شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــع_عشــق❤️🍃 #قسمتــــــ_هجــــــدهــم۱۸🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺🌼🔺
#رمان_مــدافــع_عشــق💓
#قسمتــــ_نوزدهــــم۱۹
ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ
🌸👈موهایم رامی بافم و با یک پاپیون صورتی🎀، پشت سرم می بندم.
زهرا خانوم صدایم می کند.☺️
– دخترم! بیا غذاتونو کشیدم، ببر بالا با علی توی اتاق بخور.🍲🍝
در آیینه برای بار آخر به خودم نگاه می کنم. آرایش ملایم و یک پیراهن صورتی رنگ با گل های ریز سفید. چشم هایم برق می زند و لبخند موذیانه ای روی لب هایم نقش می بندد.😊
به آشپزخانه می دوم. سینی غذا را برمی دارم و با احتیاط از پله ها بالا می روم. دو هفته از #عقدمان می گذرد. کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون می آورم و می گذارم داخل سینی. آهسته قدم برمی دارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در می زنم🚪. صدایت می آید.😌
– #بفرمایید!
در را باز می کنم و با لبخند وارد می شوم.☺️
با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو، برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.😢
– بفرمایید غذا آوردم.😃
– همون پایین می موندی. میومدم سرسفره می خوردیم؛ کنار خانواده.😏
– مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.😒
دستت را روی ردیفی از کتاب های تفسیر قرآن می کشی و سکوت می کنی.📚
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم. خودم هم تکیه می دهم به تخت و دامنم را دورم پهن می کنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست.🤔
– #نمی خوری؟😢
– این چه لباسیه پوشیدی!؟😏
– چی پوشیدم مگه؟😢
باز هم سکوت می کنی. سر به زیر، سمتم می آیی و مقابلم می نشینی. یک لحظه سرت را بلند می کنی و خیره می شوی به چشم هایم. #چقدر_نگاهت_را_دوست_دارم💞.
– #ریحان! این کارا چیه می کنی!؟😔
بالاخره اسمم را گفتی، آن هم بعد از چهارده روز.☺️
– چی کار کردم؟🤔
– داری می زنی زیر همه چی😔.
– زیرِ چی؟ تو می تونی بری.☺️
– آره. می گی می تونی بری ولی کارات… می خوای نگهم داری، مثل پدرم.😢
– چه کاری آخه؟😳
– همین هایی که انجام می دی. من دنبال کارامم که برم. چرا سعی می کنی نگهم داری؟😭 هر دو می دونیم من و تو درسته محرمیم، اما نباید پیوند بینمون #عاطفی بشه.
– چرا نشه!؟😒
#عصبی_میشوی.😠
– دارم سعی می کنم آروم بهت بفهمونم که کارهات غلطه ریحانه. من برات نمی مونم.😫
جمله ی آخرت در وجودم #شکست💔. “ #تو_برام_نمی مونی.”😳
می آیی بلند شوی تا بروی که مچ دستت را می گیرم و سمت خودم می کشم. با بغض اسمت را می گویم که تعادلت را از دست می دهی و قبل از این که روی من بیافتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری.😜
– این چه کاریه آخه!😳🤔
😒دستت را از دستم بیرون می کشی و با عصبانیت از اتاق بیرون می روی. می دانم مقاومتت سر ترسی است که از #عاشقی داری. از جایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم. قند در دلم آب می شود، این که شب درخانه تان می مانم.😊👌
ــــــــــــــــــ❤️♡❤️ـــــــــــــــــــ
#ادامــــه_دارد....💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــ_هجــــدهــم۱۸🔻 👈این داستان👈 #عزت_از_آن_خداست🔻 📖دفتر رو در
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــــ_نــوزدهــم۱۹
👈این داستان ⇦ #چراهاےبےجواب🤔
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠⚡️من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم👌... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود🙁 ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...😊
🎋 تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ➰... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...🌸
- چرا بعضی ها دست به #گناه میزنن؟😰 ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...☹️
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با #احسان دوست شده بودم😊 ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های🌯 کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم👌... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...🤔
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... #تنها_بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...🤔🌸
❣بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...💠
#حس_تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
#رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ❗️❓... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...
.
#ادامه_دارد....🔅
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_نوزدهم
《 هم راز علی 》
🖇حسابی جا خورد و خندهاش کور شد ...😐 زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده❓ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرمها، برگهها رو کشیدم بیرون ...📄
- اینها چیه علی❓ ...
رنگش پرید ...😔
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی❓...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو میپرسی چطور پیداشون کردم⁉️ ...
با ناراحتی اومد سمتم و برگهها رو از دستم گرفت ... 📄
🔻- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم 😡... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... میفهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا میکنه ... بعد هم میبرنت داغت میمونه روی دلم ... 💔
🔸نازدونه علی به شدت ترسیده بود 👧... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشمهای پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...😢
🔹خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...😘 چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
🍃✨- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب میبرم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارمشون خونه...
🔻زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... 😖
- من رو به یه پیرمرد فروختی❓ ...
خندهاش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندیشون لو میری ... بده من میبندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر میکنه باردارم ...😳😊
🔸- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشمهاش نگاه کردم ... 👀
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...😍🌹✨
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_هجدهم 🔹بعد از کمی سکوت خوابش برد
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_نوزدهم
🔹ساکش آماده بود، انگار همیشه آمادهی مأموریت بود. هر چه اصرار میکرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند.
🔸توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم.
ــ صالح جان... این تسبیح📿 رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعهی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات میفرستادم، با خودت ببرش.😔
🔹دستم را بوسید و گفت:
ــ ای شیطون😜 از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!! میخوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.📿
🔸تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را میفهمید. دستش را زیر چانهام گرفت و گفت:
ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😕
🔹بغضم ترکید و توی آغوش مردانهاش جا گرفتم. تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو میخوام، صحیح و سالم...
🔸نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمیشدند.
🔹غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی میکردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی است.
🔸هر چه از لحظهی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی است. زیر لب و بی وقفه صلوات میفرستادم و آیة الکرسی میخواندم. قرآن و کاسهی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کولهاش را بردارم که خودش آمد و گفت: سنگینه خوشگلم.😊 خودم بر میدارم.
🔹به گوشهای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم میسوخت و گونهام خیس شد. هر چه سعی کردم نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم.😭😭
🔸مهدیه😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکت و میبینم.
سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم.☺️
ــ قولت که یادت نرفته؟
برایم احترام نظامی گذاشت و گفت:
ــ امر امر شماست قربان...👋🏻
🔹گونهاش را بوسیدم و گفتم:
ــ آزاد...😘
و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشهی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند.
🔸دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بیتابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه میکردند نمیتوانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگتر میشد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.📿
🍃اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...🍃
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هجدهم 《بی پناه》 📌اون شب خیلی
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_نوزدهم
《زندگی در ایران》
📌به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .😳
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد میکردن ... اینقدر خوب بودن❤️ که هیچ سختیای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب میشد ... .🍃
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار👸 اونجا بودم ... کهنهترین وسایل من، از شیکترین وسایل بقیه، شیکتر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی میکردم ... اکثر بچهها از طرف خانواده ساپورت مالی میشدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود📚 ... ولی برای من، نه ... .😔
با همه سختیها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .😊
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمیکرد و به همه دنیا و آدمهاش از بالا به پایین نگاه میکرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچههای قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .🍃✨
کم کم، خواستگاریها💞 هم شروع شد ... اوایل طلبههای غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمیشد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانمها بهم میافتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام میافتادن ... .😁
هر خواستگاری که میاومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح میشد خاطرات امیرحسین😍 جلوی چشمم زنده میشد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_هجدهم _إ اسماء مـݧ هنوز کلے حرف د
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_نوزدهم
_بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد....😖
لبخندے زدم، لپام قرمز شده بود سرمو انداختم پاییـن☺️
_راستش خانم محمدے فکر میکردم وقتے متوجہ بشید او نامہ رو خوندم از دستم ناراحت و عصبانے بشید
راست میگفت
طبیعتا باید ناراحت میشدم.😠
اما نہ تنها ناراحت نشدم تازه یجورایے خیالمم راحت شد انگار یہ بار سنگینے از رو دوشم برداشتـݧ...
_سجادے بہ لیواݧ🍹 اشاره کرد و گفت چرا میل نمیکنید❓نکنہ دوست ندارید❓چیز دیگہاے میل دارید براتوݧ بگیرم!!
همیـݧ خوبہ الاݧ میخورم شما بفرمایید میل کنید
باشہ،چشم 😊
_سجادے مشغول خوردݧ آب هویج بود
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم😳
کے فکرش و میکرد یہ روز من و سجادے روبروے هم بشینیم و باهم آب هویج🍹 بخوریم❓درباره ے ازدواج💞 حرف بزنیم
سجادیہ اخمو و خشـݧ و ترسناک، جلوے مـݧ انقدر آروم و مهربوݧ بود.😊
_بهش خیره شده بودم غرق تو افکار خودم بودم
کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده🖐 صدام میکنہ
خانم محمدی❓
بہ خودم اومدم
هاااا❓چییییی❓بلہ❓
یہ لحضہ نگاهموݧ بهم گره خورد😳
انگار هم و تازه دیده بودیم
چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم
_چہ چشمایے داشت...😍
_چشماے مشکے با مژههاے بلند، با تہ ریشی کہ چهرشو جذابترش کرده بود
چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام👀 نگاه نمیکرد
سجادے بہ چے خیره شده بود❓
فقط خودش میدونست
_احساس کردم دوسش دارم😍، بہ ایـݧ زودی.
با صداے آقایے بہ خودموݧ اومدیم
آقا❓چیز دیگہاے میل ندارید❓
از خجالت😥 سرم و انداختم پاییـن
لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش
_سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت
مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید❓
سجادے اخمے کرد و گفت نخیر آقا بفرمایید.
هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج🍹 شدیم
گوشیم📱 زنگ خورد
مریم بود ینے چیکار داشت❓
جواب دادم:
_الو سلام
-سلااااااام عروس خانم بےمعرفت چہ خبر❓
اقا داماد خوبـه❓
کجاے بحثید!!
تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ❓
واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہے کارات هول هولکیہ....ماشااالا نفس کم نمیورد.
جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم
یہ لبخند☺️ نمایشے زدم و گفتم:
مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس📱 میگیرم فعلا...
إ اسماء وایسا قطع نکن اس...
گوشے و قطع کردم
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید😁
از خندش خندم گرفت
_سوار ماشیـݧ🚙 شدیم مونده بودیم کجا باید بریم؛ سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت:
خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم❓
بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامون و بزنیم
باشہ چشم ....
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_هجدهم راوی👈رقیه به آقای حسینی گفتم که
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_نوزدهم
ضبط صوت و دوربین و آماده کردیم
قرار شد آقاسید سوالات و بپرسه، منم یاداشت📝 کنم..
سرهنگ محمدی: خب من در خدمتم اول خودمون و بهم معرفی کنیم😊
سید: من سیدمجتبی حسینیام؛ سرلشگر پاسدار
ایشونم خانم جمالی همسرم هستن
سرلشگر: سلامت باشید
🍃بسم الله شروع کنیم🍃
بسم الله
سید: آقای محمدی خودتون و معرفی کنید
سرلشگر: من سرلشگر بازنشسته ارتش
سعید محمدی هستم
از همرزمان شهید بابایی🌹
سید: سرلشگر از شهید بابایی برامون بگید
سرلشگر:
🔹عباس بابایی🌹 در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره، به آمریکا اعزام شد.
🔸بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای پیشرفته اف - ۱۴ به نیروی هوایی، وی که جزء خلبانهای تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف - ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.
🔹با اوجگیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت.
🔸بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 1360/5/7، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده او گذاشته شد.
🔹به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد.
🔸بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 1362/9/9 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید.
🔹او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سالها، در جبهههای نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاهها و جبهههای جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاههای عملیاتی بود و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.
🔸وی برای پیشرفت سریع عملیاتها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمیکرد، بلکه شخصاً پیشگام میشد و در جمیع مأموریتهای جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت میکرد.
🔹بابایی به علت لیاقت و رشادتهایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 1362/2/8 به درجه سرتیپی مفتخر گردید.
🔸تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه سال 1366 مصادف با روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف-۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد.
🔹وی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به #شهادت رسید.
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هجدهم ( ادامه داستان از زبان علی) د
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_آخر
(بقیه داستان از زبان مادر علی)
هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتن علی بشیم. من مونده بودم و دو تا امانتهای علی و نرجس. دو ماه بیشتر نگذشته بود. صبح با صدای تلفن☎️ از خواب بیدار شدم
- سلام
- سلام خانم سلطانی؟!
- بله بفرمایید!
- شما مادر علی سلطانی هستید درسته؟
- بله خودمم چیزی شده⁉️
- من به شما تسلیت میگم دیشب پسر شما تو عملیات شهید🌷 شدن.
- گوشی از دستم افتاد زمین و بی حال نشستم رو زمین.
محسن با دیدن من گفت چیشده⁉️
گوشی رو برداشت و اونم فهمید چه خاکی به سرمون شده.... علیام رفت و این دوتا بچه یتیم شدن.😭😭
امیرطاهای دو و نیم ساله که بیدار شده بود اومد پیشم و گفت:
مامان جون بابا بود⁉️
چی برام گفت!
بغلش کردم و اشک میریختم😭😭نگاهش کردم و گفتم: عزیزم بابات رفته پیش خدا پیش مامانیت
- با بغض نگاهم کرد و گفت :
یعنی بابا دیگه مثل مامانم نمیاد؟
حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه میکردم😭😭😭
.......
دو هفته بعد لباسها و وصیتش به دستمون رسید
نوشته بود:
سلام مامان بابای عزیزم من دیگه نمیتونم اون روی زیباتون و ببینم امیداورم منو حلال کرده باشید ازتون خواهش میکنم هیچ وقت
بچههای من و نرجس رو تنها نذارید آخرین نامهی✉️ نرجسم گذاشتم براتون. به خواست خودش دخترش رو مثل بی بی فاطمه زهرا تربیت کنید. امیدوارم من رو بخشیده باشید
یا علی👋
..........
کتاب خاطرات مادرم و بستم و گذاشتم کنار مزار مامان. اشکام😢 رو پاک کردم و گفتم بیست سال گذشته از اون ماجرا من امروز دانشگاه تو بهترین رتبه پزشکی قبول شدم👨🎓 مامانی، ببین چقدر بزرگ شدم. پس چرا تو نیستی مامان چرا تو و بابا نیستید که واسه قبولی من جشن بگیرید.
مامان میدونی دو هفته دیگه عروسی امیرطاهاست داره با یسنا بچه خاله نازی ازدواج میکنه.💞 تو این مدت داداشیم همه جوره پشتم بودن، مامان لحظههای شیرینیام داشتیم تو زندگی.
همیشه یه حسرت تو دلمون مونده اونم بودن مامان بابا پیشمونه😔😔. مادر جون بعد شما هیچی واسه ما کم نذاشته دو سالی میشه برگشتیم خونه خودمون. بعد فوت مادر جون که یه سال بعد باباجون فوت کرد ماهم برگشتیم خونه خودمون.
زندگیمون میگذشت با خوبیا و بدیاش داداش امیرطاها مثل یه مرد واقعی پشتم بود. مامان کاش بودی خیلی حسرتها تو دل من و امیرطاها مونده کاش بودید...😔😔
برای مامان بابا فاتحه خوندم و گفتم: خدا رحمتتون کنه..🍃
📝 #پایــــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو shiva_f@
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_نوزدهم
حقارت مردم قبل از اسلام
ضعف معنوی
وَ کُنتُم عَلی شَفا حُفرَةِِ منَ النّارِ
و شما در پرتگاه جهنّم بودید!سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۰۳ حضرت به موقعیت های این مردم از آغار اشاره می کند و ابتدا از نظر معنوی، وضع قبلی آن ها را روشن می سازد و می فرماید: شما در دوران انحطاط بودید و در ظلمت بت پرستی و جماد پرستی به سر می بردید. ضعف اجتماعی مُذقَةَ الشّارِبِ و محلّ چشیدن و آشامیدن تشنگان بودید! یعنی مثل گوسفندان قربانی ای که هر کس تکّه ای از آن بر می دارد. مثل آبی بودید که هر کس جرعه ای از شما بر می داشت و از شما بهره کشی می کرد. وضع اجتماعی شما طوری بود که هر کس به شما طمعی داشت. غارتگران و قدرتمندان شما را مورد هجوم خود قرار می دادند. وَ نُهزَةَ الطّامِعِ و محل فرصت طمع کاران بودید! وَ قَبسَةَ العَجلانِ و مثل آتشی که هر کسی از آن چیزی بر می دارد و می برد! فرض کنید کسی در بیابان مقداری هیزم جمع می کند تا با آتشی از آنها ایجاد می شود خود را گرم کند، بعد هر کسی سر می رسد و هیزمی از آن بر می دارد و می برد، سر انجام می بیند هیچ چیز از آن گرمی و آتش برای خودش نمانده است،می فرماید: از نظر اجتماعی وضع شما طوری بود که هر کس می رسید قسمتی از سرزمین یا امور یا منافع شما را می کَند و می برد و شما هم جرات دفاع نداشتید و ضعیف بودید. وَ مَوطِیَ الاَقدامِ و شما محلّ قدم ها بودید! یعنی آن قدر ذلیل و زیر دست بودید که شما را لِه می کردند، حضرت می خواهد بگوید این اسلام بود که به شما عزّت داد. ضعف مادّی تَشرَبُونَ الطَّرَقَ از آب های کثیف گودال های بیابان می خوردید! (طَرَق) همان گودال هایی است که در بیابان وجود دارد و گاه مقداری آب باران در آن جمع می شود. وَ تَقتاتُونَ القِدَّ الوَرَق و غذای شما پوست دبّاغی نشده یا برگ درختان بود.( قِدّ) پوست دباغی نشده است.اشاره به اینکه، اینک، شما به آب و نانی رسیده اید. ضعف روحی اَذِلَّةََ خاسِئِینَ مردم ضعیف و مطرود جامعه انسانیت بودید! یعنی از آداب اجتماعی چیزی نمی دانستید، بی شخصیت و سست عنصر بودید. تَخافُونَ آن یَتَخَطَّفَکُمُ النّاسُ مِن حَولِکُم آن قدر ضعیف بودید که می ترسیدید مردم از اطراف، شما را بربایند! یعنی به بندگی بگیرند و ببرند. اینجا هم حضرت به آیات قرآن کریم استناد کرده اند، قرآن کریم می فرماید:
( وَاِذکُرُوا اِذ اَنتُم قَلیِلُُ مُستَضعَفُونَ فِی الارضِ تَخَافُونَ اَن یَتَخَطَّفَکُمُ النَّاسُ فَاواکُم وَ اَیَّدَکُم بِنَصرِهِ وَ رَزَقَکُم مِنَ الطَّیِّباتِ لَعَلَّکُم تَشکُرُونَ)سوره مبارکه انفال آیه ۲۶ و یاد آرید هنگامی که گروه اندک و ناتوانی در زمین بودید و بیم داشتید که مردم شما را بربایند پس پناهتان داد و کمک کرد شما را به یاری خود و شما را از پاکیزه ها روزی داد شاید شکرگزار باشید. همان طور که مشخص است حضرت زهرا سلام الله علیها مفهوم این آیه کریمه را در عبارت قبلی خود بیان نمودهاند، حال پس از اشاره به وضع معنوی، اجتماعی،مادّی و روحی آن مردم قبل از اسلام می فرماید: فَاَنقَذکُمُ الله تَبارَکَ وَ تَعالی بِابي مُحَمَّدِِ صلی الله علیه و آله و سلم پس خدا شما را به وسیله ی پدر من محمد صلی الله علیه و آله و سلم، نجات داد. شما در برزخی بین حیوان و انسان، مثل وحشی های بیابانی بودید، خدا به وسیله ی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به شما عزّت و آبرو بخشید. بَعدَ اللَّتَیَّا وَالَّتي وَ بَعدَ اَن مُنِیَ بِبُهَمِ الرِّجالِ وَ ذُؤبانِ العَرَبِ بعد از این همه حوداث ناگوار و آن افراد متهوّر بی منطق از مشرکین و گرگ های عرب که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به آن ها مبتلا شد. (بُهَمِ الرِّجال )، یعنی آدم های بی باک بی منطق از مشرکین. @shahidane1