مگه قرار نشُد
چادر که سر میکنیم
معنیش این باشه
که زینتهامونُ
از نآمحرم بپوشونیم؟!
پس فلسفه این چادرایِ
پر زرق و برق و
دو کیلو آرایش چیه !؟
#چادرانه
#حجاب
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از 🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
44.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😁 حتماً برای دختر خانم های بالای 9 سال بفرستید.
روحانی های دوقولو 😁😂
بچه ها از خنده روده بُر شدند از خنده
بیان هنرمندانه بسیاری از احکام خصوصا محرم و نامحرم توسط این دو روحانی خلاق
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
ای مـــــــــــاه جــــــــــهان - طاهر قریشی.mp3
5.92M
°•🌱
یا مولا دِلُم تنگ اومده...
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💚🤲🏼
#امام_زمان
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وششم در ماشین حسام را باز کردم و می خواستم روی صندلی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_وهفتم
دست دختر را محکم گرفتم و گفتم:
_ مگه نمیگی بچه ی این آقا توی شکمته؟ باشه... قبول
حسام با عصبانیت گفت:
_ چی میگی حوریا؟
همانطور گفتم:
_ بهم فرصت بده حسام.
و رو به همسایه ها گفتم:
_ مردم شما هم بابامو میشناسید هم من و مادرمو.
و اشاره ای به حسام کردم و گفتم:
_ این مرد نامزد منه و به زودی شوهرم میشه. همه از شرایط بابام خبر دارین. همسایگی رو در حقم کامل کنید و شاهد باشید این زن میگه از ...
با حرص نفس زدم و گفتم:
_ میگه از نامزد من بارداره. باشه... باید ثابت کنه. چند نفرتون همراهمون بیاید اول بریم تست بارداری بگیریم اگه مثبت بود میریم تست دی ان ای. من به انتخابم شک ندارم و میدونم این آبروریزی پاپوشه ولی اگه بفهمم کار کدوم از خدا بی خبریه، به جون بابام که الان برام ارزشمندترینه ازش نمیگذرم و اعاده ی حیثیت می کنم.
رنگ صورت دختر پرید و تقلا می کرد دستش را از دستم در بیاورد و فرار کند. از سر و صدای کوچه، مادرم سراسیمه در را باز کرد و گفت:
_ چی شده حوریا؟ اینجا چه خبره؟
مادرم را بی جواب گذاشتم و گفتم:
_ کدومتون همراه ما میاین؟
چند نفر در حال رفتن به منزل و لباس عوض کردن بودند که دختر دستش را رها کرد و پا به فرار گذاشت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تمام بار روانی امروز و این چند مدت را با لگدی از پشت حواله ی ران پای دختر کردم که سکندری خورد و زمین افتاد و پایش شکست. همه بهت زده نگاهم می کردند و حسام خودش را به من رساند.
_ چیکار کردی حوریا؟ پاشو شکستی...
نفس نفس می زدم و با حرص به دختر نگاه می کردم که با فریادهایش تمام کوچه را روی سرش گذاشته بود. نگاهم روی محمدرضا چرخید که هراسان به خانه می رفت. نمی دانم چه کسی به پلیس زنگ زده بود. آمبولانس هم آمد و دختر را با خود برد و من همراه پلیس به اداره ی آگاهی رفتم. حال حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند را نمی دانم اما حال خودم قابل وصف نبود. از خریدن آبرویمان راضی بودم و از مجرم شدن و توی ماشین پلیس نشستن و به اداره ی آگاهی بردنم شرم داشتم. نمی دانم قرار بود چه اتفاقی بیفتد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#کلیپ_نظامی
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وهفتم دست دختر را محکم گرفتم و گفتم: _ مگه نمیگی بچه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_وهشتم
دختر را به بیمارستان برده بودند و حوریا را به پاسگاهِ محل. حاج خانم مجبور بود پیش حاج رسول بماند که از چیزی با خبر نشود و هر وقت می پرسید حوریا کجاست به یک جواب تکراری بهانه ی حاج رسول را کوتاه می کرد «با حسام رفتن بیرون هنوز نیومدن.» تلفن را یک بند در دست داشت و با حسام تماس می گرفت که بداند چه اتفاقی افتاده و حالا تکلیف حوریا چه می شود. حسام هم بین بیمارستان و اداره ی آگاهی در رفت و آمد بود و نمی دانست این چه بلایی بود که بر سر روزگارشان می آمد. مراحل پذیرش دختر را انجام داد و او را به اتاق عمل بردند. انگار کسی را نداشت که برای عمل، خودش رضایتنامه را امضا کرد. تمام هزینه ها و لوازم لازم را برایش مهیا کرد و به دکتر گفت بین آزمایش قبل از عملش یک تست بارداری هم اضافه کند. به اداره ی آگاهی رفت و حوریا را توی راهرو دید که دوتا از همسایه ها، من جمله پدر محمدرضا هم آنجا بودند که بتوانند کاری بکنند. تمام ماجرا را برای افسر پلیس مربوطه، تعریف کردند و همه چیز صورت جلسه شد و تا مشخص شدن اوضاع دختر، حوریا را به بازداشتگاه فرستادند. حسام دست و پایش شل شده بود و نمی توانست تحمل کند که حوریا، دختر حاج رسول با این سوء سابقه که برایش درست شده بود جلوی چشم همسایه های چندین ساله شان به بازداشتگاه برود و آبرویشان به خطر بیفتد. دوباره به بیمارستان بازگشت. دختر به اتاق عمل فرستاده شد از پرستار بخش در مورد تست بارداری پرسید. تست منفی بود و همین می توانست برای اعاده ی حیثیت مدرک معتبری باشد اما دل حسام به این راضی نمی شد. باید می فهمید این پاپوش توسط چه کسی برایشان دوخته شده و از اساس ماجرا را حل می کرد. همانجا منتظر ماند و لحظه به لحظه را برای حاج خانم که نگران و پریشان بود توضیح میداد. بعد از یک ساعت که دختر از اتاق عمل بیرون آمد دکتر به حسام گوشزد کرد که الان وقت مناسبی برای دانستن حقیقت نیست و این دختر باید بستری باشد و بعد از عمل و بیهوشی استراحت کند و در آرامش باشد. این یعنی حوریا امشب را باید در بازداشتگاه بماند... امکان نداشت... چه باید می کرد؟ مستأصل به خانه ی حاج رسول بازگشت و قبل از فهمیدن حاج رسول همه چیز را با حاج خانم هماهنگ کرد و ناچار برای حاج رسول ماجرا را تعریف کردند. حاج رسول برای حوریا پریشان شد و از حسام خواست او را به اداره ی آگاهی ببرد.
باهم به اداره ی آگاهی رفتند و حاج رسول خودش با مسئول مربوطه صحبت کرد.
_ آقای میمنت، دختر شما مرتکب جرم شده و ضرب و شتم انجام داده. درسته که اون خانوم هنوز فرصت نکرده شکایت کنه اما مردم شاهد بودن و پلیس به محل جرم رسیده و اون خانوم هم که الان بیمارستانه. در واقع بعد از اینکه با ۱۱۰ تماس گرفتن و گزارش نزاع دادن، ما وارد عمل شدیم که نظم و امنیت حفظ بشه. حالا هم نمیشه منکر این نزاع شد و پرونده ش تشکیل شده و برای بررسی بیشتر به دادسرا تحویل داده میشه.
حاج رسول به سختی نفس کشید و گفت:
_ حرف شما متین. اما وقتی کسی از دخترم شکایت نکرده چرا باید توی بازداشتگاه بمونه. تعهد میده و میاد بیرون.
حسام در ادامه ی حرف حاج رسول گفت:
_ تازه ما باید از اون خانوم شاکی باشیم که اومده دم خونه مون آبرو ریزی کرده. من با بیمارستان صحبت کردم. توی آزمایشات قبل عملش، تست بارداریش منفی شد که تونستن بی هوشش کنن. این اعاده ی حیثیت لازم نداره؟ ما نباید بفهمیم کی این خانوم رو اجیر کرده؟
افسر آگاهی سری تکان داد و گفت:
_ درسته این حق شماست و مختارید برای پرونده ی اعاده حیثیت اقدام کنید ولی ما باید از اون خانوم هم مطمئن می شدیم. الان افسر پلیس ما رفته بیمارستان که اگه شکایتی داره ضمیمه پرونده بشه.
حسام با این حرف بلند شد و از اداره ی آگاهی خارج شد وبه سرعت به سمت بیمارستان رفت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وهشتم دختر را به بیمارستان برده بودند و حوریا را به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_ونهم
به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش را به بخش رساند. وارد اتاق دختر شد که با بی حالی روی تخت افتاده بود و تا انتهای ران پایش را گچ گرفته بودند. رنگ پریده و با لباس بیمارستان چهره ای متفاوت از آن زن هرزه داشت. پلیس در حال گفتگو با او بود که حسام به اتاق رفت و با اعتراضِ پلیس به عقب رانده شد.
_ فقط اومدم یه چیزیو به این خانوم گوشزد کنم.
و رو به دختر گفت:
_ تست بارداریت منفیه. میخوام اعاده ی حیثیت کنم.
افسر پلیس به سرباز دستور داد حسام را به بیرون اتاق ببرد. دختر کلافه و نالان گفت:
_ من هیچی نمیگم. اول بگید اون آقا... اسمش چی بود؟ حسام... اون بیاد تو حرف بزنیم شاید به توافق رسیدیم.
و ملحفه را روی سر خود کشید. پلیس بیرون آمد و به حسام گفت به داخل اتاق برود و زیاد طولش ندهد که باید به پاسگاه برگردد. حسام به داخل اتاق رفت. دختر در حال ناله و گریه بود. حسام با فاصله ایستاد و پلیس از شیشه ی مربع شکل روی در، داخل اتاق را نگاه می کرد.
_ کی اجیرت کرده بود این کارو بکنی؟
_ دست از سرم بردار. نمی بینی حال و روزمو؟
_ حال و روزت نتیجه ی عمل وقیحانه ی خودته.
غرید و گفت:
_ نه خیر... نتیجه ی وحشی بازی زنته.
_ دهنتو آب بکش. به نفعته باهام همکاری کنی وگرنه نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. مثل اینکه خانواده ای هم نداری که هیچکی سراغت نیومد.
_ خانوادم کجا بود؟ اگه خانواده داشتم این بود حال و روزم؟
حسام دلش سوخت و یاد بی کسی خودش افتاد. کاش یک حاج رسول هم سر راه این دختر سبز می شد و از این زندگی رقت بار دست می کشید. بخاطر حوریا باید دلسوزی هایش را کنار می گذاشت. خیلی جدی گفت:
_ برگه ی آزمایش عدم بارداریتو از بیمارستان گرفتم و بردم پاسگاه که اعاده ی حیثیت کنم. کل همسایه ها هم شاهد هستن که آبروریزی کردی و گفتی از من بارداری. گور خودتو کندی.
داد و فریادش شروع شد و کولی بازی درآورد. افسر پلیس به داخل اتاق آمد و دختر رو به حسام گفت:
_ شکایتی ندارم. جناب... اون رضایت نامه رو بدید امضا کنم. تو هم شکایت نکن. باشه؟!
حسام لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
_ شکایت نمی کنم اما آبروی رفته م رو جلوی اون همه آدم و در و همسایه چیکار کنم؟
_ من دیگه نمی دونم... ای خدااااا. دارم از درد میمیرم... توی این بیمارستانِ کوفتی، مسکن پیدا نمیشه؟
پرستار بخش با توپ پر به اتاق آمد و گفت:
_ خانوم رعایت کنید. بیمارای دیگه هم اینجا بستری هستن. چه خبرتونه
و آمپول مسکن را توی سرم خالی کرد. حسام گفت:
_ باید اون فردی که تو رو اجیر کرده معرفی کنی. میخوام برم از اون شکایت کنم.
دختر کلافه سر چرخاند و گفت:
_ من که نمی شناسمش. نه اسمشو میدونم نه آدرسشو. یه پسر بود همسن و سال خودت. ریش داشت. خیلی هم به خودش مینازید و برام اخ و پیف می کرد. یه پراید مشکی داشت. همینا یادمه.
فکر حسام دوید به سمت محمدرضا... دندان هایش را روی هم فشرد و گفت:
_ اگه ببینی میشناسیش؟
_ ولم کن بابا... منو قاطی نکن. رضایت خواستی بهت دادم، دیگه چی از جونم میخوای؟
حسام از بین دندان هایش غرید و گفت:
_ زندگی آروم و آبرومندانه ی یه خانواده ی با اصالت رو با این کارات به هم ریختی و حالا طلبکار هم هستی؟ وقتی کثافط کاری میکنی باید بدونی تهش چی میشه. من به یه نفر مظنونم. میگم پلیس احظارش کنه اگه بیای شناساییش کنی و خودش باشه دیگه کاری بهت ندارم. از اون شکایت و اعاده ی حیثیت می کنم. فردا مرخص میشی. خودم میام کارای ترخیص و هزینه بیمارستانتو انجام میدم نگران نباش. فقط همراهم بیا و اون فرد رو شناسایی کن که اگه خودش باشه، حسابشو میرسم.
پلیس برگه ی رضایت نامه را به دختر داد که امضا کند. به اداره ی آگاهی رفتند و حوریا به قید تعهد آزاد شد اما افسر پلیس مصمم بود پرونده را به دادسرا بفرستد که جلوی این رفتارهای خشونت بار و نزاع آنی را بگیرد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ونهم به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاهم
حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل فضای ماشین را گرفته بود. نفس های حاج رسول از خستگی و تنش به خس خس افتاده بود و حاج خانم نگاهش پی چیزی در خیابان بود، پی چه؟ خودش هم نمی دانست. حسام از همه خجالت می کشید که بخاطر او، این خانواده ی شریف بین همسایه ها بی آبرو شدند و زندگی آرام و پاکشان به چنین چالشی کشیده می شد. با آنها به خانه رفت و تمام ماجرا را تعریف کرد و به حاج رسول گفت که به محمدرضا مظنون شده. حاج رسول نمی توانست باور کند چنین کاری از او بر می آید و مدام می خواست مانع حسام شود که کار را از این که هست بدتر نکند. اما با تعریف حوریا از قضایای قبل از نامزدی و ماجرای عکس های حسام و النا و با تعریف حسام از درگیری او با محمدرضا و سنگ زدن به گلگیر ماشینش، همه مات این روی سرکش و انتقام جوی محمدرضا بودند و حاج رسول مدام رابطه اش با پدر محمدرضا را بهانه ای می دانست که بگذرند اما حسام و حوریا مصمم بودند که این قائله را با قانون ختم کنند و راه تکرار بر این رفتارها را در آینده ببندند. فردای آن روز حسام به اداره آگاهی رفت و ظن خود به محمدرضا را اعلام کرد. افسر آگاهی شماره ی او را گرفت و به اداره ی پلیس او را فراخواند. حسام هم به همراه حوریا برای ترخیص دختر از بیمارستان رفتند و مواجه شدن دختر با حوریا همان و داد و بیداد و مراجعه ی حراست بیمارستان برای ختم این سر و صدا همان. حوریا کمکش کرد روی صندلی عقب بنشیند و پایش را دراز کند.
_ با این غول اومدید دنبال منِ چلاق؟ ماشین قحط بود؟
غر زدن هایش بی جواب ماند و وقتی توی اداره پلیس با محمدرضا مواجه شد هر چه در توان داشت به محمدرضا بست و شهادت داد به خواست و دریافت دو میلیون پول از جانب او، این کار را انجام داده. انکارهای محمدرضا تا جایی ادامه داشت که استعلام بانک به اداره آگاهی فکس شد و انتقال دو میلیون مربوطه از حساب محمدرضا به حساب دختر، دلیل شد بر درستی ادعای دختر. افسر نگهبان از دختر تعهد گرفت و با رضایت حسام آزاد شد و بازگشت اما شکایت و اعاده ی حیثیتش بر ذمه ی محمدرضا ماند و با حوریا اداره آگاهی را ترک کردند. محمدرضا ماند و شکایت و بازداشت و دوندگی پدر بی گناهش برای آزادی پسر غرق در نفرت اش. با پادر میانی حاج رسول و درخواست های همراه با خجالت و شرمساری پدر محمدرضا، حسام رضایت داد و از محمدرضا تعهد گرفت که چند متری زندگی اش او را نبیند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal