به شدتتتت #حق😂
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
سال ۹۴ رهبری فرمودند
«رژیم صهیونیستی ۲۵ سال آینده را نخواهد دید»
اما الان خود سران اسراییل می گن این رژیم هشتاد سالگی رو نمی بینه یعنی کمتر از ۵ سال!
#فروپاشی_اسرائیل
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
تا ابد حق😂😂
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#نظامی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_ششم ] النا با وسواس زیادی ست ورزشی سفیدسورم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتم ]
شب برنامه ی پارتی داشتم. افشین همیشه از این مهمانی ها فراری بود. می گفت:
"بریز بپاش و بزن و بکوب همیشه خوبه و منم دوست دارم اما با دوستات و از جنس پسرونه نه اینکه هر جمعی با هر کسی قروقاطی بشی، یه بلایی هم سرت بیارن."
من هم همیشه میگفتم:
"اولا تو می ترسی النا بفهمه پوستتو بکنه دوما من اونقدر بزرگ شدم که نذارم کسی بلاملا سرم بیاره. سوما تو مثل من تنها نیستی که بخوای وقتت رو با هر چیزی پر کنی. در ضمن من با اینجور مهمونی ها خو گرفتم"
و همیشه بحثمان به همین جا ختم می شد.
یک راست از معازه به قرار مربوطه رفتم. تیپ عادی داشتم و سعی می کردم در این مهمانی ها زیاد چشمگیر نباشم. شاید هم ترس حرف های افشین به قلبم رسوخ می کرد و برای اینکه توجه کمتری را به خودم جلب کنم با ساده ترین وضعم در این پارتی های شبانه ظاهر می شدم. با ارثیه ی پدری چیزی کم نداشتم و درامد مغازه هم خوب بود فقط حس میکردم این جور جاها هر چه ساده تر ظاهر شوی دردسر کمتری گریبانت را می گیرد.
در بدو ورود پایم به تکه زنجیری گیر کرد و سکندری زدم وسط راهروی ورودی. صدای عجیب و کش داری به گوشم رسید
_ چه خبرته مستر... مگه سر آوردی؟ نترس... سهم تو هم محفوظه.
برگشتم دیدم دختری با ارایشی عجیب و لباسی عجیب تر کف راهرو نیم خیز نشسته و قلاده سگش را مرتب می کند. چشمکی زد و گفت ساناز هستم بهم میگن سانی و دستش را دراز کرد. بی توجه به دختر خم شدم و زیر گلوی سگ را قلقلک دادم و گفتم:
_ ببخشید گلوت اذیت شد...
و به راهم ادامه دادم. از ان جمع غریبه فقط دی جی پارتی را می شناختم و به دعوت او آمده بودم او هم که مشغول شور و هیجان خودش بود و توی این عالم نبود. حس جالبی نداشتم. لیوان... را از میز پذیرایی برداشتم و به گوشه ی دنج و تاریکی خزیدم و سعی کردم با نگاه کردن به اطرافم موقعیت خودم را به دست آورم. توی حال خودم بودم که سگ پشمالو دور پایم پیچید و دم تکان داد. ساناز به همراه پسری که دم به دقیقه چشمانش می رفت نزدیکم آمد و گفت:
_ وندی رو برام نگه دار که جبران کنی... ایشون با من کار دارن.
و همراه پسر به طبقه بالا رفت. حالم به هم خورد اما توی این جمع غریبه هم صحبت شدن با این سگ بهتر از دیدن وقایع ناخوشایند اطرافم بود. سگ را بغل کردم و مشغول به بازی کردن با او شدم.
نوبت به هنرنمایی دنس های مختلف شد. شدت نور زیاد بود. من که عادت داشتم اما نمی دانم چرا مدام سرم گیج می رفت و حلقه ی چشمانم درد می کرد. لیوان ... بعدی را برداشتم و یک نفس آن را سر کشیدم. حالم بدتر شده بود. سگ را روی صندلی رها کردم و تلو تلو خوران بیرون زدم. هر کاری می کردم در ماشین را نمی توانستم باز کنم. مسافت زیادی تا منزل نبود. به سختی خودم را به انجا رساندم و بعد از پارک کج ماشینم یکراست به واحدم رفتم و همانجا کف هال زمین افتادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتم ] شب برنامه ی پارتی داشتم. افشین همیشه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتم ]
با ضربه های سنگین و پی در پی کسی به درب آپارتمانم چشمم باز شد. کمی تار می دیدم و به شدت سرم سنگین بود. توان باز نگه داشتن چشمم را نداشتم و مدام پلکم بسته می شد و با سختی لحظاتی پلکم را باز می کردم. تمام تنم مور مور میشد و کوفتکی بدی آنرا در بر گرفته بود. صدای افشین را می شنیدم که با صدای بلندی اسمم را صدا می زد و به در می کوبید. به هر سختی بود با دید تار و تلوتلو خوران خودم را به در رساندم و آن را باز کردم. چند تا از همسایه ها هم نگران و متعجب کنار افشین ایستاده بودند و منتظر بودند متوجه شوند چه بلایی سر حسام قیاسی آمده. با بی حالی خاصی که دست خودم نبود گفتم:
_ چه خبرته اف... افشین
افشین به طرز معصومانه ای که سرتاسر چهره ی همیشه شوخ و خندانش را نگرانی پر کرده بود پرسید:
_ تو خوبی حسام؟ از صبح نصفه عمر شدم. چرا جواب نمیدادی؟
دوست نداشتم بیشتر از آن همسایه ها شاهد بحث من و افشین باشند و سرک کشیدن هایشان به چارچوب محکم تنهایی ام باز شود. دست افشین را گرفتم و او را به داخل آپارتمان کشاندم و در را به روی بقیه بستم. صدای همهمه ی واضح همسایه ها را می شنیدم که هر کدامشان حرفی زدند و فرضیه ای ساختند و با دلخوری پشت در آپارتمان را خالی کردند. افشین هنوز هم نگاه پرسشگرش را به من دوخته بود. با لبخند کجی به او گفتم:
_ خوبم نگران نباش.
و تلو خوران خودم را روی کاناپه انداختم.
افشین به سرامیک کف هال اشاره کرد و گفت:
_ این خون دیگه چیه؟
و بلافاصله پشت کاناپه پرید و گفت:
_ ببین با خودت چیکار کردی؟
دستم را به پشت سرم کشیدم و سوزش زجرآوری را حس کردم. لخته ی خون به دستم ماسید. بدون معطلی و درسکوت با افشین که حالا بیشتر عصبانی بود تا اینکه نگران باشد، به بیمارستان رفتم و پشت سرم را بخیه کردند و بازگشتیم.
_ همین الآن میگی چی شده یا...
_ وقتی خودمم نمی دونم که چی شده چیو برات بگم؟
_ حسام داری با خودت چیکار می کنی؟
_ هیچی بابا جو نده سرم داره می ترکه.
تکیه دادم و چشمم را بستم. وارد آپارتمان که شدیم روی کاناپه نشستم و افشین کمی شربت غلیظ برایم آماده کرد. با حرص بطری ... را توی سینک ظرفشویی خالی کرد و دستمال خیس آورد و مشغول پاک کردن سرامیک ها شد. با خنده گفتم:
_ دیوونه شدی؟ چرا بهم ضرر می زنی؟ میدونی چقدر گرونه؟ تازه خریده بودمش.
_ دهنتو ببند. میخوای خودتو خفه کنی؟ بو گندش همه خونه تو ورداشته. حسام... به خداوندی خدا... اگه فقط یه بار دیگه حتی بطری خالی این زهرماری رو تو یخچالت ببینم قیدتو می زنم. به جون النام قیدتو می زنم.
وقتی پای جان النا به میان می آمد این یعنی تهدیدش جدی شده بود.
_ این زهرماری خوردن داره؟ چی به تو میده که بیخیالش نمیشی؟ اینهمه مدت پاپیچت نشدم اما دیگه مرد شدی. به دور و اطرافت به خانواده ت به شخصیت پدر و مادر خدابیامرزت اصلا به اون مادربزرگ بنده خدات فکر کنی میفهمی اینجور خصلت ها جایگاهی تو خانواده ت نداشته. چرا اینجوری شدی؟ چرا باید اونقدر کوفت کنی که ولو شی کف زمین؟ که سرت بخوره لبه میز و تو اصلا نفهمی چه بلایی سرت اومده؟
_ افشین تو رو خدا بسه. دیشب پارتی بودم. اولین ... رو که خوردم حالم بد شد. دیگه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم خونه. تا ظهر که تو اومدی و به هوشم آوردی. دیدی که حتی کفشمم در نیاورده بودم. تموم تن و بدنم درد می کنه.
افشین با حرص پوفی کشید و گفت:
_ معلوم نیس چی به خوردت دادن... آخر خودتو به کشتن میدی حسام.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
دختری بود که عاشق خدا بود وقتی هنوز مدرسه نمیرفت قرآن میخوند وقتی پنج سالش بود نماز میخوند اون خدارو دوست داشت. عاشق خدا بود. وقتی تو خونه دعوا میشد فکر کردن به خدا آرومش، میکرد. وقتی تنها بود و ناراحت فقط با خدا حرف میزد،اما با آدمای نادرستی دوست شد و فشار های خونواده باعث شد عشق خدا از یادش بره خدایی که عاشقش بود براش روز به روز کمرنگ تر میشد. پدر و مادرش اونو مجبور به نماز خوندن میکردن، شاید همین ها باعث شد خدایی که عاشقش بود براش بشه یه هیولا که مجبوره عبادتش کنه 😔😔هر روز که میگذشت انگار خدای واقعی رو بیشتر یادش میرفت. بیشتر و بیشتر ازش متنفر میشد😔😔😔😔😔و محدودیت هاش آزار دهنده بود. باخودش میگفت چرا باید نماز بخونم چرا باید حجاب داشته باشم اصلا چرا باید خدارو بپرستم میگفت دوس دارم بزرگبشم و دینمو عوض کنمو از ایران برم. یه روز وضع خیلی خرابتر شد دخترک عاشق کسی که نباید شد و هر روزش شده بود گریه و ناراحتی تنها وقتی خدارو صدا میزد که میخواست بهش بگم خدایا منو به اون برسون و هر روز هم تنها تر از قبل میشد و وضع خرابتر! تا اینکه یه روز صبحوقتی از خواب بیدار شد حدودا ساعت یازده صبح بود رفت تو پذیرایی و چشمش به تلویزیون خورد چیز عجیبی در درونش بیدار شد عکس یه شهید بود نمیدونست کی هست یا کی بوده فقط میدونست شهید شده خود به خود اشکاش سرازیر شد و حالش دگرگون اما دلیلش رو نمیدونست حتی نمیدونست این شهید کیه اما دوسش داشت اونروز برای نماز جمعه رفتن به مصلا و بعد از سالها نمازی با عشق، خوند نه اجبار. از فردا همه از اون شهید میگفتن!دخترک یه دلیل حس کنجکاوی و اشکهایی که با منطق اون جور در نمیومد و همینطور نیرویی که درونش بیدار شده بود در مورد اون شهید تحقیق کرد و خوند و خوند و خوند آری قاسم سلیمانی قطعا برای او قهرمان بزرگی بود
بعد از حاج قاسم به خدا رسید و دوباره به وجود پاکش معتقد شد اما اون فک میکرد خدا فراموشش کرده و دوسش نداره. سه شب تمام فقط گریه میکرد تا اینکه با چشمانی گریون و دستانی لرزون رفت سمت کتاب قرآن. قرآنی که از بچگی داشت.
بازش کرد و روی صفحه اولش شروع به نوشتن برای خدای خودش کرد. اول عذر خواهی کرد و گفت خدایا منو ببخش که اینجا مینویسم اما شاید اینجا ببینیش بعد گفت خدایا من تورو دوس دارم اما تو منو نگاه نمیکنی اگه منو میبینی بهم نشون بده التماست میکنم.
همون شب خواب دید که یه پنجره تو اتاقش باز شده و چند تا کبوتر داخلش پرواز میکنن تو خواب مادرشو صدا زدو بهش گفت مامان خدا منو میبینه خدا منو دوس داره و از خواب بیدار شد
🥰🥰#روایت بخشنده ترین بخشنده
دخترک خوشحال بود خدا اونو میدید و اون الان متوجهش شد.
اما سخت بود اون خیلی از خدا دور شده بود و برگشت سخت و دشوار خصوصا با وجود شیطان و رفقایی که بدترش میکردند. دقیقا اون زمان کرونای بدی گرفتند و پدر دخترک تو بیمارستان بستری شد خودش هم تو اتاق قرنطینه اون مدت نماز هاشو خوند و یادش نرفت اما نمیتونست حجابو شهدا و اجبار های دینو درک کنه.
اون یه دخترخاله داشت که عاشق کتابهای شهدا بود. دخترک هم عاشق کتاب بود اما شهدا نه!
یه روز وقتی برای خرید کتاب به کتابخونه رفت کتاب سلام بر ابراهیمو از داخل قفسه کتابخونه برداشت تا به دختر خالش هدیه بده.
گذشت و گذشت تا اینکه یه شب حدود ساعت 12 که خوندن رمان، جدیدشو تموم کرد حوصلش سر رفت اون معمولا تا نصف شب کتاب میخوند به سمت کتابخونه اش رفت و بین کتابها سلام بر ابراهیمو برداشت.
رفت روی تخت نشست و شروع به خوندن کرد با هر ورق بیشتر از ابراهیم خوشش میومد و با هر ورق قطره اشکی دیگر میریخت تا اینکه جلد دوم کتاب رو تموم کرد با خودش نشست و با ابراهیم سخن گفت. گفت :ابراهیما من تورو خیلی دوس دارم میشه یه جور دیگه کنارم باشی یه جور دیگه صدات کنم و کتاب سلام بر ابراهیم دورو باز کرد تیتر. اول کتاب برادر بزرگتر اومد و ابراهیم شد برادر بزرگتر دخترک.
دخترک عاشق برادرش ابراهیم بود و سعی میکرد شبیه به اون باشه وقتی دید ابراهیم میگفته حجاب حجابشو رعایت کرد و بیشتر و بیشتر در مورد خدا تحقیق میکرد دخترک هر روز مصمم تر میشد و بیشتر رعایت میکرد اون عاشق خدا و شهادت شد و کم کم بابا مهدی و شناخت اون دختری که مامانش میگفت حجابتو رعایت کن حالا به مامانش التماس میکرد چادرشو کنار نزاره اما دنیا نچرخید و مادر و پدرش عوض شدن. اون خیلی ناراحت بود اما چه میشد کرد اون چادری نبود اما عاشق چادر و خدا بود تا اینکه تو مدرسه به اسم رهبر و خدا اهانت شد و دخترک تبدیل شد به کسی که مدام مسخره و اذیت میشد اما همین باعث شد اون چادر سر کنه و دیگر از سرش در نیاره هر چند کلی به خاطرش آزار دید. اما اون دوستای زیادی داشت و بعد از اون همه تلاششو برای شناخت امام و معرفی ایشون به بقیه کرد. اما انگار شیطان راحتش نمیزاشت و میخواست اونو از ایستادن نهی کنه تا اینکه دخترک وابسته به رفیقش شد اما اون رفیق بدجوری دلشو شکست دخترک تا میتونست گریه کرد و گذشته وحشتناکش دوباره بهش یادآوری شد و دوباره یادش اومد. وقتی مشغول تحقیقات همیشگیش بود متوجه شد به گناه بدی معتاد شده و نمیتونه ترکش کنه اون نمیدونست باید چیکار کنه شرمنده و درمانده بود رفت و تابلوی ابراهیمو برداشت و گفت داداشی میدونم منو میبینی اما دستمو بگیر بهم بگو که منو میبینی همون موقع بهش خبر دادن رفیقش رفته تو کما اون خیلی گریه کرد و متوسل شد به ابراهیم وقتی رفیقش بهوش اومد اونو دیده بود و ابراهیم بهش گفته بود که به اون بگه حاجتش برآورده شده و دخترک دوباره از همه چیز مطمئن شد و خدارو به خاطر همه چیز شکر میکرد
🥰🥰#روایت بخشنده ترین بخشنده
داستان متحول شدن یکی از اعضای کانالمون😍
منتظر داستان های شما هم هستیم🥰💕
آیدی👇
@bent_zahra313
#رهبرانہـ💕
﮼𖡼 یک جهان🌍
قاصدک ناز به راهت باشد👌
بوی گل🌹
نذر قشنگی نگاهت باشد☺️
﮼𖡼 و خداوند🌱
شب و روز و تمام لحظات🗓
با همه قدرت خود💫
پشت و پناهت باشد✋
#سعدی /✍
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد رشوه به آقای عباس موزون جهت رد برنامه ی زندگی پس از زندگی😳
عزیزان لطفا به گروه هاتون اطلاع رسانی کنید
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
بیخیال ِدنیا؛
ما حسین را داریم .
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋
شبتون شهدایی🌗✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
✋🏻روزمون رو با نام خدا و سلام به چهارده معصوم شروع میکنیم
💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ💛
السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀
السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘
السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱
السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ♥️🌱
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱
السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃
السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری♥️🌿
السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💖🥀
و رحمة الله و برکاته🌙🙃🖐🏽
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌱✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
مابچهانقلابـیهایادگرفتیم
دنیاجایآرزوکـردننیست جایبهدستآوردنه!
تحتلوایحضـرتآقا . . .
انشـاءاللـه..
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
به حضرت آقا گفتند:
"هدف بچه های مجموعه فرهنگی ما #شهادت است."
ایشان فرمودند:
"هدفتان #شهادت نباشد، هدفتان باید #انجام_تکلیف باشد"...
پای تکلیفمون باشیم #شهادت خودش میاد
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
قلبم اینجاست💚
و تمام ضربان قلبم آنجا...❤️
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 اگه گفتید وقت چیه؟ 😂😍
🔸 قربون چنین رهبری برم 😄
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مقام_معظم_دلبری
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دبه درآوردن 😂
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مقام_معظم_دلبری
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
••♥️🌿••
اولین مرحلهٔ شھادت
اطاعت از ولایت فقیه است :)..!
#شهید_آرمان_علی_وردی
#برادر_شهیدم
#مهربون_برادرم
#آرمان_عزیز
#لبیک_یا_خامنه_ای
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------