شـھیـــــــدانــــــہ
#رمانـ_مـدافع_عشقـــــ💞 #قسمتــــــــ_شانــزدهـــم۱۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔮
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5999224737258013635.mp3
5.09M
#جامانده_ایم_ازشهدا🌷🍃
دلتنگــــــــــ_شهـــــدا🌹
🎙حمیدعلیمی و محمداصفهانی
#پیشنهاددانلود👆
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#خاطرات_شـــهدا
مادر شهید:🔻🔻
..........................
چند روز قبل از رفتڹ به سوریہ ازم خواست که بزارم بره سوریہ😔.
باهاش مخالفت کردم❌ وگفتم تو مال جنگ⚔ نیستی و من فقط یک پسر 😢دارم و اگر تو بری دیگر کسی را ندارم.
شب 🌙که خوابیدم حضرت زینب
و پسر مو ازم خواست😳 و گفت با رفتنش مخالفت نکنم‼️. وقتی خبر شهادتشو شنیدم اصلا ناراحت نبودم😇 چون حضرت زینب محمد منو انتخاب کرده بود.😍
مــــدافــــ🔻حــرمـ🔻ــــع
#شهیــدمحمــدهــادےنـــژاد🌹🍃
#ســـالروزشهــــادتـــــــــ💔🍃ـ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌴🌷
#خاطرهٔ_قشنگ_از_روزهاےشهادتش💔
#شهیدمهدی شب بیست و یکم ماه رمضان #شهید شد..
👈دو شب قبل شهادتش یعنی #شب_نوزدهم به #رفیقش میگه میای امشب باهم #شهید بشیم.😍. رفیقش میگه نه بهتره #شب_بیستویکم شهید بشیم..#قشنگتره👌.. #شب_شهادت_امیرالمومنین
شهیدمهدےیاغی لحظه ی #افطار قبل از اینکه #روزه_اش رو باز کنه به دیدار #خدا رفت...
#شهید_مهدی_یاغی💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#عشـــــــــقـ❤️ را
شب زنده داری خوش است👌
#غــــمـها را
#صبــر _بر_زینب خوش است...
#صالحان را نگاه دل نواز...
#عاشقـــــــــان💞 را
بیقراریها خوش است..
خبرنگارےاز امیرفرزند #شهید پرسید:🔻
🔳 #چرا_با_لباس_رزم_آمدی؟
👈گفت : آمدم تا به همه بگویم #راه_پدرم ادامه دارد ، و از #پدرم میخواهم که مرا هم #شهید راه #عمه_سادات س کند...👌🌷
مـدافـــــ🔻حــرمـ🔻ــــــع
#شهیدحبیب_الله_قنبـــــری
🌸 #کلنا_عباسک_یا_زینب_س🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔳 #میگن هر کی هر چی رو دوست داشته باشه به همون میرسه😍..
#عشــــقـ❤️ سید ( #شهیدمصطفی_صدرزاده) رفقای شهیدش و #شهادت بود
🌷 (دوست دارم خودم باشم و اسلحــــم و چند تا رفیق چق چقی) حتی ساعت #شهادتــ رفیقش....آخر هم همون روز و ساعت شهادت رفیقش ( #شهیدحسن_قاسمی_دانا)
#شهید💔 شد...
نقل از👈 ابوعلی -
دوست و همرزم شهید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیدصدرزاده(ابوابراهیم)
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
boroojerdi.pdf
383.6K
#کتاب_تكهایــےاز_آسمان.
(براساس زندگي #شهيد_محمد_بروجردي)
✍نويسنده: 🔻
حسين فتاحي
بصورت #PDF
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنبــاله_دارنسل_سوخته🔻 #قسمتـــــ_هفتــــ۷ــــم این_داستـــــان👈 #شروع_ماجرا ـــــــــــــ
#داستان_دنبالھ_داࢪنسݪ_سۅختہ
#قسمتـــ_ھشتــــــم۸🔻
👈این داستان #سوز_دࢪد
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🔷فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...😳
- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...😢
- هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...😁
- وایسا صبحانه🍞 بخور و برو ...
- نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس🚌 کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...☺️
کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر 🌧... گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...🎋
توی برف❄️ سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه🏚 ... عین موش آب کشیده می شدم 💦... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...😞
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...😢
اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد😭... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...👌
ادامــــــــہ_داࢪد....🎋
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖