eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌼 🌸🍃 ...؟💔 ☀️⇦زل آفتاب به شهر و خانه هایمان هجوم آورده …↻ ▓⇦ به چترها⛱ پناه برده ایم …😔 🎋⇦دنیا پر است از خاکستری های پر رنگ … می شود با خودت رنگ و بوی بیاوری ؟؟💐💐 🌹 🍃🌸↬ @shahidane1
🌿🌼🌿🌼🌿 ☀️صبح یعنے بہ نفس هاے تو پیوند شدن ☀️صبح یعنے پر از احساسِ خداوند شدن ☀️صبح یعنے ڪه پس از شامِ سیہ می‌آیے ای خوشا سر به سر زلف تو دلبند شدن..❣ 💠فرمانده تیپ یکم عمار لشگر ۲۷ محمدرسول الله(ص) #شهید_مھدےخندان🌷🍃 #صبــــحتــــون_شــــھدایــــے🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🌺⚡️🌺⚡️🌺 محتاجم محتاجِ یک فنجان #چای ☕️ که پهلویش #تو باشی...❣❣ #شهید_محمدحسین_محمدخانی🌹🍃 #روزتـــون متبرڪ به #نگــاه‌شهدا🌷 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
❤️✨❤️✨❤️ 🔶همیشه موقع نماز هر کجا بود خودش را به خانه می رساند تا بچه ها ببینند پدرشان مقید به نماز  اول وقت است و یاد بگیرند...💯 نماز جمعه ها محمد متین را با خودش به مسجد می برد... خب محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع می‌کرد😬 مسجدی ها می دانستند❣❣ وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند.😁 #شهید_مهدی_قاضی‌خانی🌹🍃 #شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨حرفے نزدم از غم دوری تـــو اما...✨ ✨ای ڪاش بدانے ڪہ چہ آورده بہ روزم...✨ #شهید_امیــــرسیــاوشــے🌷🍃 #سالروزشهــادتــــــ💔🍃 #شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
▓ــــ♡♥♡ــــ▓ ♡ولادت : ۷۰/۱۰/۵ - هریس ♥شهادت : ۹۴/۹/۲۹ - حلب سوریه ♡آرامگاه : تبریز - گلزار شهدای وادی رحمت 👈مطیع محض #ولایت حضرت #امام_خامنه ای باشید، نه در حرف بلکه در عمل. 💠این گونه نباشد که به خاطر حرف این و آن و عده ای منحرف ، حرف ولی بر روی زمین بماند یا اگر حرف ولی را مخالف با میل شخصی دیدیم به آن عمل نکنیم.🌷🌷 #شهید_محمد_رضا_فخیمی🌹🍃 #ســــالــــروزشهــــادتــــــــ💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🕊✨🕊✨🕊✨🕊 💠امروز ۲۹ آذرماه سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم 👇👇 شهیدمدافع حرم محمدرضا فخیمی🌹🍃 شهیدمدافع حرم اسماعیل خانزاده🌹🍃 شهیدمدافع حرم امیر سیاوشی🌹🍃 شهیدمدافع حرم عباسعلی علیزاده🌹🍃 شهیدمدافع حرم عبدالمهدی کاظمی🌹🍃 شهیدمدافع حرم سجاد عفتی🌹🍃 شهیدمدافع حرم محمود شفیعی🌹🍃 شهیدمدافع حرم حمیدرضا اسداللهی🌹🍃 شهیدمدافع حرم فرامرز رضازاده🌹🍃 شهیدمدافع حرم عبدالحسین یوسفیان🌹🍃 #روزتـــون متبرڪ به #نگــاه‌شهدا🌸 #شادے_روحشان_صلواتــــــــ🌼  🌷 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
❤️ و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادرت با گریه😭 می گوید: علی کارِت دارم. – باشه برای بعد مادر… همه چیز رو خودم توضیح می دم. فعلاً باید ببرمش بیمارستان.🚑 اینها را همین طور که به هال می روی و چادرم را می آوری، می گویی. با نگرانی نگاهم می کنی.😐 – سرت کن تا موتور 🏍 رو بیرون می برم. فاطمه از همان بالا می گوید. – با ماشین🚗 ببر خُب. هوا… حرفش را نیمه قطع می کنی. – این جوری زودتر می رسیم.☄ به حیاط می دوی و من همان طور که به سختی کش چادرم را روی چفیه می کشم نگاهی به مادرت می کنم که گوشه ای ایستاده و تماشا می کند.😳 – ریحانه!… اینایی که با دعوا می گفتید راست بود؟ سرم را به نشانه تأسف تکان می دهم و با بغض به حیاط می روم.😔 * پرستار برای بار آخر دستم را چک می کند و می گوید: شانس آوردید. بخیه ها خیلی باز نشده بودن… نیم ساعت دیگه بعد از تموم شدن سرُم، می تونید برید.💉 پرستار این را می گوید و اتاق را ترک می کند.🚶♀ بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری. حس می کنم زیادی تند رفته ام. زیادی غیرت را به رُخت کشیده ام. هر چه هست، سبک شده ام. شاید به خاطر گریه😭 و مشت هایم بود. روی صندلی، کنار تخت می نشینی و دستت را روی دست سالمم می گذاری. با تعجب😳 نگاهت می کنم. آهسته می پرسی: چند روزه؟ چند روزه که… لرزش بیشتری به صدایت می دود. – چند روزه که زنمی⁉️  آرام جواب می دهم: بیست و هفت روز. لبخند تلخی می زنی.😏 – دیدی اشتباه گفتی. بیست و نه روزه.  بهت زده نگاهت می کنم. از من دقیق تر حساب روزها را داری! – ازمن دقیق تری❗️ نگاهت👀 را به دستم می دوزی. بغضت را فرو می بری. – فکرکنم مجبور شیم دستت رو سه باره بخیه بزنیم. فهمیدم که می خواهی از زیر حرف دَر بروی، اما من مصمم بودم برای این که بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده در خاطر تو بهتر مانده تا من.😐 – نگفتی چرا؟ چطور تو از من دقیق تری❓ فکر می کردم که حساب روزها برات مهم نیست. لبخند تلخی😏 می زنی و به چشمانم خیره می شوی.👀 – می دونستی که خیلی لجبازی؟ خانوم کله شق من❗️ این جمله ات همه ی تنم را سست می کند. “خانوم من‼️” ادامه می دهی: می خوای بدونی چرا؟ با چشمانم👀 التماس می کنم که بگویی. – شاید داشتم می شمردم ببینم کی از دستت راحت می شم. و پشت بندش مسخره می خندی. از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست می گویی. برای همین بی اراده بغض به گلویم می دود.😮 – آره. حدس می زدم. جز این چی می تونه باشه؟ رویم را به سمت پنجره برمی گردانم و بغضم را رها می کنم. تصویرت روی شیشه پنجره منعکس می شود.🌫 دستت را سمت صورتم می آوری. چانه ام را می گیری و رویم را سمت خودت برمی گردانی. – میشه بس کنی؟ زجر می دی با اشکات ریحانه.😭 باورم نمی شد. تو علی اکبر منی؟ نگاهت می کنم و خشکم می زند. قطرات براق خون آهسته از بینی ات پایین می آید و روی پیراهنت می چکد. به مِن و مِن می افتم.😔 – ع…علی… علی اکبر… خون! و با ترس اشاره می کنم به صورتت. دستت را از زیر چانه ام بر می داری و بینی ات را می گیری. – چیزی نیست. چیزی نیست.  بلند می شوی و از اتاق بیرون می روی. با نگرانی روی تخت می نشینم. 😞 * موتورت 🏍 را داخل حیاط هُل می دهی و من کنارت آهسته وارد حیاط می شوم. – علی؛ مطمئنی که خوبی❓ – آره. از بی خوابیه که این جوری شدم. دیشب تا صبح کتاب📖 می خوندم.  با نگرانی نگاهت می کنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان می دهم. زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده. چشم هایش👀 ازغصه قرمز شده. مُچ دستم را می گیری. خم می شوی و کنار گوشم به حالت زمزمه می گویی. – من هرچی که گفتم تأیید می کنی. باشه؟ – باشه.    فرصت بحث نیست و من می دانم به حد کافی خودت دلواپسی. آرام وارد راهرو می شوی و بعد هم هال. یا شاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی. زهرا خانوم لبخندی🙂 ساختگی به من می زند و می گوید: سلام عزیزم. حالت بهتر شد؟ دکتر چی گفت؟ دستم را بالا می گیرم و نشانش می دهم. – چیزی نیست، دوباره بخیه خورد‼️ .... 🍃🌸↬ @shahidane1
﷽ #سیــــــره_شهــــــــدا👆 #شمــــــــاره(5⃣) ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 📜خاطــــــره اے از شهید... یک‌بار سربازی نزد من آمد و گفت: حاجی لباسم پاره شده و لباس دیگری ندارم که بپوشم😳. رفتم و بین هدایایی که بچه‌های دبستانی برای رزمندگان فرستاده بودند، گشتم. در میان نامه‌ها یک سوزن و مقداری نخ💈 پیدا کردم که همراه با یک یاداشت🗒 بود. نامه را دختر بچه‌ای👧 هشت،نه‌ساله فرستاده بود. با خط خودش نوشته بود:✏️ رزمنده عزیز، من ارادت خاصی به رزمندگان دارم. امیدوارم دشمن را شکست بدهی. برایت سوزن نخ💈 فرستادم تا اگر لباست پاره شد، آن را بدوزی و یک صلوات بفرستی. گریه‌ام😭 گرفت و سوزن و نخ💈 را به آن سرباز دادم. او هم لباسش را دوخت و صلواتی فرستاد و به طرف سنگرش به راه افتاد. (خاطره از حسین علیخانی، مسئول ایستگاه صلواتی) #شهید_حسین_علیخانی🌹🍃 #شادے_روحشان_صلواتــــــــ🌼 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ
sina sina abas.mp3
1.39M
🕊✨🕊✨🕊 💢سینا سینا عباس، به گوشی بابا ندا ندا بابا جان به گوشی آرزوی هر پدری، دیدن دخترش در لباس عروسی است ببخشید کارتون نیستم شب عروسی میام پیشت..💫✨ 🎧#صدای_ماندگار #شهید_مدافع_حرم✨ #عباسعلی_علیزاده🌹🍃 #شادے_روحش_صلواتــــــــ🌼 #ســــالــــروز_شهــــادتــــــــ💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🔻شهید مدافع حرم🔻 #حــاج_عباسعلی_علیـــزاده🌹🍃 سالروزشهادتــــــــــ💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
﷽ ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💢جواد تابستان‌ها کار می‌کرد؛ بامیه، شکلات🍬🍭 و از این‌جور چیزها می‌فروخت و به خانواده کمک می‌کرد. همیشه هم از من می‌پرسید❓ چی دوست داری تا برایت بخرم. مقداری هم برای همسایه‌ها و دوستان کنار می‌گذاشت.☺️ 🔷با نخستین حقوقی که از پالایشگاه نفت آبادان گرفت، برای یکی از افراد فامیل که وضعیت اقتصادی خوبی نداشت و کار بافتنی می‌کرد، یک دستگاه چرخ بافتنی خرید. یک روز گفت نیت کردم شما را به مشهد ببرم و من، مادر و مادربزرگم را به مشهد برد.☺️ 🔶راوی: سرکار خانم فاطمه تندگویان🌸 #شهید_محمد_جواد_تندگویان🌹🍃 #ســــالــــروز_تجلیل💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شور ، شب احساسی ،شب جمعه،توسلی.m4a
2.88M
▓ #شور⇧شب جمعه ــ #شبــ_زیارتی_ارباب👌 #تــــــو_ڪــــه_باشــــی.... 🎙بامداحی مدیر کانال #شهیدانه 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🕊 🍃🕊 🌸🍃🕊 شب جمعه به یاد❣❣ 👈سه تا رفیق و همرزم شهید🕊 شهدایی از چهار گوشه ایران🇮🇷 به ترتیب شهادت، از راست ⬅️ ✨ " "🌷🍃 🔸متولد= تبریز ، آذربایجان 🔹شهادت= مبارزه با گروهک ریگی ✨ " "🌷🍃 🔸متولد= اندیمشک ، خوزستان 🔹شهادت= مبارزه با گروهک پژاک ✨ " "🌷🍃 🔸متولد= رشت ، گیلان 🔹شهادت= مبارزه با داعش و گروه های تروریستی و تکفیری 🌼 🍃🌸↬ @shahidane1
┄༄☘🌸☘༄┄ بارالها✨ 🔷مردن كه حق است پس چه بهتر كه مرگ با عزت (شهادت) را در آغوش بگيرم نه آنكه مرگ ذلت مرا در خواب غفلت فرا گيرد.❣ خدايا✨ 🔶هرشهيد پرچمی برای عزت دين توست و به يقين می دانم كه پرچم و خونی كه خون بهايش توی خدا هستی، هرگز بر زمين نخواهد افتاد.❣ #شهید_مدافع_حرم #شهید_اسماعیل_خانزاده🌹🍃 #ســــالــــروزشهــــادتــــــــ💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🔻 ۱۹ 👈این داستان ⇦ 🤔 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠⚡️من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم👌... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود🙁 ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...😊 🎋 تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ➰... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ... شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...🌸 - چرا بعضی ها دست به میزنن؟😰 ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...☹️ و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ... من خیلی راحت با دوست شده بودم😊 ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ... مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های🌯 کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم👌... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...🤔 و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ... اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...🤔🌸 ❣بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...💠 و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ... از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ❗️❓... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ... . ....🔅 🍃🌸↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈سرداررشیداسلام🔻 #شهیدمهــــدےزین_الدیــن🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌸﷽🌼🌸🌼 🔅 😔 یک غروب وعده دار وعده ترمیم قلب یاس زار مادر چشم انتظار در هوای دیدن روی نگار یه سماء دلواپسی می شود مولا به داد ما رسی …؟😭 🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
💔 #سلام_برشهیدان🌷 ❤️⇦ای شهیدان که جایتان خالی شور و حال #دعایتان خالی ❤️⇦بی شما سینه هایمان سنگ است زندگی بی شما چه #دلتنگ است.. 🌸ســــلامـ... #صبحتــــــون_شهــــــدایــے🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖ #خاکیان_خدایی
✨🌺✨🌺✨🌺✨ 👌نگاهت را از تهی دستی که هیچ ندارد جز آه، دریغ مکن که نور #عشق_خدا در چشمانت موج میزند آسمان تاریک و غمگین قلبم را ستاره باش و نور افشانی کن...✨🌟 #فاو🌷🍃 #عملیات_والفجر۸_سال_۱۳۶۴🌷🍃 #نگاهشان_زیباست☺️👌 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖ ⚡️(روزتان منور به #نگاه_شهدا)⚡️
🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درود بر شرف و عزت جوان غیوری که در هوای حرم نذر می کند سر و جان را ❣❣ چگونه دم بزنم از مدافع حرمِ عشق چگونه وصف کنم آن حماسه های عیان را ⁉️ #شهید_مدافع_حرم✨ #شهید_محمود_رضا_بیضائی🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
4_5828156043829445852.mp3
4.32M
🎼🍃 🍃 #ثمینه | #چفیه چـه مـی جــــویی عــشـــق ایــنجـاسـت #سید‌مرتضی‌آوینی👤 #پیشنهــــاددانلود👌 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
4_6024052487202276561.mp3
5.58M
👈 #اذان 👆 باصــــــداے‌↯↯↯ #شهیدابــــــراهیــم_هــــادے💔🍃 #التماس_دعا💐 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
❤️ و هشتم ۲۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎋💠چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را می گیرد. – بیا بشین کنار من.☺️ و اشاره می کند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.🖼 کنارش می نشینم و تو ایستاده ای در انتظار سؤالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد. زهرا خانوم دستم را می گیرد و به چشمانم👀 زل می زند. – ریحانه مادر! دق کردم تا برگردید. چند تا سؤال ازت می پرسم. نترس و راستشو بگو.👌  سعی می کنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا می اندازم و با خنده می گویم: وا مامان❗️ از چی بترسم، قربونت بشم❓ چشم های تیره اش را اشک پر می کند.😭 – به من دروغ نگو همین. دلم برایش کباب می شود. – من دروغ نمی گم⁉️ – چیزایی که گفتید. چیزایی که… این که علی می خواد بره، درسته❔ از استرس دست هایم یخ زده. می ترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون می کشم. آب دهانم را قورت می دهم.😐 – بله. می خواد بره. تو چند قدم جلو می آیی و می پری وسط حرف من. – ببین مادر من. بذار من بهت… زهرا خانوم عصبی😖 نگاهت می کند. – لازم نکرده. اون قدر که لازم بود از زبون خودت شنیدم.😡 رویش را سمتم برمی گرداند و دوباره می پرسد❔ تو هم قبول کردی که بره❔❕ سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. اشک روی گونه هایش می لغزد.😭 – گفتی توی حرفات قول و قرار… چه قول و قراری با هم گذاشتید مادر❔ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم می کوبد.💗 – ما… ما… هیچ قول و قراری… فقط… فقط روز خواستگاری… روز…💞 تو باز هم بین حرف می پری و با استرس بلند می گویی: چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه❓ – علی! یک بار دیگه چیزی بگی خودت می دونی. با این که همه ی تنم می لرزد و از آخرش می ترسم، دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش می کنم.✨ – مامان جون❕ چیزی نیست راست می گه. روزخواستگاری…علی اکبر… گفت که دوست داره بره و با این شرط … با این شرط خواستگاری کرد. منم قبول کردم. همین.☺️ – همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن… اینا چی⁉️ گیج😇 شده ام و نمی دانم چه بگویم که به دادم می رسی. – مادر من! بذار اینو من بگم. من فقط نمی خواستم وابسته بشیم. همین. زهرا خانوم از جا بلند می شود و با چند قدم👣 بلند به طرفت می آید. – همین؟ همین؟ بچه مردم رو دق بدی که همین❓ مطمئنی راضیه؟ با این وضعی که براش درست کردی؟ چقدر راحت میگی همین❗️ بهش نگاه کردی❓ از وقتی که با تو عقد کرده نصف شده. این بچه اگر چیزی گفت درسته. کسی که می خواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانواده اش باشه. نه این که دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن. فکر کردی چون پسرمی، چشمم رو می بندم و می زنم به مادر شوهر بازی⁉️ از جایم بلند می شوم و سمتتان می آیم. زهرا خانوم به شدت عصبی😡 است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمی گویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت می گذارم: مامان ترو خدا آروم باشید. چیزی نیست. دست من ربطی به علی اکبر نداره. من… من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت🕊🌹 و جنگ باشه. مادرت بر می گردد و با همان حال گریه می گوید: دختر مگه با بچه داری حرف می زنی؟😭 عزیزدلم؛ من مگه می ذارم باز هم اذیتت کنه. این قضیه باید به پدر ومادرت گفته بشه. بین بزرگترها باید حل بشه. مگه میشه همین باشه❓ – آره مامان به خدا همینه. علی نمی خواست وابسته ش بشم. به فکر من بود. می خواست وقتی می ره بتونم راحت دل بکنم.😔 به دستم اشاره می کند و با تندی جواب می دهد: آره دارم می بینم چقدر به فکرته. – هست. هست به خدا. فقط… فقط… تا امشب فکر می کرد روشش درسته. حالا درست می شه. دعوا بین همه ی زن و شوهرها هست قربونت بشم.☺️ تو دست هایت را از پشت دور مادرت حلقه می کنی. – مادر عزیزم!🌸 تو اگر این قدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام. حق با شماست اشتباه من بود.😔 این قدر به خودت فشار نیار، سکته می کنی خدایی نکرده. نگاهت👀 می کنم. باورم نمی شود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته💔، اما نمی دانم چه رازی در چشمان غمگینت😳 موج می زند که همه چیز را از یاد می برم. چیزی که به من می گوید مقصر تو نیستی و من اشتباه می کنم. زهرا خانوم دست هایت را کنار می زند و از هال خارج می شود. بدون این که بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب😳 آهسته می پرسم: همیشه این قدر زود قانع می شن❓ – قانع نشد. یه کم آروم شد. می ره فکر کنه.🤔 عادتشه. سخت ترین بحث ها با مامان سرجمع ده دقیقه ست، بعدش ساکت می شه و می ره توی فکر. – خب پس خیلی هم سخت نبود.☺️ – باید صبر کنیم نتیجه ی فکرشو بگه. – حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن.😉 لبخند معنا داری می زنی😁. پیراهنت را چنگ می زنی و بخش روی سینه اش را جلو می کشی. – آره. من برم لباسمو عوض کنم. بدجور خونی شده.❣ دارد …🔅 🍃🌸↬ @shahidane1