eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
845 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
41 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
◗می‌گفـــــت: چـــــادر دسـت و پاگیـــــره! راست می‌گفت خیلی‌ جاها دست منو گرفت ؛)
°🌱✨° ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°🌱✨° آرزویت را برآورده میکند آن خدایی که آسمان را برای خنداندن گلی می‌گریاند🦋😍 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💪🏻♥️ منو... ذکر تو یا زینب
«🦋☁️» چــ♡ــادرم سیاہ ترین رنگ جهان هم ڪہ باشد باطنش رنگـ🌸ـے ست! پر از نقش حیا و عفت و پاڪ دامنی✨ اگر تو فقط سیاهے اش رامیبینے ایراد از چادر من نیست عمیق بنگر...
بسمِ ربِ الحسین ؛ روزتون زیبا ♥️🌱!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیھودِھ‌نگردیددراین‌شَھربھ‌والله ! نزدیڪترین‌رآھ‌ به الله‌"حسـین‌"است:)✋🏻❤️ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
تا پیش از سفرش به کربلا پسر خیلی شری بودهمیشه چاقو در جیبش بود خالکوبی هم داشت خیلی قلدر بود و همه کوچک تر ها باید حرفش را گوش میدادند . مجید کسی بود که زیر بار حرف زور نمی رفت بچه ای نبود که بترسدخیلی شجاع بود اگر می شنید کسی دعوا کرده هر دو طرف را زور می کرد آشتی کنند و گرنه با خود مجید طرف بودند وقتی از سفر کربلا برگشت مادرم از او پرسید چه چیزی از امام حسین علیه السلام خواستی؟ مجید گفت: یک نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل و یک نگاه به گنبدامام حسین کردم وگفتم‌ آدمم کنید:)))✨🌷 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
تو احوال مرا ناگفته دانی...🥺❤️ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
اَگَر‌ڪُلِ دُنیـٰا‌بِگۅیَند..! چِرا‌ۅَبَراۍِ‌چہِ‌‌چـٰا‌دُر‌بَرسَر‌میڪُنۍ؟! فَقَط‌مۍ‌تَۅان‌گُفت: بَراۍ‌‌لَبخَندِمِهدۍ‌‌فـٰاطِمِہ(عج)..🌸💗 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
363_14225224591444
5.98M
بهت‌قول‌میدم تواین‌سختیانمیشم‌ازت‌تاابدمن‌جدا🥲❤️ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم، فراموش نکن که من دیدارِ تو را بسیار آرزو کردم :)💙 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
‌روزها میگذرد و همچنان .. مرد این میدان تو هستی‌ برای‌ ما 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
- خبردهیـدبہ‌دزدان‌ڪوردریایۍ .. - هنوزڪشتۍاین‌قوم‌ناخداداردシ.. 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
🍃🌹🍃 🌸عکسی که از اقدام یک خانم در متروی تهران پربازدید شد 🔹کاربری در اینستاگرام نوشت: این خانم پایین پله ورودی مترو آزادی ساندویچ می‌فروشد. نوشته را خواندم خیلی لذت بردم و بغض کردم. با اجازشون عکس گرفتم. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_هفتاد_و_چهارم 🌈 تا موقع اذان باهم ا
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 🌈 با کنجکاوی پرسیدم:من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه..چرا برام تعریف نمیکنی؟قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم. او خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت: راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه..وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست..قصه ست!! درد دله..گاهی وقتها هم دردسره. حرفهاش رو قبول داشتم. ولی دوست داشتم بدونم قصه ی دوستش چی بوده؟ گفتم:در مورد دوستت الهام..چرا قبلن بهم حرفی نزدی؟؟ این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمان فاطمه پراز اشک میشد؟ با صدای بغص آلود گفت:چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟ من خوشحال از اعتماد او گفتم:نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم! او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن: _من والهام با هم دختر عمو بودیم.از بچگی باهم بزرگ شدیم.تفاوت سنیمون هم یک ماه بود.بخاطر همین حتی در یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم.ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود.البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود.وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی.اینقدر که این دختر خالص بود.ما با هم بزرگ شدیم.قد کشیدیم.الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه!یک روز الهام با کلی شرم وحیا بهم گفت یکی ازمدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده.طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد..میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟ آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!! با ناباوری گفتم:حااااااج مهدوی؟ فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد.. مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه. گفتم:یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟ فاطمه آهی کشید و با بغض گفت: خب هیچ وقت حرفش پیش نیومد.اگه یادت باشه اونروزی هم که ازم پرسیدی متاهله، گفتم هییت امنا میخوان براش استین بالا بزنن ولی نمیتونن.ولی تو بعدش نپرسیدی چرا.؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه... بعضش شکست.. من هنوز در شوک بودم...این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند. پرسیدم:این اتفاق واسه چندسال پیشه؟ فاطمه آهی کشید و گفت:هفت سال پیش! _خخ..ب ..بعدش چیشد؟ دانه های درشت اشک از صورت فاطمه پایین میریخت: _رقیه سادات..نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی اینقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد.اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم. چشمهام گرد شد..با لکنت گفتم:چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟ فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت:آره...ما خیلی وقت بود همو میخواستیم..منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم. با کنجکاوی گفتم.:خب پس چرا الان حامد..؟!! او سرش را با تاسف تکان داد و گفت:چی بگم؟؟!! همه چی بر میگرده به اون تصادف لعنتی.. تولد الهام بود..میخواستم به هرترتیبی شده سورپرایزش کنم.چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود.حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. .اونموقع ها خیلی باد تو سرم بود..سرتق بودم.حرف حرف خودم بود.واقعا با الانم کلی فرق داشتم.به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافه ی درست وحسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد..هزار تا بهونه آورد. از تهوع وبیحالیش گرفته تا مرتب کردن خونه..چون قرار بود فردای اونروز حاج مهدوی برگرده.ولی من گوشم بدهکار نبود..کااااش به حرفش گوش میدادم..کاش نمیرفتم.. فاطمه بلند گریه میکرد وحرف میزد. _رقیه سادات بخداوندی خدا انگارهمه ی قدرتها جمع شده بودند که من الهام و نبرم.ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود.باخودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره وراحت تر.ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر. .پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم.الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه. همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام..وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت: نرو تو امانتی.اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم... الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم : زن عمو هرچی شد با من..طفلی این دختر پوسید تو این خونه..میخوام ببرمش.اصلن خودم پشت فرمون میشینم. اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم.. ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_هفتاد_و_پنجم 🌈 با کنجکاوی پرسیدم:من
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 🌈 الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد. چند جا ماشین خاموش کرد. بعضی ازاین مردها رو هم که میشناسی چطورین!.فقط کافیه ببینن یک زن پشت فرمونه! اونوقت ولت نمیکنن و اینقدر با بوق زدن و دست انداختن رو مخت میرن که کار خرابتر میشه. .حسابی خودم رو باخته بودم.الهام هم استرس داشت ولی دلش نمیخواست با نشون دادن اضطرابش اعتماد به نفس منو کور کنه. . از دقیقه ی پنجم تا لحظه ی حادثه چندبار وسط خیابون ماشین خاموش کرد و من حتی آدرس رو اشتباهی رفتم. دنبال یک دور برگردون بودم که بیفتم تو مسیر اصلی..عصبی بودم..مدام به راننده هایی که واسم بوق میزدن فحش میدادم. .ولی طفلی الهام فقط با آرامش بهم میگفت..از این ور برو..نه مراقب باش.. سرعتت و کم کن.. آخر سر نفهمیدم چیشد..فقط میدونم سرعتم بخاطر عصبانیتم زیاد بود..محکم خوردیم به گارد ریل ..سمت راست ماشین،درست جاییکه الهام نشسته بود جمع شد داخل..من حالم خوب بود..حتی یک خراش هم رو دستم نیفتاد..اما الهام غرق خون شد و ناله میکرد. فاطمه انگار تمام صحنه ها رو دوباره میدید..تمام بدنش میلرزید..او را محکم در آغوش گرفتم وشانه هایش رو ماساژ دادم.چند دقیقه ای در آن حالت ماند.من هم با او گریه میکردم. بلند شدم براش کمی شربت آوردم و او در میان گریه،جرعه جرعه از شربتش مینوشید و انگار باز هم تصاویر روز حادثه رو تماشا میکرد! وجدانم درد گرفت.اگر میدونستم او تا این حد از یاد آوری حادثه عذاب میکشد هیچ گاه اصرارش نمیکردم! خودش بعد از چند لحظه ادامه داد: الهام ازش خون زیادی رفته بود.بچش در جا مرد.خودشم رفت زیر تیغ جراحی.حاج مهدوی روز بعدش اومد که الهامش رو سالم و سرحال ببینه اما بجاش یک تیکه گوشت وسط بیمارستان دید..کمتر ازیک هفته تو آی سیو بود.. کلی نذر ونیاز کردم برگرده.زن عموم تو این مدت فقط یک جمله میگفت:چقدر بهت گفتم نرو..گفتی هرچی شد با خودم..حالا دخترمو برگردون..سرپاش کن بچشو برگردون! میتونی بفهمی چی میکشیدم؟؟ با تمام وجود میفهمیدم.اشکهام رو پاک کردم و گفتم :بمیرم برات.. فاطمه ادامه داد:نمیدونی چه روزگاری شده بود؟چه جهنمی بپا شده بود!حامد همش سعی میکرد امیدوارم کنه.. آرومم کنه ولی نمیتونست.چون فقط بهوش اومدن الهام حالم رو خوب میکرد.اما الهام نموند..وقتی رفت زندگی هممون یک دفعه شبیه برزخ شد.خدا هیچ بنده ای رو اینطوری امتحان نکنه رقیه سادات.نه روم میشد تسلیت بگم..نه روم میشد سر خاک برم...نه حتی روی نگاه کردن به صورت عمو وزن عموم و حاج مهدوی رو داشتم. . پرسیدم:وقتی الهام فوت کرد عکس العمل عموت اینا با تو چی بود؟ او با زهر خندی گفت:الهام تک دختر بود..عزیز دل بود.فک کردی به همین راحتی میتونند منو ببخشن؟ هنوزهم که هنوزه در خونه ی مارو نزدند. من با ناباوری گفتم:پس..پس تکلیف تو وحامد چی میشد؟حامد هم تو رو مقصر میدونست؟؟ _هه!!! حامد بیچاره تمام سعیش رو کرد که اوضاع رو سرو سامون بده ولی بی فایده بود.نه عمو وزن عموم دلشون با من صاف میشد ونه من روی نگاه کردن تو صورت اونها رو داشتم.تاوان گناه من جدایی ازحامد بود یک روز به حامد گفتم همه چی بین ما تمام..براش هم همه چی رو توضیح دادم وگفتم که این حرف دل پدرو مادرش هم هست فقط روی گفتنش رو ندارن!! _به همین راحتی؟ ؟ اونم قبول کرد؟ _راحت؟؟!! خدا میدونه چی به ما گذشت..حامد روز آخر جلوی پدرو مادرم قسم خورد تا آخر عمرش ازدواج نمیکنه اگه ما به هم نرسیم. _سرقولش موند؟ فاطمه سرش رو به علامت تایید تکون داد!! ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_هفتاد_و_ششم 🌈 الهام بیچاره بهم اعتما
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 🌈 فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به ارامی سرخورد. پرسیدم:گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود.ایشونم تورو مقصر میدونست؟ _آآآه حاج مهدوی..او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد..گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده..گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه.ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم.. راستیتش خودم هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت.خواب دیدم داره از باغچه شون گل میچینه.ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست میکنم. جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد. _خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟ همه چیز مثل یک خواب بود.سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه ای بین او وحاج مهدوی وحود نداره ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم. باید از یک چیز مطمئن میشدم!! با من من گفتم:از حامد بگو..دوسش داری؟ او چشمهاش رو بست و آه کشید. _الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟ فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت:چاره ای نداشتم.من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد.تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست. با اصرارگفتم:الان پنج شیش سال از اون موقع گدشته..یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟! فاطمه سکوت غمگینانه ای کرد.دوباره گفتم: حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟! فاطمه به نقطه ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت:وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید.عموم زنگ زده بود به پدرم وحالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد. _حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟! فاطمه خنده ی عاشقونه ای کرد و گفت:حامد؟ ! حامد از همون روز اول فهمیده بود.حتی به عیادتم هم اومد.. فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجانهای چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت:چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد ار بس حرف زدم! خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت: _خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود. سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم.من نمیتونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم.نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم میخواست که این راز رو فاش کنم.دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم: _قرار بود هییت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند ..موفق شدند؟ فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت:نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند.. کنارم نشست و با ناراحتی گفت:اون بنده ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد..نمیدونی وقتی فک میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم! بیجاره فاطمه.!! دلداریش دادم:تو مقصر نبودی.این یک اتفاق بوده.قسمت بوده .. فاطمه تایید کرد:آره. .میدونم! میدونم که اینها همه امتحانه.برای هممون.تو ساداتی .حرمتت پیش خدا زیاده.دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم. چشمم باریدن گرفت.کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم.اون هم با این بار سنگین گناه.از ته دل دعا کردم الهی آمین.. مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد:چت بود؟ ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_هفتاد_و_هفتم 🌈 فاطمه یک قطره اشک از
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 🌈 فاطمه سوالی روکه از شنیدنش وحشت داشتم تکرار کرد:چت بود؟ مجبور بودم با زیرکی بحث رو به جای دیگری بکشم. گفتم:حالا که مطمئن شدم کل حرفهامو شنیدی راحت تر میتونم ازت کمک بگیرم. وای بر من بخاطر اینهمه گناهان کوچیک و بزرگ! در کوزه ی هرکدوم از اتفاقات گذشته ام رو وا میکردم بوی تعفنش بلند میشد و خجالت میکشیدم. درسته که قلبا از کارهام پشیمونم ولی بعضی ار گناه ها اگه از نامه ی عملت پاک بشن از حافظه ت محو نمیشن وزشتیش تا ابد ودهر آزارت میدن. ادامه دادم: _یادته اونشب بهت گفتم کار ما تور کردن پسرهای پولدار بود؟ اف بر من که جای من، فاطمه باشرم سرش رو پایین انداخت. گفتم:کامران هم یکی از همون قربانیها بود.من تا قبل از سفر راهیان دودل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم .حتی وقتی برگشتم هدایای گرونقیمتش رو بهش برگردوندم. فاطمه نگاهم کرد . پرسید:خب؟ اونوقت به کامران گفتی که این رابطه فقط یک نقشه ی پرسود بوده؟ _نه!! جرات گفتنش رو نداشتم..ولی سربسته یک چیزایی گفتم. . _خب؟؟ برای فاطمه کل جریان خودم و کامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف کردم.و منتظر واکنش او شدم. او قبل از هرواکنشی پرسید: _گفتی هدایای کامران رو بهش برگردوندی.سوالم اینه که مگه هدایا رو با هم دستهات قسمت نمیکردید؟ با حالتی معذبانه پاسخ دادم:چرا..ولی در مورد اینها فعلن باهاشون حرف نزده بودم و اصلابخاطر همین هم، غیبتم موجب ترس واضطراب نسیم ومسعود شد.. فاطمه پرسید:مسعود ونسیم هم شغلشون همینه؟ گفتم :نه! اونها هردوشون تویک شرکت کار میکنند.درآمدشون هم بد نیست.! فاطمه چشمهاش رو درشت کرد و پرسید: _پس چرا تو این کار هستند؟؟؟ شانه هام رو بالا انداختم و گفتم: نمیدونم!! شاید چون عادت کردن به دله دزدی! خوب البته سود خوبی هم براشون داشت.به هوای آشنا کردن من با پسرهای مختلف یک پورسانتی از اون پسر میگرفتند و از این ورهم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها میشد. فاطمه با ناباوری گفت:مگه تو چجوری بودی که پسرها حاضر بودن در ازای تو پور سانت به اونها بدن؟! سرم رو باحالت تاسف تکون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم! گفتم: ما با نقشه میرفتیم جلو.اول این پسرها رو شناسایی میکردیم و بعد من..آه خدا منو ببخشه..من دورادور ازشون دلبری میکردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب میکردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوخته ها رو در میاورد و برام تبلیغ میکرد که این دختر خیلی فلانه..خیلی بصاره..همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچ کس محل نمیده. .و حرفهایی که روی گفتنشو ندارم..خلاصش این که من شده بودم وسیله ای برای عرض اندام کردن پسرهای دورو برم و واسه اینکه همشون به مسعود ثابت کنند که من هم قیمتی دارم حاضر بودند هرکاری کنند.. فاطمه با تاسف سری تکون داد و زیر لب گفت: تاسف باره!!! اصلا نمیتونم این عده رو درک کنم..واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمقهایی داریم؟! چطور میتونن به کسی که اصلن نمیشناسنشون اعتماد کنند و براش خرج کنند؟ من که داشتم از خجالت حرفهای فاطمه آب میشدم سکوت کردم و آهسته اشک ریختم. فاطمه با لحنی جدی گفت:نمیتونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشته ها گذشته..چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب کردی، ولی بهت افتخار میکنم که از اون باتلاق خیلی بد ،خودت رو بیرون کشیدی.. من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود. صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت:سرت رو بالا بگیر دختر..عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز..اون روز تو قطارهم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش! با گریه گفتم:خدا ببخشه..بنده ش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچاره ها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدمهای درستی نیستند ممکنه بلایی سرم بیارن..تا حالاش هم اگه بخاطرزرنگیم نبود ممکن بود یک بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره! فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونه ام رو کشید و گفت: زرررنگی تو؟!!!!اشتباه نکن!حتی اگر زرنگترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یک جا زمین میخوری..اگه تا بحال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده نزار رو حساب زرنگیت ،بزار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا...دختر خدا خیلی دوستت داشته که هنوز اتفاقی برات نیفتاده! حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستانم پنهون کردم تا بیشتر از این ، زیر نگاه فاطمه نسوزم. ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
شب دوپارت دیگه داریم☺️ و از اونجایی که رمان توبه نصوح امشب تموم میشه از فردا رمان رهایی ازشب چهار پارت صبح میزارم چهار پارت شب😍😇