eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
798 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتنی‌است!
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت‌۱۲۱ وقتی باهم بیرون رفتیم نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم. حاجی ن
تواب به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد. سلام خوش امدید بفرمایید چرخیدم و نگاهم به نگاهش گره خورد چادرش نبود... ولی لباس بلند و باحجابی پوشیده بود مثل نازنین روسریش آزاد نبود بلکه جوری بسته بود که گردی صورتش رو وسط گل های روسری قشنگ به نمایش گذاشته بود. نگاهش ندوزدید بلکه لبخندی چاشنی صورتش کردو باز هم با لحنی که در خودش آرامش داشت اشاره ای کردو گفت: _بفرمایید آقامحمد من هنوز جواب سلامش رو ندادم بعد با این آقا محمد چه کنم کمی به خودم مسلط شدم و قدمی جلو رفتم کادو رو به طرفش گرفتم و با هر جون کندنی بود گفتم: _سلام سوجان خانم بفرمایید... فکر کنم محرمیت این اجازه رو بهم میداد دیگه دختر حاجی صداش نکنم بله باید من هم مثل او به اسم صداش کنم هرچند که میدونم این رفتار فقط به اجبار و برای وجود شنودهایی هست که داخل خونه گذاشتند ولی من این فرصت رو داشتم که از وجودم برای داشتن چیزی به اسم عشق تلاش کنم. کادو رو گرفت... نگاهش کردم لبخندش متفاوت بود مثل تمام کارها و رفتارهاش که از نظر من بسیار ناب بود. روی اولین مبل تک نفره ای که دیدم نشستم. بعد از چند دقیقه حاجی امد و شروع کرد به صحبت کردن... تواب حاجی جوری رفتار میکرد انگار چیزی نمیدونست جوری صمیمی با من حرف میزد که دلم میخواست ساعتها کنارش مردانه حرف بزنم حرفهاش بوی پدر نداشتم رو میداد .... از وضعیت کسب کار پرسید گفتم خداشکر ... اخه من تعمیر کار ماشین بودم.... در مورد کارام براشون کلی حرف زدم سوجان هم به جمع ما اضافه شد و پرسید: _چرا زن عمو ودختر عموتون رو برای خواستگاری دعوت نکردید؟ _کمی گیج شدم ولی سریع گفتم: _دختر عموم تازه عمل قلب داشته برای همین با نازنین مزاحم خدمتتون رسیدم. احتمالا متوجه شدند که نباید دراین زمینه کنجکاوی کنند چون من برای گفتن تمام حقیقت با این شنودها معذور بودم. حاجی رو به سوجان گفت: _عیادت از بیمار واجب هست حتما یه سر به دختر عموی آقا محمد بزن بابا _چشم بابا من که آرزو داشتم سوجان همسر واقعی و حقیقی من باشه و من اون رو به خانوادم معرفی کنم پس سریع گفتم: _اگر وقتتون خالی باشه من در خدمتم با ناباوری گفت: _امروز کلا مرخصی هستم اگر شما مشکلی نداشته باشید میتونیم عصر بریم. من متعجب نگاهش میکردم و از اینکه مشتاق هست در دلم شوری بود. موقع نهار دایی و زن دایش هم به جمع ما اضافه شدند با رفتارشون من احساس امنیت و دلگرمی داشتم بعد نهار هم با زن عموم تماس گرفتم و موضوع رو سربسته بهشون گفتم بهشون گفتم که عصری با نامزدم میخواهیم بیاییم عیادت زن عمو جوری خوشحال شد که برای لحظه ای دلم گرفت کاش مادرم هم بود حتما اونم از دیدن سوجان بیشتر از همه خوشحال میشد . تواب داخل سالن نشسته بودم و با روجا که نقاشی میکشید سرگرم بودم دایی و حاجی هم باهم صحبت میکردند و از کارهای مسجد میگفتند نگاهم به در آشپزخانه خشک شد بس که انتظار کشیدم سوجان خانم از بعد نهار دیگه از آشپزخانه بیرون نیومده بود صدای حاجی باعث شد با ذوق نگاهم رو بالا بیارم _سوجان بابا کم کم اماده شو تا با آقا محمد برای عیادت برید تا به شب نخوردید مزاحمشون بشید _چشم بابا حاجی خواست تا روجا خونه بمونه و ما تنها بریم .به یمت خونه ی رن عمو راه افتادیم سکوتی داخل ماشین بود که دلم میخواست هر چه زودتر این سکوت شکسته بشه اینجا دیگه شنود نبود چون دایی بدای اطمینان وسایل و ماشین من رو چک کرده بود و حالا خیالم راحت بود برای صحبت پیش قدم شدم _سوجان خانم میشه صحبت کنیم؟ _بله بفرمایید _اون خونه ای که الان داریم میریم رو باید کمی براتون توضیح بدم اگر بخوام بگم خونه ی عموم هست باید بگم خونه عذابم بود نگاهش سمتم چرخید ولی بی اهمیت به روبه رو نگاه کردم و ادامه دادم _بعد از فوت پدر و مادرم تنها کسی که داشتم عموم بود در خیالم که میتونه کمی جای پدر رو بگیره و حامی من باشه ولی در واقعیت ملکه ی عذاب من شد عمو معتاد و مواد فروش ... بماند که من رو به چه کارهایی وادار میکرد و من به اجباری که آواره ی کوچه و خیابان نشوم انجام میدادم. الان هم فوت کرده چند سالی رو بدون عمو نفس میکشم.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۲۴ به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد. سلام خوش ام
تواب ولی بخوام بگم اون خونه خونه ی زن عموم هست باید بگم خونه مادردوم منه زن عمو همیشه سنگ صبور من بود همیشه جای مادر نداشته رو برام پرکرد تمام این سالها بدای کارهای شوهرش شرمنده ی من بود این رو از نگاهش میفهمیدم دختر عموم هم بازی و بهترین دوستی بود که من داشتم از من کوچیک تر بود و همین باعث میشد من مثل یه برادر بزرگ همه جا هواش رو داشته باشم حتی وقتی که کاری میکرد که عمو دوست نداشت و عمو تنبیه ش میکرد من سپرش میشدم . هنوز سنگینی نگاهش رو حس میکردم که ادامه دارم... _من اگر با نازنین و گروهشون همکاری کردم برای این بود که پول عمل دختر عموم رو میخواستم نمیتونستم بگذارم بمیره بهش قول دادم کمکش کنم دردش کم بشه وقتی خواهر آدم درد بکشه خودت هم همراهش درد داری من اجبار زیادی رو تو زندگیم تحمل کردم ولی الان راضی ام راضی ام که دختر عموم سلامت و دیگه دردی نداره راضی ام که تمام حرف و حقیقت خودم رو به حاجی و دایی گفتم چون من آدم بی وجدانی نیستم کمی صدام رو پایین اوردم و گفتم: _راضی ام که الان اینجام و.... ادامه دادن و گفتنش دردی دوا نمیکرد پس حال خوب امروزم رو خراب نکردم نگاهش کردم عکس العملش رو ببینم که گفت: _آقا محمدبه حکمت های خدا اعتماد کنید با همین جمله ی کوتاه دلم گرم شد لبخندی از این حال خوب و همسفر خوب بر لبم نشست که نیازی نبود پنهانش کنم اصلا چه خوب بود که دنیا میفهمید محمد هم برای لحظه ای می تونه زندگی کنه و حس خوب خوشبختی رو بچشه تواب به پیشنهاد سوجان یه جعبه شیرینی خریدیم و راهی شدیم... وقتی به محله ی قدیمی عمو رسیدیم تعجبی در چهره ی سوجان دیده نشد جلوی در داغونی ایستادیم و من با دست اشاره کردم که اونجاست. با هم پیاده شدیم و زنگ خونه رو زدم... استرس عجیبی به دلم افتاده بود. صدای دختر عموم بود که میپرسید: _کیه؟ _محمدم باز کن... صداش رو شنیدم که میگفت: _مامان بیا محمد و خانمش امدن خانم ام؟؟؟ این میم مالکیتی که بهم نسبت داد باعث خنده و خجالتم شد و در دلم چه ذوقی کردم سرم رو پایین انداختم و گفتم راستی: _زن عمو و دختر عموم چیزی از نازنین نمیدونن مراقب باشید. _باشه. در داغون و زنگ خورده ی خونه عمو باز شد و چهره ی مادرگونه ی زن عمو بدری که سینی اسپند به دستش بود و قربون صدقه ما میرفت اولین چیزی بود که دیدم با خنده سلام دادم و زن عمو با تعارف مارو به داخل دعوت کرد کنار ایستادم تا سوجان اول بره و بعد هم خودم داخل شدم و در رو بستم . _الهی قربون عروس گلمون برم الهی خوشبخت بشید دورتون بگردم چقدر بهم میایید حالا دیگه خجالت و لبخند سوجان هم جون گرفته بود. هم من هم خودش می دونستیم این محرمیت مصلحتی هست و فقط برای حفظ امنیت ولی حرفهای زن عمو بدری از ته قلبش بود که به دل می نشست. بعد از کی تعارف و قربون صدقه بالاخره داخل رفتیم درسته خونه ی قدیمی و داغونی بود ولی زن عمو ودختر عمو بسیار با سلیقه و تمیز بودند همیشه به پاکی خونه توجه داشت با اتاقی در اوج سادگی و تمیزی مواجع شدیم مثل همیشه مادرانه نگاهم میکرد و تعارفم میکرد دخترعمو آیه چایی اورد و با سوجان گرم صحبت شدند که به آشپزخونه رفتم تا با زن عمو صحبت کنم تواب دوست نداشتم زن عمو از اینکه بی خبر نامزد کردم از من ناراحت شده باشه _به به چه بویی خوبی !! مثل همیشه خوشی بو خوشمزه زن عمو چی میریزی تو غذات که اینقدر خوشمزه میشه؟ با همان لبخند همیشگی و صورت مهربونش گفت: _نیاز نیست شیرین زبونی کنی یه مادر خوشبختی بچه هاش رو میخواد تو پسر منی من از اینکه تو رو خوشبخت کنار همسرت ببینم ناراحت نمیشم. دستی پشت سرم کشیدم و به صورت نمایشی عرق روی پیشونی رو پاک کردم و گفتم: _مخلص همین مرام و مهربونیتم... _اسم عروسمون رو نمیگی؟ _سوجان ؛ اسمش سوجان هست _اسمش قشنگه مثل خودش با این تعریف چهره ی مظلوم و نجیبش جلو چشمم امدم هرچی خواستیم شب برای شام پیششون نباشیم اخرش نشد با تعارف های زن عمو بدری شام رو کنارشون بودیم. هرموقع نگاهم سمت سوجان و آیه میرفت لبخندم بیشتر میشد جوری باهم دوست شده بودند انگار چند ساله که هم رو میشناختند شماره های هم رو گرفتند و کلی قرار باهم گذاشتند بعد شام زن عمو بدری کادویی رو به سوجان هدیه داد. عذر خواهی کردو گفت برای عروسی جبران میکنه در دلم گفتم: _کاش عروسی در کار باشه... سوجان دودل کادو رو گرفت ونگاهش به من بود که گفتم بازش کن وقتی بازش کرد گردنبند نگین فیروزه ای بسیار قشنگی همراه با زنجیر بیرون اورد.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۲۷ ولی بخوام بگم اون خونه خونه ی زن عموم هست باید بگم خونه مادردوم منه زن عمو همیشه سن
این گردنبند رو قبلا دیده بودم تو یه صندوقچه بود که همیشه زن عمو بدری ازش مراقبت میکرد هیچ وقت گردنش ننداخت _این گردنبند مادر محمد هست... امانت پیش من بود از مادرش بهش رسید منم بهش قول دادم این امانتی رو به زن محمد بسپرم. خدارو شکر که عمرم به دنیا بود و خیالم راحت شد. _گردنبند مادرم؟؟؟ تواب تو فکر مادرم بودم که صدای آیه من رو از فکر کردن بیرون کشید: _محمد گردنبند رو بنداز گردنش! _حالا خودشون میپوشن... _محمد چقدر کم رویی ؛ سوجان بچرخ تا محمد گردنبند مادرش رو که یادگاری عزیزی هست رو بندازه برات اصلا قشنگی این کادو به همین جاست ناچار نگاهی به سوجان انداختم که نارضایتی از چشماش مشخص بود ولی چاره ای نداشت نمیشد به دختر عمویی که این قدر از وجودمون ذوق کرده بگیم کل این ازدواج یه کار مصلحتی بود و تمام سر به پایین آروم کمی چرخید من که نزدیکش نشسته بودم کمی متمایل شدم چادرش رو از سر پایین انداخت و کادو رو به سمتم گرفت گردنبند رو برداشتم و با احتیاط گردنش انداختم و زنجیرش رو بستم بدون هیچ تماسی .... نگاهم دست خودم نبود مگر نه اینکه حلال من بود پس دیدن موهاش گناه نبود. حالا دل کندن از این قشنگی کار سختی بود ولی به هر جون کندنی بود چشم برداشتم و چرخیدم دست بردم و با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و نگاهم به گردنبندی افتاد که حالا گردن سوجان بود و اونجا بهترین و امن ترین جا برای امانتی مادرم بود. بعد از خداحافظی راهی خونه ی حاجی شدیم در راه چیزی نگفت که من هم ترجیح دادم سکوت کنم دست بردم و ضبط رو روشن کردم {دل میبازم اگر چه هر بار مرا شکستی مرا ندیدی تو دریایی منم که ساحل چرا دلت را به من نمیدی من که بی تو زندگی را لحظه ای باور ندارم میبرم دل از همه تنها به تو دل میسپارم تا تو باشی در کنارم من که بی تو میشمرم اشکای روی گونه هامو بی تو من جایی ندارمو مثه دیوونه هامو بی تو من آروم ندارم} دم خونه ی حاجی رسیدم که سوجان دست برد تا گردنبند رو بازکنه همین که به روبه رو نگاه میکردم بدون مقدمه گفتم: _سوجان خانم درسته محرمیت بین ما مصلحتی هست ولی اجازه بدید امانت مادرم تا پایان محرمیت پیشتون باشه. حداقل یکی از خواسته هاش بعد از مرگش برآورده شده دل خوش ام به همین... بعد از مکث کوتاهی سرچرخاندم سمتش که دیدم با اون دوتا چشم معصومش نگاهم میکند و دستش نگین گردنبند رو لمس میکرد انگار داشت فکر میکرد که وقتی متوجه نگاه خیره‌ام شد از روی حجب و حیایی که داشت چشم گرفت و گفت: _برای امشب ممنون خیلی خوب بود مراقب امانتی مادرتون هستم خدانگهدار من که ذوق وجودم رو همه دریک لبخند خلاصه کردم فقط گفتم: _مراقب خودت باش.... تواب سه روزی از اون روز مهمونی گذشته بود. دلم تو اون خونه مونده بود . تو این سه روز از بس گوشیم رو چک کردم که.... ولی هیچ خبری از سوجان نبود. انگاری خدا فقط یه کوچولو بهم نگاه کرده بود انگاری خوشبختیم پرکشیده بود. دیگه نمیشد بیشتر صبر کرد به هر بهانه ای هم شده بود باید یه خبری از سوجان میگرفتم. اماده شدم و که برم مسجد ... رسیدنم به مسجد با بلند شدن صدای اذان هم زمان شد دلم به این ورود روشن شد. وضو رو کنار حوض گرفتم و به مسجد رفتم از دور حاجی و دایی رو دیدم که متوجه من نشدند نماز رو به جماعت خوندم و منتظر نشستم مسجد خلوت تر شده بود حالا حاجی راحت من رو دید و دستی بالا کرد من هم به احترامش بلند شدم و رفتم سمتشون بعد از سلام و احوالپرسی راهی حیاط شدیم تمام وجودم چشم بود دنبال سوجان ولی نبود چند باری خواستم از حاجی سراغش رو بگیرم ولی هر بار حرفم رو خوردم. ولی بدون خبر نمیتونستم برم خونه... انگاری حاجی هم حال دلم رو فهمیده بود که کلی تعارف کرد من هم از خدا خواسته قبول کردم و همراه حاجی به خونشون رفتیم. چراغهای خونه خاموش بود یعنی سوجان خونه نبود؟ رفتیم داخل و بعد از کمی مکث و دل نگرانی به خودم اجازه دادم تا احوال سوجان رو از حاجی بپرسم. _ببخشید سوجان خانم و روجانیستند؟ _نه باباجان _امشب شیفت شبه روجا هم بهونه میگرفت بردم خونه ی یکی از اقوام تا کمی با دخترشون بازی کنه. مثل شکست خورده ها بادم خالی شد بلند شدم و روبه حاجی گفتم: _ پس منم برم مزاحم نمیشم ان شاالله یه روز دیگه میام که روجا هم باشه. با کوک پر ریخته از خونه زدم بیرون... تواب از خونه حاجی که بیرون اومدم هنوز آرامشی که دنبالش بودم رو پیدا نکرده بودم میدونستم بیمارستانش کجاست نمی دونم کار درستی بود برم محل کارش یانه؟ اصلا یه کاره پاشم برم چی بگم؟ از بدشانسی مریض هم نبودم یه فکری به خاطرم رسید... زیاد زمان نبرد که دم بیمارستانش بودم _آیه هرچی گفتم رو خوب یادت هست ؟ نکنه بریم اونجا آبروی من رو ببری؟ _باشه بابا متوجه شدم دیگه چند بار میگی!!!! _باشه پس زنگ زدم
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
این گردنبند رو قبلا دیده بودم تو یه صندوقچه بود که همیشه زن عمو بدری ازش مراقبت میکرد هیچ وقت گردنش
شماره ی سوجان رو گرفتم و منتظر بودم _الو... _سلام سوجان خانم خسته نباشید _سلام آقا محمد چیزی شده؟ _نه فقط دختر عموم کمی حال خوشی نداشت خواستم بیارم چک بشه من گفتم بیاییم پیش شما _خیلی هم عالی الان کجا هستید؟ _دم بیمارستان _الان میام نگاهی به آیه کردم که داشت ریز ریز میخندید _چیه ؟ به چی میخندی؟ _به تو که اینجوری داری دروغ سر هم میکنی تا محرمت رو ببینی!! محمد تو که اینقدر کم رو نبودی! خواستم جواب بدم که سوجان رو دیدم پیاده شدیم سمتش رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی ساده ای مارو به اتاقی هدایت کردو دختر عموم رو هم روی تخت خوابوند تا وضعیتش رو چک کنه منم تمام مدت نامحسوس فقط نگاهش میکردم تا رفع دلتنگي این چند روز جبران بشه بعد از گرفتن فشارش شروع کرد به پرسیدن سوالاتی که آیه رو حسابی کلافه کرده بود . در اخرسر هم دختره دهن لق وسط حرف سوجان پرید و لبخند به لب گفت: _الهی دورت بگردم من خوب خوبم این محمد دلش برات تنگ شده بود رفته مسجد نبودی ؛ رفته خونه دیده نیستی از باباتون سوال کرده دیده بیمارستانی اومده دنبالم تا به بهانه ی چک کردن من تو رو ببینه بیمار اصلی ایشونند نه من!
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
شماره ی سوجان رو گرفتم و منتظر بودم _الو... _سلام سوجان خانم خسته نباشید _سلام آقا محمد چیزی شده؟ _
تواب آب شدن تو اون موقعِ کم بود از خجالت مگه میتونستم سرمو بلند کنم تو دلم چقدر خودمو لعنت کردم باورم نمیشد تا به این اندازه بچه گونه رفتار کردم چشمام رو بستم و سرم پایین بود از آیه دلخور بودم که اینجوری خرابم کرده بود. کلید ماشین از گوشه ی دستم کشیده شد آیه با همون لبخند شیطنتی که داشت گفت: من میرم تو ماشین دنبال نخود سیاه شما راحت باش داداش با چشم براش خط و نشون کشیدم که رو به سوجان گفت: _سوجان خانم هوای دادش محمدو داشته باش. و بعد هم رفت و در رو بست... نه راه فراری داشتم نه رویی که سر بلند کنم پس به اجبار سر به پایین ایستاده بودم که صدایی که این روزهای دلتنگش بودم بالاخره به گوشم رسید. _بفرمایید آقا محمد روی صندلی که اشاره کرد نشستم سرم پایین بود دقیقه ای بعد سکوت رو شکست و با لحن جدی گفت: _امشب این همه کار کردید که بیایید اینجا و سکوت کنید؟ _نه خب.... من ... خواستم ... دلم.....نه... راستش... چه جوری بگم؟ فقط خواستم ببینمتون هم شما و هم روجا رو خواستم حالتون رو بپرسم همین ! _آقا محمد من فقط برای حفظ امنیت به این محرمیت رضایت دادم... _چشم هام رو محکم تر فشار دادم تا کمی اعتماد به نفس از دست رفتم برگرده واای دلم متوجه شد که دارم خجالت میکشم آروم گفت: _خب بپرسید! نگاهم سمتش کشیده شد که دیدم عصبی نیست و نگاه آرومی داره _آقا محمد تلفن برا چی هم اختراع شده تماس گرفتن هم بعد از محرمیت مجازه شما که این همه تلاش کردید و دروغ گفتید برای امشب... تو این سه روز زدن یه تلفن یا دادن یک پیامک خیلی سخت بود. انگاری حرفش کمی بوی دلخوری داشت !!! _من نمیدونستم اجازه دارم که زنگ بزنم یانه؟ _اگر اجازه ای نبود شمارم رو به نازنین نمیدادم تا به شمابده! درست میگفت انگاری خنگ شده بودم _ببخشید درسته _خدا ببخشه من چه کاره ام تواب نشستن برام سخت بود فضا سنگین هم بود بلند شدم خواستم برم که خودش هم متوجه شد هم ناراحتم هم تو ذوقم خورده که گفت: _بدون پرسیدن حالم میخواهید برید؟ نگاهم سمتش کشیده شد جون دوباره گرفتم از حرفش باز این دل‌م شروع کرد اصلا متوجه نیست که من جنبه ندارم ها با لبخند برلب گفتم: _الان که به لطف آیه من جلوتون خراب شدم فکر کنم عالی هستید. برای اولین بار با صدای بلندخندید... صدای آرومش با لبخند رو لب ترکیب قشنگی بود _آقا محمد آدم ها به این راحتی خراب نمیشن در ضمن از من هم ناراحت نباشید من فقط یادآوری کردم که همه ی این رفتارها فقط جهت امنیتی داره درست میگفت ؛ واضح داشت بهم میگفت جواب نه من رو فراموش نکن ولی خب دل من این حرفها رو گوش نمیکرد به سرد بودنش توجه نمیکرد دلم فقط اون خنده ها رو میدید و اون نگاه مهربونش رو... خواستیم از اتاق بیرون بریم که روبهش گفتم: _میشه خواهشی داشته باشم؟ _بله حتما _ میشه هیچ جا با صدای بلند نخندید! سرخی گونه هاش رو نمیتونست مخفی کنه آروم گفت: _چشم در دلم هزار هزار بار قربون این همه حجب و حیاش رفتم واسه اون چَشم گفتنش شدم مگه قند فقط بایدتودل دخترا باید آب بشه کارخونه قند تو دلم آب میشد ولی سنگین گفتم: _چشماتون پرنور سوجان خانم بعد هم خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم نگاه کشیده ای غضب آلود به آیه کردم خودش سریع گفت: _محمد دلم به حالت سوخت آخه نمیدونی چه طور نگاهش میکردی موندن من اونجا اصلا درست نبود مثلا من مجرد ام ها این نگاههای عاشقانه اتون منو از راه به در میکرد ؛ با بامزگی گفت: _میدونی که من میخوام ادامه تحصیل بدم با خنده بهش گفتم: _دمت گرم امشب از اینکه دختر عموم هستی یه کوچولو بهت افتخار کردم یعنی جواب اون همه کتکی که تو بچگی از عمو خوردم رو همین امشب با این کارت جبران کردی _خدااا رو شکر خیالم راحت شد. درسته که تو ذوقم خورده بود ولی همین هم کلامی کوتاه هم برام خیلی بود روی تختم دراز کشیدم و بعد از چند شب بی خوابی امشب میتونستم یه خواب راحت داشته باشم. با هر بار چشم بستن تصور خنده ی قشنگ سوجان جلوم چشمهام نقش می بست لحظه ای به این فکر کردم چه طور بعد از پایان این کار من چطور چشم ببندم؟ به خودم گفتم در حال زندگی کن به قول حاجی امیدت به خدا منم امیدم رو دادم دست خود خدا توکل کردم به خودشو چشمامو بستم... تواب چند روزی میگذشت و نازنین تمام تلاشش رو میکرد که من به خانواده ی حاجی نزدیک تر بشم. _اصلا چی میگی تو ؟ مگه بیکاری چند روزی یک بار میای اینجا و میری رو اعصاب من؟
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۳۲ آب شدن تو اون موقعِ کم بود از خجالت مگه میتونستم سرمو بلند کنم تو دلم چقدر خودمو لعن
هر چی گفتی کردم! باید دیگه چه کار کنم که شماها دست از سر من بردارید؟ _بس کن محمد ! حالا هر کی ندونه فکر میکنه تو چیکار کردی تا حالا که چیزی پیش نرفته درسته ما هر کار گفتیم تو انجام دادی ولی نتیجه ای نگرفتیم بهتره بیشتر بهشون نزدیک بشی! تا بتونی اطلاعاتی رو که ما میخواهیمو به دست بیاری از دست نازنین و دوستاش و کاراشون سری تکون دادم و سمت گوشیم رفتم شماره ی حاجی رو گرفتم و بعد از مدت کمی _الو سلام حاجی حالتون چه طوره؟ _سلام آقا محمد خوبیم الحمدالله شما چه طوری ؟ _الهی شکر مزاحم شدم ببینم عصری میتونم بیام دنبال روجا تا با هم بریم پارک؟ _پسرم من که خبر ندارم از کاراشون ولی به سوجان میگم خودش بهت خبر بده _باشه حاجی پس مزاحمتون نمیشم خدانگهدار _مراحمی بابا ....یاعلی نازنین رفت... منم سرگرم درست کردن نهار بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد... نگاهم به پیامک گوشیم که افتاد لبخندم کش اومد سوجان بود که هنوز به نام دختر حاجی ذخیره کرده بودم پیامک رو که باز کردم لبخندم جمع شد _سلام روجا حالش خوب نیست عصر نمی تونه بیاد. ممنون یعنی واقعا حالش خوب نیست یا چون من خواستم ببرمش؟ بهانه ی خوبی بود که زنگ بزنم و حال روجا رو بپرسم...
تواب _الوبفرمایید _سلام خوبید سوجان خانم؟ _بله ممنون _روجا چیزیش شده؟ _نه فقط کمی بهونه گیر شده و الان هم تو تنبیه هست بهتره فعلا پارک براش ممنوع باشه _باشه ؛ هرجور خودتون صلاح میدونید ولی میشه بگیدچه بهونه ای بوده که تنبیه شده؟ دقیقه ای سکوت کرد شاید نمیخواست جواب بده ولی من میخواستم بدونم هم میخواستم وادارش کنم باهام هم کلام بشه _خب چیزی میخواد که از توان من خارجه _لحظه ای تصور اینو کردم خودم تو کودکی حسرت خیلی چیزا رو داشتم ولی همیشه چون یتیم بودم و عمو هم همچین پولی برام خرج نمیکرد سکوت میکردم. با همین تصورات که روجا چنین حسرتی نداشته باشه سریع گفتم: _مگه چی میخواد؟ بگید من براش بگیرم حالا صدای این عروس اخمو عصبی هم شده بودکه کمی صداشو بلند تر شد و گفت: _آقا محمد من و خانوادم از نظر مالی توان این رو داریم خواسته های روجا رو برآورده کنیم نیاز روجا مالی نیست... برای اینکه عصبانیتش کمتر بشه گفتم: _الحمدالله حالا چرا عصبی میشی؟ _عصبی نیستم! _ آخ ببخشید انگار مشکل از گوشی بود آخه صداتون خیلی بلند و با جذبه برام اکو شد! خودم پوزخند میزدم ولی خدارو شکر نمیدید _ببخشید این چند روز روجا واقعا من رو حرصی کرده من سریع از کوره در میرم _خواهش میکنم خداببخشه ولی یه سوال _بفرمایید _شما در حالت عادی زندگی هم وقتی عصبی میشید همین شکلی میشید؟ حالااحتمالا از دست منم حرص میخورد که فقط گوش میکرد و چیزی نمی‌گفت وقتی سکوتش بیشتر شد خودم گفتم: _خیر ان شاالله ولی اگر اجازه بدید و حاج آقا خونه باشن من یه سر بیام پیش روجا خانم ! _بابا تا قبل از اذان خونه هستند منزل خودتونه در دلم گفتم: کاش واقعا اونجا منزل خودم بود ولی به زبان گفتم: _ممنونم خدمت میرسم. تواب بین راه مغازه ی اسباب بازی فروشی وایستادم ولی مغازی کناریش گل سرهای خوشکلی داشت لحظه ای یاد موهای بافته شده سوجان افتادم و پا سمت مغازه ی کناری تند کردم چند تایی گل سر و کش مویی و سنجاق سر برداشتم اینها همه هدیه برای روجا بود ولی به این امید که شاید سوجان هم ازشون خوشش بیاد و به موهاش بزنه با ذوق و ، وسواس خاصی خریدم _سلام روجا خانم اجازه هست بیام اتاقتون؟ صدایی نیومد دوباره دو تا تَک آرومی به در،زدم و گفتم: _یعنی روجا خانم گل خوابیده که جواب عمو رو نمیده؟ حالا من با این کادویی که خریدم باید چیکار کنم ؟ در آروم باز شد دختر کوچولوی اخمو سر به پایین گفت: _سلام عمو _سلاااام خوشگل خانم عموووو بیاد اتاقت؟ از جلوی درکنار رفت وارد شدم روی تختش نشستم و کادو رو سمتش گرفتم _این کادو واسه روجا خانمه دوست داری بازش کنی؟ _بله عمو اومد و نزدیکم نشست و سریع کادو رو باز کرد جعبه ی گل سرهارو که باز کرد چشماش خندید و یک لبخند خوشگل رو لبهاش نمایان شد دیگه چشمهاش غم نداشت بله از خوشحالی برق میزد _عمووووو اینا همه اش مال منه؟ دستی به موهاش کشیدم و گفتم: و با مهربونی گفتم _بله عمو حالا برو یه شونه بیار من موهای قشنگتو با گل سرها خوشکل کنم سریع رفت و با شونه برگشت روی زمین نشستیم جلوم با کمی فاصله پشت به من نشست... وقتی بچه بودم همیشه زن عمو موهای آیه رو شونه میکردو کلی قربون صدقش میرفت لحظه ای یاد اون روزها تو ذهنم جون گرفت تو عالم بچگی حسودی میکردم دلم میخواست منم موهام بلند بود و زن عمو بدری اونارو شونه کنه و کلی قربون صدقم بره... تواب آروم آروم موهای لختش رو شونه میکردم حالا که سرگرم گل سرها بود بهترین موقعیت برای پرسیدن دلیل ناراحتیش بود _روجا عمو میشه بگی حالا چرا ناراحت بودی ؟ _عمو مامانم دعوام کرد _ عه چرا عمووو _چیکار کردی که دعوات کرد؟ _عمو تو مهد جشنه منم قرار شده اونجا شعر بخونم لباس فرشته هارو بپوشم _به به تو خود فرشته ای عزیزم _ولی عمو من نمیرم به اون جشن _چرا آخه؟ _چون همه با پدرو مادرشون میان ولی مامان تنها میاد من نمیخوام برم حالا متوجه عصبانیت سوجان شدم پس این دختر کوچولو باباش رو میخواست چیزی که از دست همه خارج بود یتیمی بَد دردیه درد یتیمی رو اونیکه که پدرومادر نداره خوب میدونه که همیشه قلبتو فشار میده هیچ کس هم نمیتونه این فشار رو برداره مگر اینه کمی کمتر بشه. موهاش رو بافتم و یک گل سر قشنگ زدم پایین موهاش ؛ دو تا گل سر نگین دار هم زدم دوطرف موهاش _روجا خانم من خوشکل بود الان خوشکل ترهم شد بلند شد و رفت سمت در _عمو من برم به مامان و باباحاجی نشون بدم
چند دقیقه بعد وقتی وارد سالن شدم سوجان سمتم امد _دست شمادرد نکنه زحمتتون شد _خواهش میکنم میشه یک خواهشی داشته باشم؟ _بفرمایید _من میتونم فردا همراه شما و روجا به جشن بیام؟ _نه... چشمام گرد شد از این جواب سریعش _چرا؟ من به عنوان عموی روجا میام! _آقا محمد روجا باید قبول کنه که پدر نداره فردا شما اومدید روزهای بعد چی...؟