــدانِـــــہ است👇 http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
گفتمش #دل میخرے پرسید چند گفتمش دل مال #تو تنها بخند #خنده اےڪرد و دل از دستم ربود تا بہ خود بازآمدم #او رفتہ بود دل زدستش روے #خاڪ افتاده‌ بود جاے#پایش روے دل #جامانده بود مدافـــــــ حــرم ـــــــع #شهیدمیثم_علیجانــــــے💔🍃 #شبتون_شهدایـــے🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
🔺🔺🔺 💔🍃 ۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــ ☺️نگاهت می کنم. پیراهن سفید با چاپ چهره ی به تن داری. زنجیر و پلاک، سربند یا زهرا و یک تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دورمُچ دستت. چقدرساده ای!😔 و من به تازگی را دوست دارم.☺️ قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایی به محل حرکت کاروان برویم. فاطمه سادات گفته بود: ممکنه راه رو بلد نباشی. بیا با هم بریم. و حالا اینجا ایستاده ام. کنار حوض آبی حیاط کوچکتان. تو پشت به من ایستاده ای. به تصویر لرزان خودم در آب نگاه می کنم. به من می آید. این را دیشب پدرم وقتی فهمید چه تصمیمی گرفته ام به من گفت.😍 صدای فاطمه رشته افکارم را پاره می کند. – ریحانه! ریحان! الو. نگاهش می کنم. – کجایی؟ – همین جا. به و اشاره می کنم و می گویم: چه خوشتیپ کردی!😄 – خُب تو هم میووردی و می نداختی دور گردنت. با دلخوری لب هایم را کج می کنم و می گویم: ای بدجنس!  من که نداشتم. دیگه چفیه نداری؟ مکث می کند. – اممم نه! همین یدونه است! تا می آیم دوباره غر بزنم صدای قدم هایت را پشت سرم می شنوم. – فاطمه سادات! – بله داداش. – بیا اینجا. فاطمه، ببخشیدِ کوتاهی می گوید و با چند قدم بلند به سمت تو می دود. تو به خاطر قد بلندت مجبور می شوی سر خَم کنی. در گوش خواهرت چیزی می گویی و بلافاصله چفیه ات را از ساک دستی ات بیرون می کشی و به دستش می دهی. فاطمه لبخندی از رضایت می زند و به سمتم می آید.🌹 – بیا عزیزم. را دور گردنم می اندازد. متعجب نگاهش می کنم. – این چیه؟ – روسریه! مگه معلوم نیست؟ – هِرهِر. جدی پرسیدم؟ مگه برای علی آقا نیست!؟ – چرا! اما می گه فعلاً نمی خواد خودش بندازه. یک چیز در دلم فرو می ریزد، زیرچشمی نگاهت می کنم، مشغول چک کردن وسایل هستی. – ازشون خیلی تشکر کن. – باشه خانوم تعارفی.😁 و بعد با صدای بلند می گوید:علی اکبر! ریحانه می گه خیلی باحالی.😉 و تو لبخند می زنی. ☺️میدانی این حرف من نیست. با این حال سرکج می کنی وجواب می دهی: خواهش می کنم! احساس آرامش می کنم. درست روی شانه هایم. نمی دانم ازچیست؟ از است یا ...! 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️ ......🌷
مخصوص تماشاست اگربگذارند وتماشای زیباست😍 اگربگذارند من ازاظهارنظرهای دلمـ❤️ فهمیدم هم صاحب فتواست اگربگذارند... 🍃🌸 @shahidane1
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 👈 را بگو ...  دوربینش📹 را بیاورد ، یک مستند بسازد از ما به نام ، ( ! ... 👈 بگو ... در این جنگ نابرابر نداریم...😔 فقط ⇦  چیزی نفهمد... که اگر بفهمد واویلاست...می میرد برای ... 👈 ... و امانمان را برید...😢 عده ای به اسم جذب حداکثری ؛ حداقل اعتقادشان را به حراج گذاشته اند!... را چه دیده ای! شاید در این مخمصه ای که گیر افتاده ایم... و به دادمان رسیدید...😔 ــــــــــــــــ♢♢🌹♢♢ــــــــــــــــ 🍃🌸↬ @shahidane1
🌻🌥🌻🌥🌻 🔶چونکه آمد و چشمم باز شد🌸 بـا همـراز شد🍃 👈غرق رحمت میشود آنروز که، صبح من بانام " " آغاز شد👌 .الله.الرحمن.الرحیم 🌹 سلام... 🌷🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
🌺⚡️🌺⚡️🌺 محتاجم محتاجِ یک فنجان #چای ☕️ که پهلویش #تو باشی...❣❣ #شهید_محمدحسین_محمدخانی🌹🍃 #روزتـــون متبرڪ به #نگــاه‌شهدا🌷 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💞 ۳۰ 🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌼 پدرم فنجان چایش را روی میز می گذارد☕️ و روزنامه ای که در دست دارد را ورق می زند. 📃من هم با حرص شیرینی هایی که دست پخت مادرم هست، یکی یکی می بلعم.🍩 مادرم نگاهم می کند و می گوید: بیچاره ی گشنه.😁 نخورده ای مگه دختر؟ آروم تر.😊 – قربون دست پخت مامانم بشم که نمیشه آروم خوردش.😄 پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم می کند.🤓 – مریم! نظرت راجبِ یه چیه؟🤔 – ؟ الآن؟😳 – آره! یه چند وقته دلم می خواد بریم .👌 مادرم در لحظه بغض می کند.😢 – مشهد؟ آره. موافقم. یه ساله نرفتیم.👌 – ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم ما هم بریم. و بعد نگاهش را سمت من می چرخاند. – بله بابا؟😐😳 پیشنهاد خوبی بود ولی اگر می رفتیم من چند روزم را از دست می دادم. کلاً حدود پنجاه روز دیگر وقت داشتم. سرم را تکان می دهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه می کنم.😟 – هرچی شما بگی بابا. – خب می خوام نظر تو رو هم بدونم دختر. چون می خواستم اگر موافق باشی به خانواده آقادوماد هم بگیم بیان.😦 برق ازسرم می پرد.😨 – ؟ – آره. جا میدن. گفتم که…😕 بین حرفش می پرم: وای من حسابی موافقم.🤗 مادرم صورتش را چنگ می زند.☺️ – زشته دختر این قدر ذوق نکن.😅 پدرم کمرنگی می زند.😊 – پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ می زنم و می گم.📞 شیرینی را در دهانم می چپانم و به اتاقم می روم. در را می بندم و شروع می کنم به ادا درآوردن و بالا و پایین پریدن.💃😁 مسافرت فرصت خوبی است برای . خصوصاً الآن که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو به دست در را باز می کند.🚪 نگاهش به من که می افتد می گوید: وا دختر خُل شدی؟ چرا می رقصی؟😂💃😂 روی تختم می پرم و می خندم.😅 – آخه خوشحالم مامان جووونی. لیوان را روی میز تحریرم می گذارد.☕️ – بیا یادت رفت بقیه اش رو بخوری. پشتش را می کند که برود و موقع بستن در، دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد😁 یعنی…”توی اون سرت! !” مادرم می رود و من تنها می مانم با یک عالمه” ”. 💖《مدتی هست که درگیرسؤالی شده ام توچه داری که من این گونه هوایی شده ام》💖 ادامــــــه_دارد...💐💐 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖ ادامه دارد…
💔 ۳۵ ♡ـ-------------------------------♡ 🌼⇦نعمت و کرم زمین را خیس و معطر می کند. 🌧هوا رفته رفته سردتر می شود و تو سر به زیر، آرام به هق هق افتاده ای. دست هایم را جلوی دهانم می گیرم و ها می کنم☘. کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان می دهم. چیزی به نمانده. با دست های خودم، بازوانم را بغل می گیرم و بیشتر به نزدیک می شوم. چند دقیقه که می گذرد با کناره کف دستت اشک هایت را پاک می کنی و با خنده می گویی: فکرشم نمی کردم به این راحتی حاضر بشم گریه کردنم رو ببینی.😢 😐 . پس برایت سخت است که مرد بودنت را، اشک زیر سؤال ببرد!؟ دست هایت را بهم می مالی و کمی می لرزی.😣 – هوا یهو چقدر سرد شد! چرا اذان نمی گن؟☹️ این جمله ات تمام نشده صدای “ ” در صحن می پیچد. تبسم دل نشینی می کنی.😊 – مگه از این بهتر هم داریم، خدا؟😍 و نگاهت را به من می دوزی.🙂 – خانوم شما وضو داری؟😊 – اوهوم. – الآن به خاطر بارون توی حیاط صف نماز بسته نمی شه. باید بریم توی رواق. از هم جدا شیم.🙂 کمی مکث و حرفت را مزه مزه می کنی.😐 – چطوره همین جا نماز بخونیم؟ – اینجا!؟ روی زمین؟ ساک دستی کوچکت را بالا می آوری. زیپش را باز می کنی و چفیه ات را بیرون می کشی.👌 – بیا! خانوم. با شوق نگاهت می کنم.😍 دلم نمی آید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج می کنم و می گویم: چشم. همین جا می خونیم.😊 تو کمی جلوتر می ایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت می خوانیم! صحن الرضا. باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست. 🌹. را روی صورتم می کشم و اذان و اقامه را آرام آرام می گویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست.✨ انتظار داشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی، اما سکوتت را می شکند.😢 دست هایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یک دفعه روی شانه هایم سنگینی می خوابد. گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم. سوئی شرتت را روی شانه هایم انداخته ای و رو به رویم ایستاده ای. پس فهمیدی که سردم شده. فقط خواسته بودی وقتی این کار را می کنی، حواسم نباشد. دست هایت را بالا می آوری، کنار گوش هایت.🌸🍃 – .🌼🍃 یک لحظه اقامه بستن را فراموش می کنم و محو ایستادنت مقابل می شوم. سرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز، کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری. آخر حاجتت را می گیری آقای من. اقامه می بندم: دو رکعت نماز صبح به اقامه قربت. . ـ•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ...💐✨💐 🍃🌸↬ @shahidane1
🔻 ۲۹ 👈این داستان⇦ ‌《 هادی های خدا 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ◀️- خداوند می فرمایند داستان: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... ✨اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...😳 🔸فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ...☄ پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ... 🌼حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...😏 تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی ... 🌸آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ... 🌷اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...✨ لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...💫 واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین رو رفت بالای منبر ... خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...😔 اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...⚡️ - مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای و بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ... و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ... اسم شون رو گذاشتم ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...🍁 دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ... اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت 😊و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ... اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ... ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ 💢محتاجم محتاج یک فنجان چـــــ☕️ـــــــای که پهلویش #تو باشی...😔😭 #شهید_محمدحسین_محمدخانی🌹🍃 #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 🔸وقت خواب است و من بیدارم نکند پشت، به آرمانــــــم بزنی! 🔸یا که در این #دل_شبـــــــــــ نور ایمان #تو خاموش شود 🔸تا سحر وقت نمانده ای دوستـــــ سر به کوی اش بزن و زاری کن... #شهید_علیرضا_بریری🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💚🌸🍃 🌸🍃 🍃 ♡ [ میل نیستــــــ ( ولیــــــڪــن......♡ خارج از این و ...) °•{مدافــــــع‌حــــــرمـ 🍃🌹}•° ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ نامه رو باز کردم.. با همون خط اول اشکم دراومد😭 ✍بسم رب الشہدا والصدیقین 🔸چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند 🔹و تمــــاشاے تو زیبـــــاست اگر بگذارند 🔸من از اظهار نظـــــرهاے دݪـــــم فهمیدم 🔹عشـق هم صاحب فتواست اگر بگذارند 🔸دل سرگشته من! این همه بیهوده مگر 🔹خانه دوسـت همینجاست اگر بگذارند 🔸سنـــد عقــل مشاء است همه میدانند 🔹غضب آلـــود نگاهــــم نکنید ای مردم! 🔸دل من مـــــال شماســـت اگر بگذارند سلام زینب قشنگم✋ این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دو ساعت به عملیات مونده و تو اون رو زمانی میخوانی که یا شدم.. امیدوارم دومے باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس از مردودی و شرمندگی دارم😔 زینب عزیزتر از جانم.. حرفهای مفصل را در نامه‌ای💌 که خانم رضایی به دستت میرسانند نوشته‌ام.. اما در این نامه میخواهم در مورد این بگویم.. این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو.. ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ از همان سال ۹۲ که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم بودی.. اما اینبار که آمدم از تو برای آنکه نگران صبر و تحمل تو بودم..😔 این خواهر گرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب تو باشد، امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت شود. دوستدار تو.. برادرت حسین🌷 وقتی نامه‌ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تو اتاقم _سلام مامان: سلام _زینب جان حسین که رفته.. تو هم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟💔😔 زینب: من خوبم..😊 مامان: الله اکبر مشخصه😒 زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده. برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان.. _اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨 مامان: خانم رضایی😒 _رضایی😳 شماره نداد؟؟ آدرس نداد؟؟ مامان: آروم باش.. تو اتاقته😳 دویدم سمت اتاقم🏃‍♀ _سلام خانم رضایی ببخشید خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊 با حرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد😭😭 _ممنون خانم رضایی: _الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟ _نه😭 خانم رضایی: _عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت ۶ میام دنبالت بریم جایی..😊 _آخه😢 خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠 ناهارتو کامل میخوریا _چشم خانم رضایی: یاعلی✋ _یاعلے 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
هدایت شده از سخنرانی های عالی
❣ 🌼شاعر شده ام تا که در این 🍂از نام عزیزت♥️ بنمایم یادی 🌼یادم نرود هر غزلم است 🍂این قافیه ها را که یادم دادی😍 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃
از آشنایی با دانستم در مسیر دلدادگی باید باشی تا امیر شوی تو دنبال رضایت⇜ او باش او دنیا و خَلقش را می‌کند باش، عزیزت می‌کند ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
در گذر ِ مرگ ِ ســ❣ـرخ هر که  را دید، گفت: برگ ِ گل ِسرخ🌷 را   کجا می‌برد؟! پ.ن: امروز ۱۰ اسفند ماه سالروز شهادت صاحب این تصویر بی مثال است @shahidane1
هدایت شده از منبرهای دلنشین
مهدی جان ، پدر مهربانم !❣ نشانده‌اند ما را در دلِ اجابت و خواستند که بخواهیم تا بدهند! هرچه در خواسته‌هایَم می‌گردم جز خواستنی تر نمی‌یابَم ... تعجیل در ظهور صلوات
❤️ مـا همـانیـم که از تـو غفلـت کردیـم 💚بـا همه آدمیـان غیـر خلـوت کردیـم سـال هـا می گـذرد، بـرگـردیـم💛 و مشخـص شـده مـاییـم که کردیـم 🌿🌿 ✨یا صاحب الزمان مولای مهـ❤️ـربانم✨ 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
💔 اون که همیشه پای رفاقتمون موند بودی 😍 @shahidane1
💔 مثل وقتی که رفتی به سفر غمگینم💔 @shahidane1