eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_هشتــاد_و_پنجم۸۵ 👈این داستان⇦《 اولین قدم 》 ـــــــــــــ
🔻 ۸۶ 👈این داستان⇦《 دستهای خالی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می‌کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی‌تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...🍃✨ چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود😡 ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می‌دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...😔😭 آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد😠 ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش💓 به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...⚡️ 🍃تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ... 🌀آخر بی شعورهایی روانی ... چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ... 🔹ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...🚘 پس شهدا چی؟ ...🌹 نگاهش👀 سنگین توی دشت چرخید ... با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...🗣 💠آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی‌گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...😭 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨✨✨ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane‌1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_هشتــاد_و_ششم۸۶ 👈این داستان⇦《 دستهای خالی 》 ــــــــــــ
🔻 ۸۷ 👈این داستان⇦《 بچه‌های شناسایی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شبشون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ...🌹🍃 دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می‌چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می‌کشیدم😔 ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ... 🔹- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ... یه صدام می‌کردید خودم رو می‌رسوندم ... گوش‌هام خیلی تیزه ...👂👂 توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می‌اومد غرق می‌شد ...😊 شرمنده ... بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...😔😔 شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می‌خوندیم و حرکت می‌کردیم ... چشمم دنبال تو می‌گشت که بهشون افتاد ...👀🌹 و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می‌کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ...😁 بچه‌های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهنشون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهنشون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...😱 خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین🚘 ... راستی داشت یادم می‌رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی❓ ... 🔸نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ... بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_هشتــاد_و_هفتم۸۷ 👈این داستان⇦《 بچه‌های شناسایی 》 ـــــــ
🔻 ۸۸ 👈این داستان⇦《 پوستر 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست‌ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم‌هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی‌خواست حس فوق‌العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ...🌷🍃 🔹اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی‌شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ... یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم❓ ... ▫️فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سرکار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...👌 با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...😱 باورم نمی شد ... گریه ام گرفت😭 ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ... کی پوستر من رو پاره کرده❓😖... مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ... کدوم پوستر❓ ... 🔸چرخیدم سمت الهام ... من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می‌زنه ... و نگاهم👀 چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد😏 ... چیه اونطوری نگاه می‌کنی😠... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ... خون خونم رو می‌خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم 😡... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_هشتــاد_و_هشتم۸۸ 👈این داستان⇦《 پوستر 》 ـــــــــــــــــ
🔻 ۸۹ 👈این داستان⇦《 کرکر مردی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حالم خیلی خراب بود ... - اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می‌تونی چیزی رو که میگی باور کنی❓ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه‌ی پلاستیکی داره ...😳 تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می‌گرفتی، می‌زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...⚡️ 🔻مامان اومد جلو ... خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...😠 کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می‌خواست اونجا نچسبونه ...🙄 هر لحظه که می‌گذشت ضربان قلبم شدید تر می‌شد 💓... 🔹خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می‌خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ... مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می‌خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره‌اش می کنم ...⚡️ 🙌و دو دستی زد تخت سینه‌ام و هلم داد ... بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ... از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه‌اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...😡 هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...😐 بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم👊 بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ... ▒برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ... یه قدم👣 رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم👁 که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ... هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...😨 همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...😡 جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...😱 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_هشتــاد_و_نهم۸۹ 👈این داستان⇦《 کرکر مردی 》 ــــــــــــــ
🔻 ۹۰ 👈این داستان⇦《 در برابر چشم 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست🔑 ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ... اینجا چه خبره❓ ... با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ... اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده😡 ... می خواد من رو بزنه ... برق از سرم پرید ...⚡️ نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ... کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم 👂... 🔹مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی❓ ... پوسترت❓ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ... و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ... ⭕️بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه❓ ... رفتم جلوش رو بگیرم ... بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ... ▫️پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه‌اش زیر تخت بود... دستش رو می‌کشیدم ... التماس می‌کردم ... - تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...😔 مادرم هم به صدا در اومد ... - حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست 🌹... این کار رو نکن ... و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می‌کشید ... که پاره‌شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی‌گذاشت ... جلوی چشم های گریان و ملتمس من😭 ... چهار تکه‌شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله‌های گاز ...🔥 🔻پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا🌹 جلوی چشمم می‌سوخت ...🔥 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نـــود۹۰ 👈این داستان⇦《 در برابر چشم 》 ــــــــــــــــــ
🔻 ۹۱ 👈این داستان⇦《 تنهایم نگذار 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...🤕🤒 ⭕️چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می‌خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید❓ ... یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می‌خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می‌کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...😔 ✨خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...🍃✨ 🔸صبح می‌خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ... مهران ... به زور لبخند زدم ...😏 - سلام ... صبح بخیر ... 🔹بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد 👀... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ... چیزی شده❓ ... 💢 نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می‌گرده ... بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می‌دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درسهات تمرکز کنی ...📚 برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ... بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار❓ ... ▫️و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می‌کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی‌شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می‌کردم ...😔 اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...✨🍃 ♨️ شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_یکــم۹۱ 👈این داستان⇦《 تنهایم نگذار 》 ــــــــــــ
🔻 ۹۲ 👈این داستان⇦《 نت برداری 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می‌کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...❤️😍 🔹مهمانی‌ها و دورهمی‌ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه‌ها ... هر چند به زحمت ۱۵ نفر آدم... توی خونه جا می‌شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق‌العاده‌ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می‌داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...🍃✨ بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی‌کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می‌داد ... و علی‌رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می‌شد ...✨🌺🍃 🌙شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ... - راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ... گل از گلم شکفت ...😍 جدی؟ ... مطمئنی خودشه❓... 🔸نمی‌دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ... محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می‌کردم تند نت برداری📝 کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت‌های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...✨ دایی محمد، بچه‌ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم 📝... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_دوم۹۲ 👈این داستان⇦《 نت برداری 》 ــــــــــــــــ
🔻 ۹۳ 👈این داستان⇦《 مرزهای خیال 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ... - چی می‌نویسی📝 که اینقدر غرق شدی؟ ... بقیه حرف‌های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می‌نویسم ... نشست کنارم و دفترم📒 رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می‌کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره‌اش رفت توی هم ... 🔹مهران از من می‌شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ... خیلی جا خوردم ... چرا❓ ... حرفهاش که خیلی ارزشمند بود ... ✨🍃دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده‌ترینش حرف زدنه ... 🗣 🔹الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می‌شنوی ... سوال داشته باشی می‌پرسی ... من رو می‌بینی و جواب می‌شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگتر که بشی و بیفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می‌خوری ...😐 🍃رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان‌ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی‌شنوی ... و نمی‌بینیش ... شک می‌کنی که اصلا وجود داره یا نه❓ ... اصلا تو رو می‌بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می‌کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ... حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...🤔🤔🤔 🔸ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...😊 زل زد توی صورتم ...😳 خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می‌دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می‌دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...😳➖ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_ســوم۹۳ 👈این داستان⇦《 مرزهای خیال 》 ــــــــــــ
🔻 ۹۴ 👈این داستان⇦《 ۷ سال اعتماد 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎دایی محسن، اون شب کلی حرف‌های منطقی و فلسفی رو با زبان بی‌زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...😔 🔹حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته💔 ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می‌گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ...😔 🔸شک تمام وجودم رو پر کرده بود ... نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه‌ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...🤔🤔 همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب 💣... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف‌های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ... 💢 با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس‌های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...✨🍃 🔹تلاش و اساس ۷ سال از زندگیم، داشت نابود می‌شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می‌شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می‌کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می‌گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می‌کشید ...🤔😎 کم‌کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود➖ ... دیگه صدای اون حس رو نمی‌شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی‌کردم ...❌😔 ⭕️حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ... همه چیز خط خورده بود➖ ... حس ها ... هادی‌ها ... نشانه‌ها ... و اعتماد ... دیگه نمی‌دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...✨😳 من ... شکست خورده بودم ...❌😭 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_چهــارم۹۴ 👈این داستان⇦《 ۷ سال اعتماد 》 ـــــــــ
🔻 ۹۵ 👈این داستان⇦《 و نمازی که قضا نشد 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎خوابم برد ... بی‌توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب ... یا اذان باقی مونده بود ...😳 🔹غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد ... مهران ... و دستش رو گذاشت روی شونه‌ام ... پاشو ... الان نمازت قضا میشه ...✨ خمار خواب 😴😴... چشم‌هام رو باز کردم ... چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید ... جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ...🍃✨ و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می‌شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد ...🍃 مبهوت ... نشسته ... توی رختخواب خشکم زده بود ... یهو به خودم اومدم ... - نمازم ...😱 🔻و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و ... الله اکبر ...✨ ♻️ همون طور رو به قبله ... دونه‌های درشت اشک😭 ... تمام صورتم رو خیس کرده بود ... هر چه قدر که زمان می‌گذشت... تازه بهتر می‌فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود ...😭😭 کی میگه تو وجود نداری؟ ... کی میگه این رابطه دروغه؟ ... تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه‌ای ... و تو ... از من ... به من مشتاق‌تری ...😍 من دیشب شکست خوردم و بریدم ... اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم ... اما تو بازش کردی ... من ...😔 🔸گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می‌گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد ... این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم ... جایی که آزادانه بشینم ... و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا ...✨🍃 خدا از قبل می‌دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ...✨💫✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_پنجــم۹۵ 👈این داستان⇦《 و نمازی که قضا نشد 》 ــــ
🔻 ۹۶ 👈این داستان⇦《 فقط تو را می‌خواهم 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎دل توی دلم نبود ... دلم می‌خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم ... شاد بودم و شرمنده ... شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم ... و غرق شادی ...😍✨ 🍃دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی‌تونست ... من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست ... هیچ منطق و فلسفه‌ای ... هر چقدر قوی‌تر از عقل ناقص و اندک خودم ... هر چند دلـــ❤️ــم می‌خواست بدونم ... اون جوان کی بود ... اما فقط خدایی برام مهم بود ... که اون جوان رو فرستاد ... اشک شادی ... بی اختیار از چشمم پایین می اومد😭 ... دل توی دلم نبود ... و منتظر که مادرم بیدار بشه ... اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می‌خوام برم حرم ...✨ 🔹چند بار می‌خواستم برم صداش کنم ... اما نتونستم ... به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود ... که دلم نمی‌خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ... بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم ... گناه نبود ... اما از معرفت و احسان به دور بود ...👌 🍀ساعت حدود ۸ شده بود ...با فاصله ... ایستاده بودم و بهش نگاه می‌کردم ... مادرم خیلی دیر خوابیده بود ... ولی دیگه دلـــ❤️ــم طاقت نمی آورد ... 🍃✨- خدایا ... اگر صلاح می‌دونی؟ ... میشه خودت صداش کنی؟ ... جمله ام تموم نشده ... مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ... چشمم که به چشمش افتاد ... سریع برگشتم توی اتاق... نمی‌تونستم اشکم رو کنترل کنم😭 ... دیگه چی از این واقعی تر❓ ... دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟ ... ✅برای اولین بار ... حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود... من ... عاشق شده بودم ...❤️😍 - خدایا ... هرگز ازت دست نمی‌کشم ... هر اتفاقی که بیفته ... هر بلایی سرم بیاد ... تو فقط رهام نکن ... جز خودت ... دیگه هیچی ازت نمی خوام ... هیچی ...🍃✨✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_ششــم۹۶ 👈این داستان⇦《 فقط تو را می‌خواهم 》 ـــــ
🔻 ۹۷ 👈این داستان⇦《 دنیای من 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمی‌ترسیدم ... اما کوچک‌ترین گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من رو از خود بی خود می‌کرد ...😔 🔸و می‌بخشیدم ... راحت‌تر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم می‌کرد ... یا سعید همه وجودم رو به آتش🔥 می‌کشید... چند دقیقه بعد آرام می‌شدم ... و بدون اینکه ذره‌ای پشیمان باشم ... 🍃✨خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ... و آرامش وجودم رو فرا می‌گرفت ... تازه می‌فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ...✨👌 🍃- به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام ... 🔹و من این قدم‌ها و نزدیک‌تر شدن‌ها رو به چشم می‌دیدم... رحمت ... برکت ... و لطف خدا ... به بنده‌ای که کوچک‌تر از بیکران بخشش خدا بود ...🍃 🔻حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرف‌هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلـــ❤️ــم می‌خواست خدا را با همه وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم می‌خواست همه مثل من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ...😍😍 🔹کمد من پر شده بود از کتاب 📚... در جستجوی سوال‌های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی‌ها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا❓ ... چرا❓ ... 🔶من می‌خوندم و فکر می‌کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می‌کرد ... درست و غلط رو بهم نشون می‌داد ... پدری که به همه چیز من گیر می‌داد ... حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می‌زد😵 ... و دایی محمد ... هر بار که می‌اومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب📚 می‌آورد ... یا پولش رو بهم می‌داد ... یا همراهم می‌اومد تا من کتاب بخرم ...😊 🔸بی‌جایی و سرگردانی کتاب‌هام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم رو گرفت و برد ... پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ... دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ...😁 حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ... اول، می‌خواستیم ببریمشون توی اتاق ... سعید نگذاشت ...😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_هفتــم۹۷ 👈این داستان⇦《 دنیای من 》 ـــــــــــــــ
🔻 ۹۸ 👈این داستان⇦《 خفه ‌شو روانی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎زمان ثبت نام مدارس بود ... و اون سال تحصیلی به یکی از خاص‌ترین سال‌های عمرم تبدیل شد ...😍 🔻من، سوم دبیرستان ... سعید، اول ... اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می‌رفتم بنویسن ... برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر ... و اون هم حسابی تشویقش می‌کرد و بهش پر و بال می‌داد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده... اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد ... اون زمان ... ترم ۳ ماهه ... ۴۰۰ هزار تومن ... با سعید، فقط ۶ نفر سر کلاس بودن ...✨ 🔸یه دبیرستان غیرانتفاعی ... با شهریه‌ی چند میلیونی اسمت رو توی لیست بنویسم ... - تو رو خدا اذیت نکنید ... خواهشا درش بیارید ... من، نه وقتش رو دارم ... نه روحیه‌ام به این کارها می‌خوره ... از من اصرار ... از مدرسه قبول نکردن ... فایده نداشت ... از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط ... رای گیری اول صبح بود...🔆 بیخیال مهران ... آخه کی به تو رای میده❓ ... بقیه بچه‌ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن ... اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می‌کردم پیش رفت ... مدیر از بلندگو ... شروع کرد به خوندن اسامی بچه‌هایی رو که رای آورده بودن ... نفر اول، آقای مهران فضلی با ۲۶۵ رای ... نفر دوم، آقای ...😱😳 🔻اسامی خونده شده بیان دفتر ... ✨برق از سرم پرید ... و بچه‌های کلاس ریختن سرم ... از افراد توی لیست ... من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...😳 🔹فکر می کردم رای بیاری ... اما نه اینطوری ... جز پیش‌ها که صبحگاه ندارن ... هر کی سر صف بوده بهت رای داده ... جز یه نفر ... خودت بودی❓😁 ... 🔸... همه همکلاسی‌هاش بچه های پولداری بودن که تفریحشون اسکی کردن🏂 بود ... و با کوچک‌ترین تعطیلات چند روزه ای ... پرواز مستقیم اروپا ...✈️ 🔸سعی می‌کرد پا به پای اونها خرج کنه ... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره ... اما شدید احساس تحقیر و کمبود می‌کرد ... هر بار که برمی‌گشت ...سعی می‌کرد به هر طریقی که شده ... فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه ... الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت ... و من... همچنان هم اتاقیش بودم ...😐 💠شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی ... تخصصی و حرفه‌ای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می‌کرد ... و داشت تبدیل به عقده می‌شد ... چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه ... بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می‌سوخت که کاری از دستم براش بر نمی‌اومد ...😔😔 هر چند پدرم حاضر نشده بود ... من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت ... مانع از رسیدنم به هدف بشه ...✌️ این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می‌خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم📕 ... با یه دیکشنری ... و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده ... کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می‌کردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ... 🔹از هر جمله ۱۰ کلمه‌ایش ... شیش‌تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت ... با جمله بندی‌های سخت‌تر از اون ... پیدا کردن تک تک کلمات ... خوندن و فهمیدن یک صفحه‌اش ... یک ماه و نیم طول کشید ... پوستم کنده شده بود ... ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم ...😲 جانم ... بالاخره تموم شد ...👌 خوشحالی‌ای که حتی با شنیدن ... خفه شو روانی ... هم خراب نشد ...😍😂 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_هشتــم۹۸ 👈این داستان⇦《 خفه ‌شو روانی 》 ـــــــــ
🔻 ۹۹ 👈این داستان⇦《 داشتیم؟... 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎مادرم روز به روز کم حوصله‌تر می‌شد ... اون آدم آرام، باوقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می‌شد ... گاهی کلافه گی و بی حوصلگی تو چهره‌اش دیده می‌شد ... و رفتارهای تند و بی‌پروای سعید هم بهش دامن می‌زد ...😔 🔹هر چند، با همه وجود سعی می‌کرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگه‌ای ... مادرم رو می‌شناختم... و خوب می‌دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست ... و این مشغله جدید ذهنی من بود ... چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم ...🍃✨ دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید ... پدرم بلافاصله فرداش برای سعید ... یه لب تاپ خرید 💻... و درخواست اینترنت داد ... امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من ... اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش رو نداشتم ...😔 🔸نشسته بود پای لب‌تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند... تا خوابم می‌برد از خواب بیدار می‌شدم ... - حیف نیست هدستت🎧، آک بمونه❓... - مشکل داری بیرون بخواب ... 🔺آستانه تحملم بالاتر از این حرف‌ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم ... هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود ... اما کو گوش شنوا؟ ... تذکر جایی ارزش داره که گوشی 👂هم برای شنیدنش باشه ... و الا ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می‌گرفت ...😐 🔹پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدم‌های این مدلی برخورد می‌کنی ... مصداق قالوا سلاما باش ...🍀 🔻کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد ... مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت ... برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می‌کرد ... و خستگی دیشب توی تنم مونده بود ... شاید، من توی ۲۴ ساعت ... فقط ۳ یا ۴ ساعت می خوابیدم ... اما انصافا همون رو باید می‌خوابیدم...💤💤 🔻با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم ... هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد ... اما خستگی و بی‌حوصلگیش هنوز توی تنم بود ...😞 پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...🤔 خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟ ... نه جان ما ... انصافا داشتیم❓❓ ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نــود_و_نهــم۹۹ 👈این داستان⇦《 داشتیم؟... 》 ـــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 لیست 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حسابی جا خوردم ... به زحمت خودم رو کشیدم بیرون ... 🔹- فرامرز ... به جان خودم خیلی خسته‌ام ... اذیت نکن ... اذیت رو تو می‌کنی ... مثلا دوستیم با هم ... کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی ...😳 خندیدم ... تو باز قرص‌هات💊 رو سر و ته خوردی؟ ... نزن زیرش ... اسمت توی لیسته ... 🔹چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن ... منم دنبال فرامرز راه افتادم ... کاندید شماره ۳ ... مهران فضلی ... باورم نمی‌شد ... رفتم سراغ ناظم ...👤 🔸آقای اعتمادی ... غیر از من، مهران فضلی دیگه‌ای هم توی مدرسه هست؟ ... خنده‌اش گرفت 😁... نه ... آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست📝 بنویسم ... 🔻- تو رو خدا اذیت نکنید ... خواهشا درش بیارید ... من، نه وقتش رو دارم ... نه روحیه‌ام به این کارها می‌خوره ... ▫️از من اصرار ... از مدرسه قبول نکردن ... فایده نداشت ... از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط ... رای گیری اول صبح بود... بیخیال مهران ... آخه کی به تو رای میده‌❓ ... بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن ... ⭕️اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می‌کردم پیش رفت ... مدیر از بلندگو ... شروع کرد به خوندن اسامی بچه‌هایی رو که رای آورده بودن ... نفر اول، آقای مهران فضلی با ۲۶۵ رای ... نفر دوم، آقای ... اسامی خونده شده بیان دفتر ... ⚡️⚡️برق از سرم پرید ... و بچه های کلاس ریختن سرم ... از افراد توی لیست ... من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد 🤓... فکر می‌کردم رای بیاری ... اما نه اینطوری ... جز پیش‌ها که صبحگاه ندارن ... هر کی سر صف بوده بهت رای داده ... جز یه نفر ... خودت بودی‌❓ ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صد 👈این داستان⇦《 لیست 》 ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 به جز ما، دو نفر 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎هر چی التماس کردم فایده نداشت ... و رسما تمام کارهای فرهنگی تربیتی مدرسه ... از برنامه‌ریزی تا اجرا و ... به ما محول شد ... و مسئولیتش با من بود ... اسمش این بود که تو فقط ایده بده ... اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود...🤓 💢ببین مهران ... تو بین بچه‌ها نفوذ داری ... قبولت دارن ... بچه‌ها رو بکش جلو ... لازم نیست تو کاری انجام بدی ... ایده بده و مدیریت‌شون کن بیان وسط گود ... از برنامه‌ریزی و اجرای مراسمهای ساده ... تا مسابقات فرهنگی و ...🍃✨ نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم ...😳 آقا در جریان هستید ما امسال ... امتحان نهایی داریم؟ ... این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است ... کار فرهنگی برای من افتخاریه ... اما انصافا انجام این کارها ... برنامه‌ریزی و راه انداختن بچه‌ها و ... مدیریت‌شون و ... خیلی وقت گیره ...⭕️ 🔸نگران نباش ... تو یه جا وایسی بچه‌ها خودشون میان دورت جمع میشن ... 🔹دست از پا درازتر اومدم بیرون ... هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت ... تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود... نوشتن گزارش جلسات شورا بود ... که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود ... اون روزها هزاران فکر با خودمی می‌کردم ... جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود ... طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم ...🌪 🔻اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا ... بعد از یه برنامه‌ریزی اساسی ... با کمک بچه‌ها، توی سالن سن درست زدیم و... همه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت ... علی‌الخصوص سخنران ... که توی یکی از نشست‌ها باهاشون آشنا شده بودم ... و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن ... جذبه کلامش برای بچه‌ها بالا بود و همه محو شده بودن ...❤️✨ برنامه که تموم شد ... اولین ساعت، درسی شیمی بود ... معلم خوش خنده ... زیرک ... و سختگیر ... که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد ... چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد ...😳 راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ ... این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه❓ ... یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلند😲 ... آقا شما روحانی‌ها رو هم می‌شناسید؟ ... ما فکر می‌کردیم فقط با سواحل هاوایی حال می‌کنید ...🤔 و همه کلاس زدن زیر خنده ... همه می‌خندیدن ... به جز ما دو نفر ... من و دبیر شیمی ...😐 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صد‌و‌یکم 👈این داستان⇦《 به جز ما، دو نفر 》 ــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 سواحل هاوایی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎صدای سائیده شدن دندان‌هاش رو بهم می‌شنیدم ... رفت پای تخته ... امروز اول درس میدم ... آخر کلاس تمرین‌ها رو حل می‌کنیم ...📝 و شروع کرد به درس دادن ... تا آخر کلاس، اخم‌هاش توی هم بود ... نه تنها اون جلسه ... تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه‌ای نمی‌کرد ...🍃 جزء بهترین دبیرهای استان بود ... و اسم و رسمی داشت... اما به شدت ضد نظام ... و آخر بیشتر سخنرانی‌هاش ...⭕️ 🔹- آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی ... جانم که چی میشه ... میشه عشق و حال ... چیه الان آخه؟... دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین ... حاج خانم یا الله ...✨ خوب فاطی کاماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی❓ ... ❤️دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی‌ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش 🔥... توی هر جلسه ... محال بود ۲۰ دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه ... از سیاسی و اجتماعی گرفته تا ...🔻 در هر چیزی صاحب نظر بود ... یکریز هم بچه‌ها رو می‌خندوند 😁... و بین اون خنده‌ها، حرفهاش رو می‌زد ... گاهی حرف‌هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه‌های الکی خوش کلاس ... خنده شون می‌گرفت ...😬 اما کم‌کم داشت همه رو با خودش همراه می‌کرد ... به مرور، لا به لای حرف‌هاش ... دست به تحریف دین هم می‌زد😱 ... و چنان ظریف ... در مورد مفاسد اخلاقی و ... حرف می‌زد که هم قبحش رو بین بچه‌ها می‌ریخت ... هم فکر و تمایل به انجامش در بچه‌ها شکل می‌گرفت ... و استاد بردگی فکری بود ...😎 🔻- ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه ... بازم ایرانیه ... اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس‌فیل ... آخرش هم جاش همون ته فیله است ... 🔸خون خونم رو می‌خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی‌رسید ... قدرت کلامش از من بیشتر بود ... دبیر بود و کلاس توی دستش ... و کاملا حرفه‌ای عمل می‌کرد ... در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به ۱۸ سالگی می‌گذشت ... حتی بچه‌هایی که دفعات اول مقابلش می‌ایستادند ... عقب‌نشینی کرده بودن ... گاهی توی خنده‌ها باهاش همراه می‌شدن ...😁 ⭕️هر راهی که به ذهنم می‌رسید ... محکوم به شکست بود... تا اون روز خاص رسید ...🍀 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدودوم 👈این داستان⇦《 سواحل هاوایی 》 ـــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 Breaking time 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎عین همیشه ... وسط درس ... درس رو تعطیل کرد ... به حدی به بچه‌ها فشار می‌آورد ... و سوال و نمونه سوال‌های سختی رو حل می‌کرد ... که تا اسم Breaking time می‌اومد ... گل از گل بچه‌ها می‌شکفت ...😍 شروع کرد به خندوندن بچه‌ها ... و سوژه این بار ... دیگه اجتماعی ... سیاسی یا ... نبود ... این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت ... و از بین همه ... حضرت زهرا ...😔🌹 با یه اشاره کوچیک ... و همه چیز رو به سخره گرفت ... و بچه ها طبق عادت همیشه ... می‌خندیدن ... انگار مسخ شده بودن ... چشمم توی کلاس چرخید👀 ... روی تک تکشون ... انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه ... فقط می‌خندیدن ...😁 و وقتی چشمم برگشت روی اون ... با چشم‌های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می‌کرد ...😒 🔻برای اولین بار توی عمرم ... با همه وجود از یه نفر متنفر بودم... اشتباهش و کارش ... نه از سر سهو بود ... نه هیچ توجیه دیگه‌ای ... گردنم خشک شده بود ... قلبم تیر می‌کشید ... چشمهام گر گرفته بود ... و این بار ... صدای سائیده شدن دندان‌های من بهم ... شنیده می‌شد ...😡 زل زدم توی چشم‌هاش ...😐 به حرمت اهل بیت قسم ... با دست‌های خودم نفست رو توی همین کلاس می‌برم ... به حرمت فاطمه زهرا قسم رهات نمی‌کنم ...😲 🔸از خشم می‌لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می‌کردم ... اون شب ... بعد از نماز وتر رفتم سجده ... ✨خدایا ... اگر کل هدف از خلقت من ... این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش ... به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره ... خدایا تو می‌دونی من در برابر این مرد ضعیفم ... نه تواناییش رو دارم ... نه قدرت کلامش رو ... من می‌خوام برای دفاع از شریف‌ترین بندگانت بایستم ... در حالی که می‌ترسم که ضعف و ناتوانیم ... به قیمت شکست حریم اهل بیت تموم بشه ... ترجیح می‌دم همین الان و در جا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر نشم ...😭🍃✨ و سه روز ... پشت سر هم روزه گرفتم ...🌺 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسوم 👈این داستان⇦《 Breaking time 》 ـــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 استوکیومتری 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم ...✨ 🔹نیم ساعت به زمان همیشگی ... بین خواب و بیداری ... این جملات توی گوشم پیچید ... بلند شدم و نشستم ... قلبم آرام بود ... و این ... آغاز نبرد ما بود ... 🔸با اینکه شاگرد اول بودم ... اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم ... تمام وقتی رو که از مدرسه برمی‌گشتم ... حتی توی راه رفت و آمد ... کتاب📖 رو جلوتر می‌خوندم ... ♦️با مقوای نازک ... کارت‌های کوچیک درست کردم ... و توی رفت و آمد، اونها رو می‌خوندم ... هر مبحثی رو که می‌دیدم ... توی کتاب‌های📚 دیگه هم در موردش مطالعه می‌کردم ... تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود ...🔻 🔶کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش ... ردیف و گروهش ... عدد اتمی و جرمی و ... حفظ کردم ... توی خواب هم اگه ازم می‌پرسیدی عنصر * ... می‌تونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم ...🤓 💠 هر سوالی که می‌داد ... در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می‌شد ... مال من بود ... علی‌الخصوص استوکیومتری‌های چند خطیش رو ...〰 ⚪️من مخ ریاضی بودم ... به حدی که همه می‌گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود ... ذهنی ... تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم✖️➗ می‌کردم ... 🔸بعد از نوشتن سوال ... هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود ... من، جواب آخرش رو می‌گفتم... و صدای تشویق بچه‌ها👏👏 بلند می‌شد ... کم‌کم داشت عصبی می‌شد ... رسما بچه‌ها برای درس شیمی دور من جمع می‌شدند ... هر چی اون بیشتر سخت می‌گرفت تا من رو بشکنه ... من به خودم بیشتر سخت می‌گرفتم ... و گرایش بچه‌ها هم بیشتر می‌شد...😊👌 بارها از در کلاس که وارد می‌شد ... من پای تخته ایستاده بودم ... و داشتم برای بچه‌ها ... درس جلسات قبل رو تکرار می‌کردم ... تمرین حل می‌کردم و جواب سوال‌ها رو می‌دادم ...🍃 ✨توی اتاق پرورشی بودم ... که فرامرز با مغز اومد توی در ... 🔹- مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه ... همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه‌های پایه دوم، دفتر بودن ... خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکالشون با تو باشه ... گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می‌گیریم ... تازه اونم جلوی چشم👀 خود دبیر شیمی ... قیافه‌اش دیدنی بود ... داشت چشم هاش از حدقه در می اومد ...👌 خبر به بچه‌های پایه اول که رسید ... صدای درخواست اونها هم بلند شد ...🗣🗣 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهارم 👈این داستان⇦《 استوکیومتری 》 ـــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 عناصر آزاد 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎درگیریش با من علنی شده بود ... فقط بچه‌ها فکر می‌کردن رقابت شیمیه ... بعضی‌ها هم می‌گفتن ... - تدریس تو بهتره ... داره از حسادت بهت می‌ترکه ...😡😠 🔹کار به آوردن سوال‌های المپیاد کشیده بود ... سوال‌ها رو که می‌نوشت ... اکثرا همون اول ... قلم‌ها رو می‌گذاشتن زمین ... اما اون روز ... با همه روزها فرق داشت ...✨ این سوال سال * المپیاد کشور * ... با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد😏 ... - جزء سخت‌ترین سوال‌ها بوده ... میگن عده کمی تونستن حلش کنن ... نگاه‌های بچه‌ها چرخید سمت من ... و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم ... به تخته گره خورده بود ...😐 🍃- خدایا ... این یکی دیگه خیلی سخته ... به دادم برس ... 🔻آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی‌تونید حل کنید؟ ... گند می‌زنید به روحیه ما ‼️... 🔸و بچه‌ها باهاش هم صدا شدن ... هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می‌گفت ... و من همچنان به تخته زل زده بودم ... فرامرز از پشت زد روی شونه‌ام و صداش رو بلند کرد...🗣 🔸- بیخیال شو مهران ... عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه ... المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده ... بین سر و صدای بچه‌ها ... یهو یه نکته توی سرم جرقه زد...⚡️⚡️ 🔻- آقا اصلا غیر از اورانیوم ... عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن ... عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن ... مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته❓ ... ⭕️میگم احتمالا طراح سوال ... موقع طرح این ... مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات ... آقا یه زبون به برگه‌اش می‌زدید ... می‌دید مزه شراب میده یا نه❓ ... 🔹جملاتی که با حرف اشکان ... شرترین بچه کلاس کامل شد ... - شایدم اونی که پای تخته نوشته ... دیشب زیادی خورده بوده ...😂 🔸و همه زدن زیر خنده ... برای اولین بار ... سر کلاس ... با حرف‌هایی که خودش می‌زد ... و جملاتی که دیگران رو مسخره می‌کرد ... مسخره‌اش کردن ... جذبه و هیبتش شکست ⚡️... کسی که بچه‌ها حتی در نبودش بهش احترام می‌گذاشتن ... ▫️از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه‌ها شایع شده بود ... و قبح شراب خوردن ریخته بود ... ناراحت بودم ... اما این اولین قدم در شکست اون بود ...👌 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنج 👈این داستان⇦《 عناصر آزاد 》 ــــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 برده 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎به زحمت، خودش رو کنترل کرد ... - نه من که طبیعی بودم ... ولی راست می‌گید ... شاید طراحش خورده بوده ...🍷🍷 و اشکان ول کن نبود ... احتمالا اولش حسابی خورده ... پشت سرش هم حسابی ... خورده ... آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه ... به شکر خوردن می‌اندازنش ...😂 🔹آره احتمالا تو هم اونجا بودی ... داشتی کنار طرف، شکر می‌خوردی ... تا یه چی میشه اونجا این طوری ... اونجا اینطوری ... تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی❓ ... کنترل اوضاع، حسابی داشت از دستش خارج می‌شد ... دو بار با خودکار زد روی میز ... - بسه دیگه ... ساکت ... تا مودبانه ازتون می‌خوام ... حواستون جمع باشه ...😐 و بعد رو کرد به من و خندید ...😄 - تو هم مخی هستی‌ها ... اشتباهی ایران به دنیا اومدی... باید * به دنیا می‌اومدی ... 🔻محکم زل زدم توی چشماش ... شما رو نمی‌دونم ... ولی من از نسل اون ایرانی‌هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی * رو زد ... و همه دنیا گفتن فقط بزرگ‌ترین مهندس‌های امریکایی می‌تونن اون فاجعه رو مهار کنن ...💥🔥 🔸یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن ... ایرانی اگر ایرانی باشه ... یه موی کارگر بی‌سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه ... برده روحش آزاده، جسمش در بند ...⛓⛓ 🔻اما ما مثل احمق‌ها ... درگیر بردگی فکری شدیم ... برده فکری ... دیر یا زود خودش ... با دست خودش ... به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده ...⛓ 🔹کلاس یه لحظه کپ کرد ... اون مهران آرام و مودب ... که حرمت بداخلاق‌ترین دبیرها رو حفظ می‌کرد ... جلوی اون ایستاده بود ...😳 🍃سکوت کلاس شکست ... صدای سوت و تشویق بچه‌ها بلند شد ... و ورق برگشت ... از اون به بعد هر بار که حرفی می‌زد ... چشم بچه‌ها👀 برمی‌گشت روی من ... 🔻تایید می‌کنم یا رد می‌کنم یا سکوت می‌کنم ... و سکوت به معنای این بود که رد شد ... اما دلیلی نمی‌بینم حرفی بزنم ... جای ما با هم ... عوض شده بود ... و من هم صادقانه ... اگر نقدی که می‌کرد، صحیح بود ... می‌پذیرفتم ... و اگر درباره موضوع، اطلاعاتم کم بود ... با صراحت می‌گفتم ... باید در موردش تحقیق کنم ...✨🍃 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوششم 👈این داستان⇦《 برده 》 ــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 حادثه بی‌خبر نیست 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎توی راهرو بهم رسیدیم ... با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم ... صدام کرد ...🗣 🔹از همون روز اول ازت خوشم نیومد ... ولی فکر نمی‌کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می‌کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی ...😳 خندیدم ...😁 - که بعدش ... بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس... لو بره و همه بهش پشت کنن❓ ... خنده اش کور شد ...😐 خیلی دست کم گرفته بودمت ... مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ...👁 🔸می‌دونی؟ ... زمان انقلاب و جنگ ... امثال تو رو می‌کشتن ... دستش رو مثل تفنگ ... آورد کنار سرم ... بنگ ... یه گلوله می‌زدن وسط مخش ...🔫 هنوزم هستن ... فقط یهو سر به نیست میشن ... میشن جوان ناکام ... و زد تخت سینه‌ام ... 🔻جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می‌کنه ... یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می‌کنه ... حادثه فقط بعضی وقت‌هاست که خبر نمی‌کنه ... ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم ...😂 اشکال نداره ... شهـــ🌹ــدا با رجعت برمی‌گردن ... حتی اگه روی سنگ‌شون نوشته شده باشه ... جوان ناکام ... خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره ... برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ...✨ هر کی یه روز داغ می‌بینه ... فرق مرده و شهیـــ🌹ــد هم همینه ... مرده محتاج دعاست ... شهید دعا می کنه ...🍃✨ 🔹و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر ... بعد از مدرسه ... توی راه برگشت به خونه ... تمام مدت داشتم به حرف‌هاش فکر می‌کردم ... و اینکه اگه رفتنی بشم ... احدی نمی‌فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد ... و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی❓ ... 🔻به محض رسیدن ... سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم ... با تمام حرف‌هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد ... و زنگ زدم☎️ به دایی محمد ... و همه چیز رو تعریف کردم ... 🔹شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم ... خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم ... توی یه پاکته توی کتابخونه سومی... عقایدش که به سازمان مجاهدین و ... ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوهفتم 👈این داستان⇦《 حادثه بی‌خبر نیست 》 ــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 رتبه 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی‌رغم اینکه خیل دلم می‌خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می‌شد ...📚 🔹مدرسه هم برنامه‌اش رو خیلی زودتر از سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می‌کرد ... علی‌الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون‌های آزمایشی * بود ... و کل بچه‌های پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می‌شدن ... امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب📚 که فکر می‌کرد به درد کنکور می‌خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع کتاب‌ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ... 💢 آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه‌ام رو که به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ...😢 🔸کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی‌کرد ... و من چاره‌ای نداشتم جز اینکه ... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...😊 🔻اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می‌کنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ...😍💪 ▫️مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می‌گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ...😳 🔻زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه‌های تهران ... سعی می‌کردن بهترین گزینه‌ها و رشته‌های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می‌کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می‌شدم که همین طوری پیش برم ... 🌺آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه‌ای رقم می‌خورد ... 🔹نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم 🛎... محو درس و کتاب که می‌شدم ... گذر زمان رو نمی‌فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ...😊 🍀✨سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی می‌میرم ... 🔸برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم‌های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه‌ای برای گفتن داشت ...😳😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوهشتم 👈این داستان⇦《 رتبه 》 ـــــــــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 بی‌عرضه؟... 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎الهام روحیه لطیف و شکننده‌ای داشت ... فوق‌العاده احساساتی ... زود می‌ترسید ... و گریه‌اش می‌گرفت ...😢 🔹چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... به داداش نمیگی چی شده؟ ... - مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...📝 🔸یه دست کشیدم روی سرش ... اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش می‌پرسم ... داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی☎️ حرف می‌زنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ... 🔻رفتم سمت پذیرایی ... چهره‌اش بهم ریخته بود ... و در حالی که دست‌هاش می‌لرزید ... اونها رو مدام می‌آورد بالا توی صورتش ... شما اصلا گوش👂 می‌کنی من چی می‌گم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف‌ها رو می‌زدی⁉️ ... من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچه‌هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الان مهران ...🍀 و چشمش👀 افتاد بهم ... جمله‌اش نیمه‌کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن☎️ شنیده می‌شد ... 🔹چند لحظه همون طور ... تلفن📞 به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ...😳 برو توی اتاقت ... این حرف‌ها مال تو نیست ... 🔸نمی‌تونستم از جام حرکت کنم ... نمی‌تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی‌معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن📞 رو از توی دستش کشیدم ... چی کار می‌کنی مهران❓ ... این حرف‌ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ... و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن📞 رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ...💪 عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن☎️ حرف می زد ... این چیزها رو هم بی‌خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع می‌کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ...😳😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدونهم 👈این داستان⇦《 بی‌عرضه؟... 》 ــــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 اولاد نااهل 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎بدون اینکه نفس بکشه بی‌وقفه حرف می‌زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می‌کرد تلفن📞 رو از دستم بگیره ... بهت گفتم تلفن رو بده ... 🔹این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود 💓... یه قدم رفتم عقب ... خوب ... می‌گفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرفتون؟... دیگه حرف و سفارش دیگه‌ای ندارید‌❓ ... حسابی جا خورده بود ...😳 - مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که می‌رسید از این حرف‌ها می‌زنید ... به شوهر خودتون که می‌رسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ...😨 🔻- این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ‌ترها دخالت نکنی❓ ... 🔸- اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می‌گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نااهلم راحت بشم ...😔 🔹راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد می‌کنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ... این رو گفتم و تلفن📞 رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد... 🔻کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ... خودم دیدمشون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچه‌هاشون ... چشمهاش بیشتر گر گرفت 😨... بچه هاش❓ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سالشونه؟... 🔻فکر می‌کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید می‌فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشم‌های خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم ...⚡️😔😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدودهم 👈این داستان⇦《 اولاد نااهل 》 ـــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 ۱۵ سال 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🖇دیگه نمی‌دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می‌تونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرف‌های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ...😳 یهو حالت نگاهش عوض شد ... دیگه چی می‌دونی؟ ... دیگه چی می‌دونی که من ازش خبر ندارم❓ ... چند لحظه صبر کردم ... می‌دونم که خیلی خسته‌ام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ...🍃✨ نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ...😔 🔹از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد ...😳 تو می‌دونستی❓... 🔸فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من می‌دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشه‌های ماشینش رو هم آوردن پایین ...🚘 🔻عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخاله‌ها و پسرعموهاش به کنار ... زیر چشمی به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ...😒 - اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث می‌شد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود ... برای شما که بود ... نبود❓... 💢اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود... سرش به شدت درد می‌کرد🤕 ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ...🌭🌭 شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد ... تا صبح، توی پذیرایی راه می‌رفتم و فکر می‌کردم 🤔... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود ... قرار بود مامان و بچه‌ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ...😐 🔹مادرم خیلی باشعور بود ... اما مثل الهام ... به شدت عاطفی و مملو از احساس ... اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سالها ازش می‌ترسیدم ... داشت اتفاق می‌افتاد ...😱 🔸زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود ... گفته بود ... بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه ... و انتخاب پدرم واضح بود ... مریم، 15 سال از مادرم کوچک‌تر بود ...😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدویازده 👈این داستان⇦《 ۱۵ سال 》 ــــــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 ترس از جوانی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمی‌دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...😔 🔹نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود💡 ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ... چرا نخوابیدی❓ ... خوابم نمی‌بره ... 🔸اومد طرفم ... چرا چیزی بهم نگفتی؟😔 ... 🔻چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ... ببخشید ...😔 ▫️و ساکت شدم ... سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ... از دستم عصبانی هستی؟😡 ... می‌دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه می‌گفتم همه چیز خراب می‌شد ... 🔻مطمئن بودم می‌موندی و یه عمر با این حس زندگی می‌کردی که بهت خیانت شده ... زجر می‌کشیدی ... روی بابا هم بهت باز می‌شد ... حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ...😐 🔹هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بزاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود⁉️ ... 💢و سکوت فضا رو پر کرد ... از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی ...😳😔 نمی‌دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...😥 🍃اینکه نمی‌خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همه‌اش همین نبود ... ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ... و حرمتش رو بشکنی💔 ... بالا بری ... پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد ...🍀✨ مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ...😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدودوازده 👈این داستان⇦《 ترس از جوانی 》 ـــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 قبیله مغول 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاس‌های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...✨ 🔹چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...🚘 نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...😳 🔸سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می‌رسید ...😵😲 🔻مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن🛎 ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...😡 مرتیکه واسه من زبون در آوردی❓ ... حالا دیگه پای تلفن☎️ برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ... و محکم خوابوند توی گوشم👂 ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشمهام گر گرفته بود ... و پدرم بی‌وقفه سرم فریاد می‌زد ...🗣 🔻با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ... لشگر کشی‌هاشون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله‌ور می‌شدن ...🍀 مادرم رو دوره می‌کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...⚡️خورد شدنش رو می‌دیدم اما اجازه نمی‌داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ...✨ 🔹این حرف‌ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...📚 🔻اما دیگه نمی‌تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمی‌فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ...🕔 فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی☎️ ... دایی تنها کسی بود که می‌تونست جلوی مادرم رو بگیره ... 🛡مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسیزده 👈این داستان⇦《 قبیله مغول 》 ـــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 کنکور 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ،🛎 بلند شد ... و جمله‌ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود💥 ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می‌گرفت ...😑 🔹با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می‌بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمه‌ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ... 🔆صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه 😢... عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ... 🔻به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می‌کنید ... بعد هم می‌خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...😡 دایی زیرچشمی😒 نگاهی بهش کرد ... مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونه‌اش رو به اسم زن‌هاش می‌شناسن ... حالا هم بره اون خونه‌ای که انتخابش اونجاست ...‼️ 🔹اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...😳 ▫️عمه در حالی که غرغر می‌کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غرغر کردن، صفت مشترک همه‌شون بود... و مادرم زیر چشمی😒 به من نگاه می کرد ... ○اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می‌زدی ...☎️ از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ...🍃✨ آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...✨ مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه‌ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...😔 🔻مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله‌ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی‌اومد ...🍃 🔻زمانی که همه بچه‌ها فقط درس می‌خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می‌دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می‌کرد ...🍀 ▫️هر چند، مادرم سعی می‌کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه‌مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می‌کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...📄 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهارده 👈این داستان⇦《 کنکور 》 ــــــــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 انسان‌های عجیب 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ... 🔸مادر که حس مادرانه‌اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می‌خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ... 🔹و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه‌اش زده بود ... کسی که تمام این سالها تشویقش می‌کرد و بهش پر و بال می‌داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...😳 🔻با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی‌خواد که ... ⚡️سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچکترین اشاره و حرفی بهم میریخت ...💔 📄جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ... با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد🍃✨ ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس‌ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...✨ 🔻چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم... مدادم ✏️رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه‌شون هم مشهد ... نمی‌تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...🌺 🔹وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ... 🔰با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ...😔 🔻هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1