eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
822 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
43 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ بگو قاری کمی قرآن بخواند کمی "یاسین" و " الرحمن" بخواند..🖤 سر قبر علی با گریه زینب "یتیمی" درد بی درمان.... بخواند...!:(💔 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
هدایت شده از منتظران ظهور³¹³
رفقا نشیم ۶۳۰ خیلی وقته تو این آماریم😕💔
هدایت شده از ..... آیة الضوء ......
به جز از علی ؏ که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا ... 🌺@aiealzoe🌺
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی قسمت چهاردهم بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا ا
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی یک سال و خورده‌ای بود که از سوریه برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند. بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه محاله." عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده. بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود. نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند. شنیده بود لشکر هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار اش. می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد. یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه. اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟ میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن." بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی." می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی." ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد. می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره برود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخوندیم دیدیم یه دفعه را آوردند توی حرم. مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت. از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته." محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم." توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." شب یکدفعه وسط برایم داد...
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی #قسمت_پانزدهم یک سال و خورده‌ای بود که از
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی قسمت ١٦ شب یکدفعه وسط برایم داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم." آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم. با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند. از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. ¦◊¦◊¦ قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم مان⊙﹏⊙ رفتم دم در. گفتم: "خیر باشه آقا محسن." گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم." گفتم: "کجا؟" گفت: "سوریه." شدم. صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که بودم. چرا اونجا نگفتی؟" گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم." گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است." گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت." مثل بچه کوچک زد زیر . باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد. دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم. گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه." این را که گفتم کمی آرام شد. اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم. با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?" ¦◊¦◊¦◊¦ بودم. میدانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه. من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلاً راضی بودم. حتی اگر میشد سنگ هم جلوی پایش می‌انداختم. مدام بهش میگفتم: "محسن، این دفعه دیگه خبری از رفتن نیست. نمی ذارم‌بری. بیخود جلزّ ولزّ نکن." نیمه های شب بهم پیام میداد. چهار پنج بار. هربار هم پیام های چهار پنج صفحه‌ای. باید وقت می گذاشتم و می‌خواندم شان. براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!" وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟" می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام."
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی قسمت ١٦ شب #بیست_و_یکم یکدفعه وسط #مراسم ب
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی قسمت١٧ براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!" وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟" می گفت: "برای اینکه داری میندازی جلو پام." آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد. همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان را گرفت. یکروز کشاندمش کنار و با حالت گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری."گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست." مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از شد. لبانم لرزید. گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم شهید نشی." گفت: "چون دوستم داری دعا کن شهید بشم." ¦◊¦◊¦◊¦◊¦◊¦ یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از محسن بود که در سوریه شهید شده بود. توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم. بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم." خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. میشه خوب هم شهید میشه!" از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد. میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از ، قالب تهی میکردم او از . . با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل میسوزد. طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، کاغذ و خودکار برداشتم و نوشتم به امام حسین علیه السلام. نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام." بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی قسمت١٧ براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوری
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] داستان زندگی قسمت۱۸ قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم." به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم." گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند. همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.یاد غم ها و مصیبت هاش.اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه.
۴ پارت تقدیمتون🌸 ۲پارت جبرانی دیشب ۲پارت امشب
💕 ﮼𖡼 به سر😌 هوایِ تو دارم🌱 خدا گواهِ من است👌 /✍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
هدایت شده از امام حُسینَم
●•♥️•● +من نمیفهمم ، بچه مذهبیه بعد از دخترا شماره میگیره میگ میشه واسه سحر بیدارتون کنم ؟؟ _داداش خوبی؟ روزه بخوره تو سرت ... ╔╦══• •✠•❀❀•✠ • •══╦╗ 『@imamhosseineman』 ╚╩══• •✠•❀❀•✠ • •══╩╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴توجه 🔴توجه خبر آمد خبری در راه است طبق روایات شب ۲۳ رمضان مصادف با شب جمعه اگر صدای صیحه آسمانی را بشنویم آن سال سال ظهور خواهد بود. رفقا فردا شب اون شب قدری است که مصادف شده با شب جمعه😍 بریم آقامون رو بیاریم🥀... بیاید فردا شب کارو تموم کنیم هرکسی هر کاری از دستش بر میاد. فردا شب باید بخوایم اگر کسی رسانه ای داره اطلاع رسانی کنه (((سهم شما به نیت فرج ارسال برای چهار نفر)))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مِثل‌فرشتہ🕶️′!
+ آقا؟ - بله؟ + شما بابایِ من را ندیدی؟ او یک رَدایِ سبز دارد، هميشه برای ما غذا می‌آورد و یک کوله روی پشتش است. - اسمش چیست؟ + نمی‌دانم. هربار پرسيدم، نگفت! - چه كارش داری؟ + می‌خواهم خبرِ خوشی به او بدهم. خبرِ كشته شدنِ علی را - از اين خبر خوشحال می‌شود؟ + آری. مطمئنم او از خوشحالیِ من، خوشحال می‌شود. - مرگِ علی را جلویِ او آرزو می‌کردی؟ + آری. هميشه غذا كه می‌آورد، جلويش علی را نفرين می‌کردم، او هم دست‌هایش را بالا می‌بُرد و می‌گفت: خدایا مرگِ علی را برسان.. مقتدرِمظلوم
هدایت شده از منتظران ظهور³¹³
فـ‌ردا‌شب،شب۲۳رمـ‌ضان‌هست مـ‌یدونید‌دیگہ؟؟! مـ‌یشہ‌شــ‌ب‌جمـ‌عہ ! ! "روایت‌قطعے‌داریم؛ اگر‌قرار‌بہ‌ظہور‌آقـ‌ا‌در‌امـ‌سال باشہ،بـاید‌سحـ‌ر‌یا‌صبح‌صداے صِیحـہ‌‌ے‌آسمانے(یڪ‌صدایے‌مانند رعد‌و‌بــ‌رق)‌رو‌بشنویم‌و‌‌این‌صیحہ اگرشــ‌ب‌جمعہ‌ باشہ‌شنیده‌میشہ -مـ‌ا‌بـ‌اید‌چیڪار‌ڪنیم ؟ ! بـ‌اید‌فردا‌شب‌تمـ‌ام‌آرزوهـ‌ا‌و‌مناجات مونو‌بـ‌زاریم‌زمـ‌ین فقط‌و‌فقط‌از‌خـ‌دا‌ ظہور‌مو‌لـ‌اروتمنـ‌ا‌ڪنیم ظہور‌و‌فــ‌رج‌حـ‌ضرت‌صاحب‌الزماݩ (عجـ‌ل‌الله)‌مہم‌ترین‌اتـ‌فاق‌زندگـے همہ‌ے‌مـ‌است ایـ‌ن‌پـ‌یام‌روتـ‌اجایے‌ڪہ‌ممکنہ منـ‌تشر‌ڪنیدو‌فرداشـ‌ب‌راس‌ساعت ¹²شـ‌ب‌همگے‌‌دعاے‌فـ‌رج(الہے‌عـ‌ظم البلـ‌اء)‌بخـ‌ونید انشـ‌اءلله‌امـ‌سال‌،سـ‌الِ‌ظہـ‌ور‌ اقـ‌ا‌حضرت‌مہـ‌دے‌بـ‌اشہ امـ‌ا‌اگـ‌ر‌فردا‌این‌صـ‌دا‌رو‌نشنویم بـ‌اید‌چندسـ‌ال‌دیگہ‌منتظربمـ‌ونیم، تـ‌ا‌دوباره‌شب‌بیست‌وسـ‌وم‌بشہ‌شب جمعـہ‌چـ‌ون‌مـ‌اه‌هاے‌قمـ‌رےهـر‌ده سـ‌ال‌ده‌روز‌جـ‌لو‌میفتہ💔 پــ‌س‌‌بے‌تفـ‌ا‌وت‌‌نبــ‌اشیم . . . !
هدایت شده از ..... آیة الضوء ......
یکی از دوستان هم مطلبی در این باره گفته بودن اول از همه و بیشتر از همه برای فرج دعا کنید امشب ولی خوب‌ اگه میخواهید همچین مطلبی را به کسی بگید یجوری نگید که طرف بگه پس مطمئنا امشب شب ظهوره...❗️ شیعه باید هر لحظه امید به ظهور داشته باشه ولی اینکه بگی امشب ظهوره غلطه❌ من یادمه یکی از افراد فامیل یه کلیپی دیده بودن در رابطه با اینکه اسراییل سال ۲۰۲۲ از بین میره از طریق قرآن و حروف ابجد و اینا هم میخواستن ثابت کنن بهمون😐😂 ۲۰۲۲ گذشت اسراییل نابود نشد و در واقع آبروی طرف رفت که اینقد مطمئن بود رو حرفش پس یجوری برخورد نکنید که بقیه فک کنم بعله امشب شب ظهوره و خدای ناکرده بعدا از حرفتون پشیمون بشید مورد دوم اینکه در مورد موارد قطعی و علائم حتمی ظهور هم حتی میتونه بداء رخ بده مثلا این نیست که فکر کنید حتما حتما امام زمان شب جمعه ظهور میکنه مثلا شرایط ظهور شنبه بوجود بیاد بعد آقا بگن نه من تا جمعه صبر میکنم ...😐 یا مثلا ۲۳ رمضان هم میتونه تغییر کنه از کجا معلوم محرم شرایط ظهور بوجود نیاد؟ 💢این مورد دوم را گفتم که نگید خب پس اگه آقا امشب ظهور نکردند دیگه قطعا ظهور تا چند سال دیگ که این شرایط رخ بده امکان پذیر نیست خیر این اشتباهه شیعه هر لحظه باید امید داشته باشه شیعه رمضان و شعبان و محرم و... باید امید داشته باشه شیعه شنبه و دوشنبه و... و جمعه باید امید داشته باشه کلیپ استاد عالی را هم براتون ارسال میکنم که میگن در علائم حتمی هم امکان بداء وجود داره👇 🌺@aiealzoe🌺
هدایت شده از ..... آیة الضوء ......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
----جواب قسمت دوم سوال آیا در موارد حتمی امکان بداء وجود دارد؟ 🌺@aiealzoe🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 حتما ببینید 🔸پیشنهاد ویژه و مهم استاد پناهیان برای سومین شب قدر// هشدار عجیب و جدی آیت الله بهجت (ره) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌐 کانال موعودعج 🆔 https://eitaa.com/mmoodd
‼️‼️احکام روزه 🔻پرسش :هنگام وضو آبی که به لب می رسد و وارد محوطه دهان می شود، آیا باعث باطل شدن روزه می شود⁉️ ‌┄┄┅┅❅❁❅┅┅┄┄ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
1- ای زنان! با ناز و عشوه سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع می کنند. (احزاب: 32) 2- به مردان و زنانی که عمل زشتی مرتکب نشده اند تهمت نزنید که گناهی آشکار به دوش می کشید. (احزاب: 58) 3- خانم ها خود را با مانتو ویا چادر کامل بپوشانید تا مورد آزار دیگران قرار نگیرید. (احزاب: 59) 4- همیشه مرفهان بی درد و خوشگذرانان جامعه از پذیرش حقیقت و دین، دوری می کنند چرا که رفاه طلبی باعث بی تفاوتی انسان می شود. (سبا: 34) 5- صرفاً زیادی مال و فرزند، نشانه نزدیکی به خدا نیست بلکه کسانی که با اموال و اولاد خود، کار خوب کنند دو برابر پاداش می گیرند. (سبا: 35-37) 6- مردم! وعده خدا حق است. مبادا شیطان با وعده آمرزش الهی گولتان بزند. شیطان دشمن شماست، شما هم او را دشمن خود بدانید. (فاطر: 5و6) 7- عزت و آبرو فقط دست خداست و با اعمال نیک بدست می آید. کسی نمی تواند با حیله گری و گناه آبرو بدست آورد. (فاطر: 10) 8- کسی که برای حمل بار سنگین گناهش، کمک طلب می کند، هیچ کس، حتی بستگانش هم به او کمک نمی دهند. (فاطر: 18) 9- با صدقه دادن و انفاق کردن بصورت پنهانی و آشکار، با خدا تجارتی سود آور کنید که حتی یک درصد هم زیان ندارد. (فاطر: 29) ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
•‌<💌> •< > . . "♥️" وقتی زمان ازدواجمان به او بله گفتم در واقع به تمام اهداف و آرمان‌هایش بله گفتم. "🌷" اهداف ما در زندگی مشترک از هم جدا نبود و طبق عادت اهدافمان را باهم دنبال می‌کردیم بنابراین راضی به رفتنش شدم. "🕊" از آنجایی‌که پدر ایشان و پدر من از رزمنده‌های دفاع مقدس بودند با اصل موضوع آشنایی داشتند و در کل مخالفتی نبود. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal