همیشه با وضو بود،،،
موقع شهادتش هم با وضو بود دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت رو به دوستش گفت:ان شاءالله آخریش باشه آخریش هم شد!!
شهیدآقایمحمودرضابیضایی
میگفت:
شھادترابهاهلِدردمیدهند
نهبهبیخیالها...!'
-حواسمونهست؟
همسرِشهید :
خوابشرودیدمازشپرسیدم
راستهکهمیگنموقعِشهادت
#امام_حسینعلیهالسلام میادکنارِشهدا؟
گفت:وقتیتیرخوردم
قبلازاینکهرویِزمینبيفتم
امامحسین"ع"منوگرفت . . .
شهیدآقایمحمدتقیارغوانی
کتوشلوارِ دامادیاش را تمیز و نو
در کمد نگه داشتهبود.
به بچههای سپاه میگفت:
برای اینکه اسراف نشود،
هرکدام از شما خواستید داماد شوید،
از کتوشلوار من استفاده کنید
این لباس، ارثیهی من برایِ شماست!
پس از ازدواجِ ما، کتوشلوار دامادیِ محمدحسن، وقفِ بچههای سپاه شده بود و دست به دست میچرخید..!
هرکدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند،
برای مراسم دامادیشان
همان کتوشلوار را میپوشیدند
جالبتر آنکه هر کسی هم آن کتوشلوار را
میپوشید به #شهادت میرسید..
همسرشهید
شهید_آقایمحمدحسنفایده
تواب
#پارت۳۲
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفته.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفته بوده، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا میشه به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند گفت:
_اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت:
_این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
به مادرش گفت:
برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز،اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم،حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۳۲ گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفته. روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل
تواب
#پارت۳۳
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت: _چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
_به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت:
_منظورت چیست؟
مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟
جوان گفت:
_آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم...
آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز
" آیت الله شیخ محمد صادق همدانی"
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۳۳ جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت: _چهل روز که چیزى نی
تواب
#پارت۳۴
_وای چه قشنگ بود
فکر می کردم الان پسره با گوهرشاد ازدواج می کنه ولی گفت:
_" معشوق حقیقی "رو پیدا کرده!
_بله
عشق به خدا پاک ترین و حقیقی ترین عشق هست.
_نکنه تو هم عاشق خدایی که این همه نماز می خونی ؟
_کاش به اون مرحله برسم
من از نماز خوندن لذت می برم.
_یعنی چی ؟
چه طوری لذت میبری؟
نازنین جان بهتره بریم پیش پدر اونجا مفصل صحبت می کنیم.
_من هنوز حرم رو ندیدم!
_کمی صبر کن خلوت تر بشه
چون بعد از نماز کم کم شلوغی ها کمتر میشه و برای زیارت کردن بهتره.
پاشدیم کفش هامون رو به کفشداری دادیم و وارد " رواق دارالمرحمه"شدیم.
_سوجان اینجا خیلی شلوغه چه جوری حاجی رو پیدا کنیم؟
_نگران نباش
من همیشه با بابا اونجا کنار اون کتابخونه پشت آخرین ستون قرار می گذارم.
هر کدوم زودتر برسیم منتظر اون یکی میشینه و براش دعا می خونه تا بیاد.
_درسته الان دارم حاجی رو میبینم
چه باحال قرار می گذاریم
می خوای دیرتر بریم تا خوب برامون دعا بخونن کلی ثواب ببرن؟
از حرف زدن نازنین خندم گرفته بود.
می گفتی : « ذکر ظاهری ارزشی ندارد . ذکر باید عملی باشد .
خدا را به خاطر نعمت هایی که به ما داده عملا" شکر کنید . »
یک شب ، بعد از مراسم احیا تا صبح مردم را از امام زاده یحیی تا خانه هایشان رساندی .
آن قدر این مسیر را رفتی و آمدی تا خیالت راحت شد که دیگر هیچ کس باقی نمانده است .
می گفتی : « این شکر است . خدا به من ماشین داده ؛ این طوری شکرش را به جا می آورم .
#شهید_آقایحسن_ترک
خندیدند و رد شدند ،
اما خنده هایشان ، عجیب اثر گذار بود ..
این حکایت زندگی آدم هایی بود
که عاشق ِخدا بودند .
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۳۴ _وای چه قشنگ بود فکر می کردم الان پسره با گوهرشاد ازدواج می کنه ولی گفت: _" معشوق حقی
تواب
#پارت۳۵
بعد از سلام و زیارت قبولی
من و نازنین با فاصله خیلی کمی از پدر
و آقا محمد نشستیم.
_خب سوجان خانم
حالا بهم بگو چه جوری میشه از نماز خوندن لذت برد؟
_نازنین جان
نماز در مرحله اول عشقبازی با خدا نیست.
_نیست؟!
_نه عزیزم گوش کن چی میگم بهت:
نماز اولش سختی دادن به خودمون هست نه رسیدن به لذت معنوی.
خداجون میدونست اول راه، ما بنده ها عاشق او نیستیم و تازه بعد از چهل سال عبادت، ما کمکم میتونیم شیرینی گفتگوی با خدا را حس کنیم؛
ما آدم ها فکر می کنیم وقتی نمازمون خوبه که ازش لذت ببریم!
اینکه اول این رفاقت دنبال چشیدن شیرینی نماز و لذت آن باشیم، بعضی وقت ها اصلاً خوب نیست یه موقع ها وقتی می پرسیم:
«چه کنم تا از نماز خواندن لذت ببرم؟» اصلا سؤال خوبی نیست.
یه وقتایی آدم دنبال نماز نیست
فقط دنبال لذت بردن و هوسرانی خودش هست.
اگر خداجون میخواست، خودش میتوانست نماز را برای همۀ آدمها شیرین و لذتبخش قرار بده تا همه جذب نماز بشن.
امّا اتفاقاً خدا حال آدمها را با نماز گرفته.
البته این کار خدا هم مانند تمام کارهایش حکمتی داره.
_چقدر حرفات جالبه
می دونی صحبت هات به دل میشینه
دلم می خواد بازم گوش کنم.
اگرشخصی«مؤنث»
تمایلبهادمینشدنجهادیدارد
بهناشناسکانالپیامبدهد.
همراه با ایدی
May 11
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۳۵ بعد از سلام و زیارت قبولی من و نازنین با فاصله خیلی کمی از پدر و آقا محمد نشستیم. _
تواب
#پارت۳۶
_نازنین جان اجازه هست یه سوال بپرسم ؟
+بله حتما
_چه جوری نماز رو بهت معرفی کردند؟
+خب ؛ مثل همه یه جور گفتند دیگه!
_نه عزیزم ؛ میشه دقیق تر بهم بگی؟
+مثل همه تعریف کردند
از نماز و راز و نیاز و عشق بازی با خدا گفتند که به حال معنوی میرسیم.
حالا حتما تو با این تعریف ها فکر می کردی که حالا رازی ندارم به خدا بگم یا اگر هم داشته باشم همین جوری میگم واسه چی نماز بخونم ؟
یا حتما فکر کردی تا به نماز ایستادی قرار
حال معنوی پیدا کنی؟
حال عشق بازی با خدا؟
بعد هم گفتی:
+خداجون فعلا کار دارم ؛ درس دارم واسه عشق بازی بعدا میام!
نازنین فقط گوش می کرد و این سکوتش باعث شد من ادامه بدم...
+عزیزم نماز رو بهت بد معرفی کردند.
تکراری بودن نماز لذتش رو از بین می بره
خدا خواسته که ما در جریان سختی ها و تکراری بودنش آدم بشیم و رشد کنیم و بالا بریم
اگر اول بار بخواهیم از نمازمون لذت ببریم که رشد نمی کنیم !
من بهت یه پیشنهاد دارم
بهتره فایل صوتی "استاد پناهیان "
با موضوع
"چگونه یک نماز خوب بخونیم "رو گوش کنی حتما به تمام سوالهایی که تو ذهنت داری می تونی جواب بدی.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۳۶ _نازنین جان اجازه هست یه سوال بپرسم ؟ +بله حتما _چه جوری نماز رو بهت معرفی کردند؟ +خب
تواب
#پارت۳۷
کنار حاجی نشسته بودم کم کم حوصله ام داشت سر می رفت
حاجی که حرف نمیزد و دعا می خوند منم که فقط خودم رو با اطرافم سرگرم می کردم
صدای ملایم دختر حاجی رو شنیدم
اول بار بدون اشتیاق گوش می کردم ولی کم کم به حرفاش که توجه کردم
دیدم چقدر با کمالات و چقدر فهیم صحبت می کنه...
تمام حرفاش رو با دلایل و جواب های قانع کننده می گفت.
سکوت کردن نازنین و حتما فکر کردن به حرف های دختر حاجی هم برام خیلی جالب بود.
جالب تر اونجا شد که نازنین سکوتش رو شکست و گفت:
_آفرین دختر ؛ چقدر چیز بلد بودی!
همه رو از بابات یاد گرفتی؟
+نه همه رو ؛ من درس حوزه رو خوندم
_یعنی الان شغلت چیه؟
+شغلم پرستاری
_مگه هرکی حوزه بره پرستار میشه ؟
+نه عزیزم
شغل من پرستاری هست ودر کنارش درس حوزه رو هم خوندم جهت آگاهی از مسائل دینی و معنوی.
_پس من هرچی سوال دینی داشتم.میام پیش خودت
با لحنی ملایم گفت:
+حتما اگر در توانم باشه.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۳۷ کنار حاجی نشسته بودم کم کم حوصله ام داشت سر می رفت حاجی که حرف نمیزد و دعا می خوند منم
تواب
#پارت۳۸
با صدای حاجی به خودم اومدم
_خب آقا محمد شام امشب رو مهمون ما باشید به جبران بد قولی عصر بنده که گرفتارشدم و مزاحم شما شدیم
+این چه حرفیه حاجی
_بهتره پاشید باهم بریم دنبال شام که شکم گرسنگی حالیش نمیشه!
_سوجانِ بابا شما آماده اید واسه رفتن؟
+بله...
فقط ما باید بریم طرف حرم و بعد بیاییم چون نازنین جان هنوز حرم آقا رو ندیده. پدرجان، جای همیشگی منتظرمون باشید زود میاییم.
_باشه بابا
نگاهی به نازنین انداختم حس می کردم نازنین همیشگی نیست یه جوری تو نقشش فرو رفته بود که من واقعا شک داشتم که همه ی رفتارهاش جزء نقشه باشه
حاجی رو به من کردو گفت:
_پاشو مومن...
پاشو تا ماهم سلامی به آقا بدیم و راهی بشیم تا خانم ها هم خودشون رو به ما برسونن
به خودم که اومدم دیدم نازنین و دختر حاجی داشتند می رفتند و حاجی هم ایستاده بود و من رو نگاه می کرد
سریع پاشدم و گفتم:
در رکابیم حاجی امر کنید.
دیدن ضریح آقا برام لذت بخش بود
انگار یه انرژی خاصو یه امید به دلم تزریق شد تا برای مقابله با تمام سختی ها و مشکلات محکم تر باشم.
نگاهم به ضریح بود متوجه نشدم کی چشمام بارونی شد ولی کاش این بارون دلم رو هم میتونست از بدی ها بشوره.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۳۸ با صدای حاجی به خودم اومدم _خب آقا محمد شام امشب رو مهمون ما باشید به جبران بد قولی ع
تواب
#پارت۳۹
با نازنین به ورودی حرم رسیدیم
ضریح آقارو از دور بهش نشون دادم
نگاهش به ضریح افتاد یه نگاه به من کردو گفت:
_واقعا قبرامام رضا(ع)اونجاست؟
_بله عزیزم
برای اولین بار هر دعایی بکنی ان شاالله
برآورده میشه تمام عزیرانت رو دعا کن
منم التماس دعا دارم.
نگاهش رو ازم گرفت روبه ضریح گفت: _بریم جلوتر؟
_بریم
یه جای خوب پیدا کردیم که مزاحم بقیه نباشیم وجلوی ضریح آقاهم بودیم
من زیارت نامه رو برداشتم
شروع کردم به خوندن
نازنین گفت:
_میشه کمی بلند بخونی منم تکرار کنم ؟
_حتماجان دلم
شروع کردم به خوندن زیارت نامه آروم می خوندم و نازنین تکرار می کرد نگاهش به ضریح بود و گاهی اشکش رو پاک می کرد.
بعد از تموم شدن زیارتنامه گفت:
_به نظرت خدا همه رو می بخشه؟
پیامبراکرم(ص)گفتند:
"بابُ التّوبَهِ مَفتُوحٌ"درب توبه همیشه باز است.
وجای دیگه گفتند:
اَلتّائِبُ مِنَ الذّنبِ کَمَن لاذَنْبَ لَهُ.
کسی که از گناه توبه کرده
مانند کسی است که گناهی نکرده است.
پس خداوند بسیار بخشنده و توبه پذیره
هرگز از رحمت خداوند ناامید نباش.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
امامرضا"ع"خوشابهحالزائرانیکهاکنوندر
صحنوسرایملکوتیحرمشماهستند.... 🌱🕊📿