تواب
#پارت۵۹
تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم
نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد
همچی دست اون بالا سریه ماست
صدای دختری اومد که گفت:
_ بابا اینجا نشستی؟
_سلام دخترم آره یکم نشستم.
جعبه ای تو دستش بود به طرفم گرفت _بفرماییدمثل اینکه این یدونه هم قسمت شما بوده برای شفا یه مریض دعا کنید ان شاالله مشکل شما هم حل میشه آجیل رو برداشتم
همین جور که به رفتن اون پیرمرده و دخترش نگاه میکردم قول دادم اگه وضعیت دختر عمو تغییر کنه ؛ عوض بشم ؛ ولی نشدم.
شاید این یه نشونه باشه از طرف خدا!
هنوز هم نفهمیدم چی تو این چند دونه نخود و کشمش نهفته شده.
ولی تو اون شرایط من به خدا قولی دادم
اصلا یه معامله کردم
خدا جواب داد ولی من چی...؟
همون طور که بسته آجیل تو دستم بود روی تخت دراز کشیدمو به این زندگیی که برا خودم درست کردم فکر می کردم
به خودم
به اینکه کجا هستم
برای چه کاری
به قولی که دادم و بد قولی که کردم .
به دختر عموم که چه طور دوباره خدا بهمون برش گردوند...
اونقدری روحم خسته و پر از چراها بود
که
پلکام سنگین شد و خوابم برد..
تواب
#پارت۶۰
وسایلها مونو که جمع کردیم راهیه راه آهن شدیم.
کل حواسم به نازنین بود که چقدر قشنگ بادختر حاجی صمیمی شده بود
و دیگه به راحتی دوتا دوست شده بودند.
مهارت خاصی در نقش بازی کردن داشت.
اصلا خود من هم باورم شده بود که نازنین یک دوست بامحبت و مهربون شده برا دختر حاجی.
داخل کوپه نازنین و دختر حاجی و حاجی یه سمت نشسته بودند
و منو دایی هم یه سمت
خیلی دلم میخواست بدونم چطوری باید
کار این دایی رو بی سرو صدا باید تموم کنم.
ولی افسوس که یک کلمه هم حرف نمیزد یا اگر حرفم میزد مخاطبش من نبودم.
_داداش محمد
نگاهم خیره به دایی بود یکباره سمت نازنین چرخید که گفت:
_بریم بیرون کوپه یه چرخی بزنیم؟
اینو گفتو بلند شد منم به اجبار همراهش به بیرون کوپه رفتم
کمی با فاصله کنار پنجره ایستادم که سریع با صدای آرومی توپید بهم؛
_چه خبره ؟
چرا میخ داییه شده بودی؟
خیلی تابلوعه رفتی تو نخش بابا یارو واسه خودش کسیه شک میکنه بهمون!
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۵۹ تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد همچی دست اون بالا
تواب
#پارت۶۱
عصبی گفتم:
_باشه بابا حالا توهم
چه خبر حالا دوساعته تو چی زیر گوش دختر حاجی میگفتی ؟
_اول اینکه دوساعت نبود خیلی کمتر از دوساعته مخش رو زدم و شمارشو گرفتم و تریپ محبت و دوستی با معرفتو گرفتم براش
دوماًدش تو که حرکتی نمیزنی مجبورم خودم از داداش جونم مایه بذارم تعریفشو کنم تا حداقل دختره یه نگاه بهت بکنه !
_لازم نکرده
فعلا کاری به این کارا ندارم .
نازنین جدی شد و گفت:
_آقامحمد بهتره در جریان باشی
تو باید با احساسات سوجان پیش بری
باید رابطه ی ما با حاجی و دخترش قطع نشه
این تنها راه برای ماست و رسیدن به داییو اون مدارک است.
پس تلاش کن دل سوجان رو به دست بیاری
عصبی بودم و کلافه...
از این کار اصلا خوشم
نمی اومد من نامردی رو دوست نداشتم بازی با دلش خود نامردی بود.
اخم کرده بودم و هیچی نمی گفتم که نازنین گفت:
آخه دورت بگردم ؛ من هستم و یه داداش ؛ دلت میاد تو لباس دامادی نبینمت؟
نگاه من رو که دید با خنده رفت سمت کوپه و من موندم و یه عالمه فکر درگیری باخودم...
تواب
#پارت۶۲
_سوجان
چندروزی میشد که از مسافرت مشهد برگشته بودیم
مسافرت شیرین مشهد رو دوست داشتم
چند سفر رو همراه دوستان از طرف حوزه رفته بودم اما سفری که با پدرم رفته بودم رو بیشتر دوست داشتم
سرگرم کارهای خونه بودم
که خواب دیشبم رو دوباره مرور میکردمو لذت می بردم که خوابی دیدم من
صدای بابا باعث شد منو از فکر بیرون بیاره
_به به دختر بابا سوجان خانم چیکار میکنی؟
_خونه رو گردگیری میکنم.
_خداقوت.
باذوق رو به بابا گفتم:
_بابا دیشب خواب مامان زهرا رو دیدم
_خیر ان شاالله ؛ نمی خواهی بگی چه خوابی دیدی که این قدر تو رو ذوق زده کرده...؟
برا بابات تعریف نمیکنی؟
همین طور که به سمت آشپزخونه میرفتم تا برا بابام چای بریزم همزمان با برداشتن ظرف پولکی به بابا گفتم.
_ بشینید یک چای خوشرنگ بیارمو بعدخوابمو براتون تعریف کنم
همین طور که کناربابا مینشست شروع کردم به تعریف خوابم...
_بابایی خواب دیدم
مامان توی حیاط خونه داشت یه قابلمه ی بزرگ رو هم میزد.
ازش پرسیدم:
_مامان چیکار میکنی ؟
با همون لحن پر از آرامشش بهم گفت:
_حاجت گرفتم مادر ادای دین میکنم
سمتش رفتم و خواستم کمکش کنم که گونم رو بوسید..
یادآوری بوسه مادرم چشمامو خیس کرد و باعث اشک ریختنم شد هر چند دلیل اشکام دلتنگي برا مادرم بود.
تواب
#پارت۶۳
فردا اول محرم بود
بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خونه مراسم داشته باشیم
امروز قرار بود خانم مهدوی بیاد کمکم
واسه کارای خونه
خانم مهدوی زن خیلی خوبیه
همیشه بابا هواش رو داره چه وقتی شوهرش مریض بود ؛ چه الان که فوت شده و ۳ تا بچه یتیم داره
بابا برای کمک بهش خواست چند روزی رو بیاد خونمون تا تو کارا بهم کمکم کنه
منم بعضی وقتها شبها شیفتم...
پرستاری رو خیلی دوست دارم بعضی وقتا که شب کارم و نیاز به استراحت دارم از خانم مهدوی همیشه ممنون بودم که این همه کمک حالم بودو میشه...
شروع کردیم به جمع جور کردن خونه
اول از همه تمام وسایلی که اضافه بود رو تو اتاق ها گذاشتیم تا جای بیشتری برای خانم ها باز بشه
همیشه خانم ها داخل بودند و آقایون تو حیاط
درگیر جمع جور کردن بودم که گوشیم زنگ خورد.
نازنین بود تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام سوجان خانم بی معرفت مارو که کلا فراموش کردی؟؟
_سلام نازنین جان
نه مگه میشه همسفر به این خوبی رو فراموش کرد!
من همیشه به فکرت هستم
حالا بگو ببینم خوبی؟
_الهی شکر خانم پرستار
شما چه طوری حاج آقا خوبن؟
_الحمدالله همه خوبیم و سلام دارن
راستی نازنین ما واسه تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری داریم شماهم بیایید خوشحال میشیم.
تواب
#پارت۶۴
نازنین که موقعیت رو خوب دیده بود سریع شروع کرد
_آخ هر چی از خدا خواستم بهترینش رو بهم داده همین الان داشتم به داداش محمدم میگفتم چقدر دلم هوای عزاداری های پر شور محرم رو کرده
حتما با داداش مزاحمتون میشیم
_خواهش میکنم مجلس امام حسین علیه السلامِ
_خب سوجان خانم چیکارا میکنی؟
_اتفاقا الان داشتم خونه رو آماده میکردم واسه مراسمات عصر هم نوبت حیاطه که سیاه پوشش کنم
هرسال این کارا رو با پدرم انجام میدادیم ولی امسال کمی گرفتاره منم خودم پیش قدم شدم.
_اگر اجازه بدی من و داداش هم بیاییم واسه کمک
_مزاحمتون نمیشم کاری نیست خودم انجام میدم خانم مهدوی هم هست...
_چه مزاحمتی عزیز ثواب داره ماهم شریک باشیم اشکالش کجاست؟
_خیلی هم عالی
_عصر مزاحمتون میشیم
_مراحمید خدانگهدار
همین که خداحافظی کردنم تموم شد حضور کسی رو کنارخودم حس کردم چرخیدم
_دایی جان شمایید؟
چه بی سرو صدا اومدید!
_کی قراره عصر بیاد؟
_دایی جان شما گوش میکردید من چی میگفتم ؟
_نه خیر سوجان خانم شما بلند صحبت میکردی من که هیچی دوتا همسایه ی بغلی هم فهمیدند تو چی داری میگی...
تواب
#پارت۶۳
فردا اول محرم بود
بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خونه مراسم داشته باشیم
امروز قرار بود خانم مهدوی بیاد کمکم
واسه کارای خونه
خانم مهدوی زن خیلی خوبیه
همیشه بابا هواش رو داره چه وقتی شوهرش مریض بود ؛ چه الان که فوت شده و ۳ تا بچه یتیم داره
بابا برای کمک بهش خواست چند روزی رو بیاد خونمون تا تو کارا بهم کمکم کنه
منم بعضی وقتها شبها شیفتم...
پرستاری رو خیلی دوست دارم بعضی وقتا که شب کارم و نیاز به استراحت دارم از خانم مهدوی همیشه ممنون بودم که این همه کمک حالم بودو میشه...
شروع کردیم به جمع جور کردن خونه
اول از همه تمام وسایلی که اضافه بود رو تو اتاق ها گذاشتیم تا جای بیشتری برای خانم ها باز بشه
همیشه خانم ها داخل بودند و آقایون تو حیاط
درگیر جمع جور کردن بودم که گوشیم زنگ خورد.
نازنین بود تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام سوجان خانم بی معرفت مارو که کلا فراموش کردی؟؟
_سلام نازنین جان
نه مگه میشه همسفر به این خوبی رو فراموش کرد!
من همیشه به فکرت هستم
حالا بگو ببینم خوبی؟
_الهی شکر خانم پرستار
شما چه طوری حاج آقا خوبن؟
_الحمدالله همه خوبیم و سلام دارن
راستی نازنین ما واسه تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری داریم شماهم بیایید خوشحال میشیم.
تواب
#پارت۶۴
نازنین که موقعیت رو خوب دیده بود سریع شروع کرد
_آخ هر چی از خدا خواستم بهترینش رو بهم داده همین الان داشتم به داداش محمدم میگفتم چقدر دلم هوای عزاداری های پر شور محرم رو کرده
حتما با داداش مزاحمتون میشیم
_خواهش میکنم مجلس امام حسین علیه السلامِ
_خب سوجان خانم چیکارا میکنی؟
_اتفاقا الان داشتم خونه رو آماده میکردم واسه مراسمات عصر هم نوبت حیاطه که سیاه پوشش کنم
هرسال این کارا رو با پدرم انجام میدادیم ولی امسال کمی گرفتاره منم خودم پیش قدم شدم.
_اگر اجازه بدی من و داداش هم بیاییم واسه کمک
_مزاحمتون نمیشم کاری نیست خودم انجام میدم خانم مهدوی هم هست...
_چه مزاحمتی عزیز ثواب داره ماهم شریک باشیم اشکالش کجاست؟
_خیلی هم عالی
_عصر مزاحمتون میشیم
_مراحمید خدانگهدار
همین که خداحافظی کردنم تموم شد حضور کسی رو کنارخودم حس کردم چرخیدم
_دایی جان شمایید؟
چه بی سرو صدا اومدید!
_کی قراره عصر بیاد؟
_دایی جان شما گوش میکردید من چی میگفتم ؟
_نه خیر سوجان خانم شما بلند صحبت میکردی من که هیچی دوتا همسایه ی بغلی هم فهمیدند تو چی داری میگی...
تواب
#پارت۶۵
با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
_نازنین بود...
همسفر مشهدمون زنگ زده بود صحبت میکردیم
وقتی فهمید مراسم داریم گفت : عصر میاد کمک
_اللہ اکبر !
دایی جان مگه من نگفتم به این دوتا حس خوبی ندارم بعد تو دعوتشون کردی اینجااا؟
_دایی جان من که دعوت نکردم خودش گفت : میاد کمک بعد هم.مگه مجلس واسه منو شماست ؟
مجلس اربابه دره خونه هم به روی همه بازه
_تو و بابات هم آخرش تاوان این اعتمادی که به همه میکنید رو پس میدید
ببین من کیِ بهتون گفتم.
لبخندمو روی لبم حفظ کردمو با استکان یک فنجان چایی سمت دایی اومدم
_الهی قربونتون برم من اینقدر حرص نخوردایی جونم
ان شاالله که خیره...
_بله خیره....
عصر شده بود و من کارتون پرچم هارو از انباری بیرون آوردم
هنوز با خانم.مهدوی شروع نکرده بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد
چادرمو رو سرم کردم به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم نازنین رو دیدم
تنها بود..
با صدای بلندی که شباهت زیادی به جیغ داشت اسمم رو صدا کرد خودش رو انداخت تو بغلم
_سوجاااااان چقدر دلم براااات تنگ شده بود...
تواب
#پارت۶۶
_سلام نازنین جان
خوبی؟
اگر له نشم اره عااالیم!
نازنین با اخم گفت:
_بابا بی ذوق !
چقدر بی معرفتی دلم برات یه ذره شده بود
خواستم جواب بدم که صدای یاالله گویان نشون داد نازنین تنها نیست...
من که تو چهارچوب در بودم چادرمو درست کردم وکمی جلو کشیدم و آروم گفتم :
_سلام خوش آمدید بفرمائید..
*محمد
برام سخت بود کاری که نازنین ازم خواسته بود در مرام و مردونگی من نبود بازی با احساس یه دختر ولی چاره ای نداشتم با نازنین همراه شدم ولی دم درخونه ی حاجی پشیمون شدم در لحظه آخر تصمیم گرفتم که کنار بکشم برای همین جواب دختر حاجی رو دادم و گفتم :
_سلام ؛
نازنین من یه کاری دارم انجام بدم برمیگردم.
و اجازه ندادم نازنین اعتراض کنه و راه رفته رو برگشتم بهتر بود کمی مهمون خیابون ها باشم ؛ کمی فکر کنم ببینم تو چه منجلابی گیر کردم...
باید چیکار میکردم؟
فاصله ی زیادی رو طی نکرده بودم که پیامی رو گوشیم اومد.
به محض دیدن اسم نازنین متوجه شدم حتما تهدیدی پشت پیام هست.
باز نکردم و گوشه ی پارکی روی اولین نیمکت نشستم و رفت وآمد مردم رو تماشاگر شدم
شاید زمان بتونه کمی تمرکز از دست رفته ام رو برگردونه
صدای زنگ گوشی همراه بلند شد با صدای آه کلافه و درموندم ؛حتما باز نازنینه...!
تواب
#پارت۶۷
ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام عمر آبجی
گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم به شماره نگاهی کردم نمیشناختم ولی ...
_نازنین تویی؟؟
_اره داداش محمد گوشیم یکباره شارژش تموم شد مجبور شدم با گوشی سوجان خانم باهات تماس بگیرم
خواستم بگم کجايی...؟
زودتر بیایی اینجا نذری دارند و حاج آقا هم دست تنهاست...
صدای آروم دختر حاجی روهم شنیدم که گفت :
_نازنین جان مزاحمشون نشو بابا و دایی هم هستند
_عه!!!
چه مزاحمتی؟
داداشم از خودخونه کلی ذوق داشت واسه کمک ؛ کلا تو این جور مراسمات همه جوره برای همراهی و کمک پایه اس
خیالت راحت
مگه نه داداشی؟؟
تمام وقت سکوت کرده بودم و به چرت و پرتای بی ربط نازنین گوش میکردم.مثل اینکه چاره ندارم جز برگشتن
_ باشه الان میام
وگوشی رو قطع کردم
با اینکه هنوز دودل بودم ولی چاره ای جز برگشت نداشتم...
به ناچار راهی خونه ی حاجی شدم
چند نفری درحیاط داشتن درحال وصل پارچه ی سیاه بودن کوچهء حاجی رنگ و شکل جدیدی گرفته بود به محض ورودم دایی و چند نفری رو دیدم که در حال کمک کردن بودن.
صدای پرشور حاجی منو به خودم آورد
_به به مرد مؤمن خوش آومدی بیا کمک
بیا که خیلی کارداریم.
ناخواسته لبخندی به لب جلو رفتم و سلام کردم و گفتم:
_ در خدمتم حاجی....
تواب
#پارت۶۸
کارهای مراسم به کمک همدیگر زود تموم شده بود حیاط کمی خلوت تر شده بود.
دیگ بزرگی رو شستم و روی اجاق گذاشتم
منتظر ایستاده بودم که حاجی باصدای بلندی گفت:
اهل منزل بیایید که پختن آبگوشت امام حسینی دیگه کار شماهاست.
سرم پایین بود ولی حضور چند خانم رو متوجه شدم که اومدن حیاط بین صدا ها صدای نازنین از همه بلندتر بود...
_سلام داداش
سرموبلند کردم و به چند خانم دیگه که همراه نازنین بودن سریع یه سلام دادمو در خلوت ترین گوشهء حیاط روی سکویی نشستم.
همراهخانم ها دختر چهار ؛ پنج ساله ای هم بود که چادردختر حاجی رو گرفته بود.
ودختر حاجی هر جا می رفت اونم باهاش بود
خانم ها مشغول پخت و پز بودن و حاجیو دایی هم در حال صحبت...
از توجه بیشتر یک خانم به دایی متوجه شدم خانمشهء وقتی داروهاش رو براش آورد و تاکید کرد تا مراقب حالش باشه برای اولین بار لبخند این دایی رو هم دیدم .
بازصدای گوش خراش نازنین بود که می اومد
_سوجان خانم یه چایی هم واسه داداشم میبری خیلی خسته اس؟!
فقط نگاهش کردم...
چون این داداش گفتنش به اندازه ی کافی مزخرف بود و حالا تو این جمع این خواستش هم
اخم منو بیشتر کرد دیدم گره ابروی های دایی هم بیشتر از قبل شد.
دختر حاجی که با سینی چای نزدیکم شد با سلام دادنش بازهم بی اختیار بلند شدمو سر به پایین سلام دادمو لیوان چای رو از سینی برداشتم تا سریع برگرده.
همون موقع دختر مو طلایی با اون چشماۍ درشت خوشگلش که برای اولین بار دیدم به زمین خورد و شروع کرد به گریه کردن حاجی و دخترش به طرفش دویدنو با این جمله ای که همزمان با دویدنش سمت اون دختر به زبان آورد
نگاه متعجب منو نازنین بهم گره خورد...
_روجـــــامامان جان چی شدی؟
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۶۷ ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم _بله _سلام عمر آبجی گوشی ر
تواب
#پارت۶۹
شب مراسم بسیار شلوغ بود.
افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های حاجی و دایی بودند چون خیلی صمیمی همدیگر رو بغل میکردند و می بوسیدند.
جالب بود مردی با ویلچر به مراسم اومد و برای دایی سلام نظامی داد و گفت:
_سلام فرمانده ببخشید نشسته سلام دادم
دایی هم خم شد دستش رو بوسید و هم دیگه رو بغل کردند .
احتمالا دوستان دوران جنگ بود
از هر طرف نگاه میکردم دایی چندان بد به نظر نمیرسید
ولی ماموریت من گرفتن جون این آدم به ظاهر خوب بود.
حاجی روی منبر رفت و شروع کرد به سخنرانۍ
تصور ما درباره عاشورا و حماسه بزرگ و عظیم کربلا معمولا این است که مهمترین رخداد کربلا و عاشورا شهادت مظلومانه اباعبدالله الحسین علیه السلام است.
در ایام محرم، یکی موضوع شهادت و دیگری موضوع مظلومیت خیلی برجسته می شود و در مداحی ها و روضه ها همین امور جلوه می کند.
طبیعتا ما هرچه از مظلومیت امام حسین علیه السلام و ظلم و مصائب بزرگی که به حضرت شد صحبت بکنیم باز کم است.
هیچ وقت ، بیان ما نمی تواند
عمق فاجعه را نشان دهد مخصوصا اینکه
ابا عبدالله الحسین علیه السلام ولی خدا بودند و هرگونه ظلمی به ایشان برای انسان گرانتر تمام می شود و جامعه مؤمنین به صورت ویژه باید حساسیت بیشتری نسبت به این موضوع نشان بدهند.
تواب
#پارت۷۰
یکی از موضوعات مهمی که ما معمولا مورد غفلت قرار میگیره اینه که امام حسین علیه السلام در کربلا درسی بالاتر از شهادت داشتند.که این شهادت برای دیگر امامان ما هم بوده ولی حادثه و حماسه کربلا پررنگ تره.
امام حسین علیه السلام قبل از درس شهادت و قبل از درس مقابله با ظلم درس دیگری دارند که اصلا شهادت امام حسین علیه السلام به خاطر مقاومت در برابر ظلم نبود حتی عنصر امر به معروف و نهی از منکر در کربلا که طبق وصیتنامه امام خیلی برجسته میشه درس اصلی امام نیست.
اگه با دقت به کربلا و واقعه عاشورا نگاه کنیم میبینیم که حماسه کربلا برای عاملی دیگه شکل گرفته که توجه به اون عامل، خیلی برای زندگی روزمره ما مهم و ضروریه این عامل عاملی است که اگر در جهاد و صحنه نبرد هم نباشیم، دائما در حال زندگی با آن هستیم و درگیر این موضوع هستیم،این عمل و موضوع که فراتر از شهادت و امر به معروف و نهی از منکر و فراتر از مقابله با ظلم هست و شعار امام حسین علیه السلام بود و رسما امام ایستاد و به خاطر آن شهید شد حفظ(((عزته)))
سخنرانی طولانی حاجی با اینکه خسته ام کرده بود ولی جالب بود هیچ وقت حادثه ی کربلا رو از این زاویه ندیده بودم .
بهتر بود کمی قدم بزنم
مثل اینکه امشب هنوز ادامه داشت...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
اگرشخصی«مؤنث» تمایلبهادمینشدنجهادیدارد بهناشناسکانالپیامبدهد. همراه با ایدی
#ناسناس
سلام من میتونم ادمین بشم
سلام علیکم
لطفا ایدیتون رو در ناشناس قرار بدید
📻🕊رمان های کانال "مکتــــبدرسشهـــدا"
تواب
https://eitaa.com/shahidane72/40875
از روزی که رفتی
https://eitaa.com/shahidane72/40758
محفل#ایامفاطمیه
https://eitaa.com/shahidane72/41458
رمان#دمشق_شهر_عشق
https://eitaa.com/shahidane72/41766
رمان#تلنگرشهید
https://eitaa.com/shahidane72/41803
یڪیتـو۹سـالگیـشهمـهنمـازاش
سـروقتـه . .
یڪیتو۱۵سـالگیششهـیدمیشـه
یڪیتو۱۶سـالگیشدنبـالڪمترڪردن
گنـاهاشـه . .
اونوقتیڪیمثلمنووتوبـابیستواندی
سـالهنوز
نمـازاشرونمیخـونه . .🚶🏻♂-!
هنـوزبـهفڪربهـونـهآوردنبـرایانڪار
گنـاهـاشـه!:/
هنـوزبلدنیستچجـوریبـاپدرومـادرش
حرفبزنه!
هنوز . .\\:))
ڪجـاییـم؟!
پـسڪِیمیخـوایمدسـتبـهتغییربزنیـم؟!
پسڪِییـاعلـیمیگیـم؟!(:
#تلنگرانه