هدایت شده از ᴀᴍɪɴɪ محمدهادی
_ اگر در اتاقی در بستـه باشیم و بدانیم که
شخص بزرگی پشتِ در ایستاده وسخنان
مارا می شنود،چقدر حال ما فرق می کند
و مواظب سخنان خود می شویم!؟
با اینکه او را نمی بینیم ، ولی علـم داریم
و می دانیم که پشت در هستند، در رفتار
و گفتار خود بسیار مواظب هستیم.
پس چراحال ما نسبت به
امام زمان عج چنین نیست!؟💔
[آیتاللهبهجت]🌱
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۳۸ حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو بای
تواب
#پارت۱۳۸
حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو باید تلاش میکردم
به خاطر وجود شنود درخونه ،کمی قدم هامو نزدیکش برداشتم و سمتش رفتم و خیلی آروم جوری که خودم به سختی میشنیدم دم گوشش گفتم:
_آخرش چی؟
شما که بالاخره ازدواج میکنید و ان شاالله خوشبخت میشید
اون موقع همسرتون میشه جای پدر روجا...
فکر کنم فعلا که همسر اصلی و واقعی شما نیست
من به عنوان عموی روجا میتونم بیام
چیزی نگفت
منم سکوت رو ترجیح دادم که روجا طرفم اومد
_عمو بابا حاجی گفت ازتون تشکر کنم چون من مثل فرشته ها شدم
رو زانو نشستم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم:
_فرشته خانم اجازه میدید من فردا برای دیدن جشنتون بیام؟
_ وااای عموووو
یعنی: منو مامان شما ؟
_بله
نگاهی به مادرش کرد و گفت خیلی خوبه عمو
_مامان عمو هم میاد؟
حالا دیگه منم میرم و اون شعر رو تو جشن میخونم
_ آفرین منم بعد از خوندن شعرت برات ایستاده دست میزنم
دوتامون خندیدیم
بلند شدم نگاهم سمت سوجان رفت از چهره اش مشخص بود که ناراحت و عصبی ولی چیزی نمیگفت
وقتی از کنارش داشتم رد میشدم بازم آروم دم گوشش گفتم:
_شرمنده خانم فردا همسفرتون شدم...
تواب
#پارت۱۳۹
این مشکل امروز منو روجا نبود
روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد
وفردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود
چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره
خواستم دوباره از حضور آقا محمد خودداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد.
امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود...
بدون هیچ اذیتی صبحانه اشو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم.
مامان از این گیره ها هم به موهام بزن
همه ی اینا واسه خودمه ببین عمو محمد برام خریده
گیره های قشنگی بودند در دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردمو چند گیره به موهاش زدم
دخترکم راضی شد.
صدای زنگ آیفون اومد این یعنی آقامحمد هم رسید.
در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم.
بر خلاف سکوت من روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدند و برای امروز نقشه میکشیدند.
داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودند.
صمیمیت و نزدیکی خانواده قشنگ مشخص بود چشمم به روجا افتاد داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد.
آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم بود که به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده.
چندی بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتند و پدر و مادر ها کنار هم روی صندلی ها نشستند من و آقا محمد هم روی اولین صندلی های خالی ؛ منتظر اجرای نمایش روجا
نشستیم.
تواب
#پارت۱۴۰
_ میشه بگیداین همه اخم واسهء چیه؟
سرمو برگردونم سمت آقا محمد مخاطبش من بودم که سریع با اعتماد یک نفس عمیق کشیدمو گفتم:
_من اخم ندارم فقط...
_فقط از وجود من اینجا ناراحتید و این رو گره ابروهاتون داااره فریاد میزنه
درست میگفت ولی دلم نمیخواست تا این اندازه به خودش بگیره
خلاصه که محبت کرده بود برای شاد کردن دل دخترکم مارو همراهی کرده
پس در جوابش اول کمی چهره مو تغییر دادم تا اینقدر عبوس به نظر نیام بعد هم گفتم:
_آقا محمد از محبتی که در حق روجا کردید ممنونم
ولی ...
_خوااااهش میکنم
اول اینکه قصدی نداشتم تا در حق روجا محبت کنم بلکه فقط برای حال خودم خواستم اینجا باشم
متفکر نگاهش کردم تا از چهره اش بخونم
یعنی کنار ما بودن حالش رو خوب میکرد؟
زود به خودم اومدم و ادامه دادم
_آقا محمد روجا باید بدونه فعلا گزینه ای به نام پدر در زندگیش نیست!
_فعلاً...؟
_به گفته ی خودتون من هم ازدواج میکنم و...
_بله ان شاالله به سلامتی خوشبخت بشید.
ولی الان در این شرایط اگر بخواهید فقط اخم کنید دل روجا رو بیشتر میگیره پس حضور من رو تحمل کنید.
چی میگفت برای خودش؟
مگر من از حضورش ناراحت بودم؟
من از لجبازی روجا برای چیزی که نداره ناراحتم.
چرا به خودش گرفته؟
صدا های داخل سالن خیلی زیاد بود سمتش چرخیدم سرم رو نزدیک تر بردم و کنار گوشش گفتم:
_من از حضور شما کنارمون ناراحت نیستم بلکه واقعا ممنونم که وقت گذاشتید و دل دخترکم رو شاد کردید من از روجا ناراحتم که واقعیت رو نمی پذیره
وقتی چرخید سمتم متوجه شدم چقدر نزدیکیم فاصله ای نبود با خجالت عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که به طبع از رفتار من کمی جلو اومد و با لبخندی بر لب گفت:
خواااهش میکنم سوجان خانم
تواب
#پارت۱۴۱
پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود...
ایستاد تا برای دخترم دست بزنه
منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد.
به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت.
رو به من گفت:
_سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟
نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد
حق این بودلطف امروز رو جبران کنم
_چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند
آقا محمد به خدا توکل کنید...
شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید
خدا هیچ وقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دودستش رو میگیره
_ممنونم دلگرمم به همین حرفاست
بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید...
سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم.
از این توجه اش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولدشد وارد خونه شدم.
به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرفهاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم.
دایی هم در جواب برام نوشت:
_بهش بگو
نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله.
پیامک دایی رو براش فرستادم
به ثانیه نرسیده بود که جواب داد
_سلام سوجان خانم ممنونم.
این روزهای ذهنم درگیر بود
هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد
هم آقا محمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود.
نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید
هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت:
_صبور باش ؛ خیر ان شاالله
تواب
#پارت۱۴۲
امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم.
نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم
حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد:
_آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکم تر قدم برداریم
_من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم.
_خوبه پس گوش کن
من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته...
با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم:
_ناخواسته و از روی اجبار
اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت
اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟
_بله میدونم
با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده
منم گفتم خواسته یا ناخواسته !
باشه الان میگم ناخواسته...
خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند
این گروهک ترورستی اطلاعات دانشمندان مهم کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات هایی تروریستی که در آینده برنامه ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو ترور کنند
مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم.
_شما هم دانشمند هستید؟
_ ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه
به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم
حتی این رو هم میدونیم
از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند
و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند...
چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ...
شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید...
درضمن چند تایی از بچه های دوره ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند .
حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم.
_چشم...
تواب
#پارت۱۴۳
باید خیلی خیلی احتیاط کنی
باید کاملا با نقشه پیش بری که جون خودت به خطر نیوفته
اول از همه ما بهت یکمی مدارکی میدیم که تو هم بگو از کیف من برداشتی .
_چه جوری بردارم؟
_من فردا فراموش میکنم کیفم رو از کمد دم خونه بردارم و بعد با خونه تماس میگیرم و میگم که کیفم رو جا گذاشتم.این رو جوری به خانمم میگم که تکرار کنه تا شوند ها متوجه بشن.
حتما بهت دستور میدن که بیای برای برداشتن مدارک توجه کن مدارک رو با پوشه ببر و با همون پوشه بهشون تحویل بده.
اول مخالفت کن بعد تهدیدت که کردن قبول کن.
_باشه حله...
ولی مدارکی رو که باید بدم بهشون خطر نداره؟
_نه مدارک اصلی نیست و مهم نیستند ولی اونا تا بخوان صحتشون رو تشخیص بدن ما ردیابیشون میکنیم.
بچه ها همه جوره دور اطرافت هستند و هواتو دارن و مراقبت هستن ولی خودت هم خیلی احتیاط کن
اونا عادت ندارن به کسی رحم کنن
_بله با دزدیدن روجا متوجه شدم
_ان شاالله که همه چیزه عالی پیش میره
_ان شاالله
سر صبح خمارخواب بود که گوشیم زنگ خورد
نازنین بود بی جواب گذاشتم
نیم ساعت بعد صدای زنگ آیفون بود که با دیدن نازنین پوزخندی بهش زدم
در رو باز کردم و به محض ورودش با کیفش تخت سینه ام زد و هجوم حرفاش رو به طرفم شلیک کردم
_مگه اومدی سفر که همش خوابی ؟
حالا کارت به جایی رسیده که تلفن منو جواب نمیدی؟
پاشو یه موقعیت عالی به دست اومده
باید بری خونه دایی!
نگاه خیرش رو که دیدم گفتم
_خب بعدش چی...؟
مهمونیه؟
_اره تو هم مهمون ویژه ای
پاشو لباس بپوش وقت نداریم باید بری اونجا و از تو کیف حاجی مدارکی رو کِش بری بیاری
_بررررم دزدی؟
_ننننه برو قرض بگیر بعد دوباره بهش پس میدیم
محمد اصلا حالیت نیستا کجایی؟
تو چه موقعیتی هستی؟
تو اصلاً حقء حرف زدن نداری
فقط باید کاری رو که بهت گفته میشه باید بدون چونو چرا، سوال،جواب انجام بدی...
تواب
#پارت۱۴۴
همون طور که دایی پیش بینی کرده بود...
شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم
نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت...
منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم
دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد
با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و هم حاجی و بچه ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ...
پیش دایی رفتم
_حالا چی میشه؟
_فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده
_ردیاب؟
_بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم.
نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن.
دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه ها باشم تا خیالش راحت باشه
منم که جایی نداشتم راهیه خونه حاجی شدم
ازدقیقه اولی که اومده بودم
حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود
سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد
منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه
زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد...
حاجی خواست بلند بشه که گفتم:
_من باز میکنم
همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد
سلام آرامی گفت
منم بدون نگاه جوابش رو دادم
از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود
آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده...
پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم
تواب
#پارت۱۴۵
آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود
بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن.
_یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن
موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره
الان هم بیمارستانه
چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم
زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه
سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم:
_حالش چه طوره؟
_تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عملء
_همه شو گرفتید؟
کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟
آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت:
_فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم
اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست.
احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطء
سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم
دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند
دایی رو به من گفت:
_آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستند این افراد رو دستگیر کنند
این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره
ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری.
حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت
نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود
_باشه در خدمتم
حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم
موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند
_آقامحمد
_بله
_کت شماست جا گذاشتید
در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی
و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم
{من با همهیِ دردِ جهان ساختم اما،
با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..}
به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم
که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت:
_ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره
_ان شاالله
_خدانگهدارتون
_خدانگهدار
تواب
#پارت۱۴۶
چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم
برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند.
از دایی شنیدم
نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره.
با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه
ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته.
حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده ام تصمیم بگیرم.
آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۴۴ همون طور که دایی پیش بینی کرده بود... شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط
تواب
#پارت۱۴۴
همون طور که دایی پیش بینی کرده بود...
شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم
نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت...
منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم
دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد
با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و هم حاجی و بچه ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ...
پیش دایی رفتم
_حالا چی میشه؟
_فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده
_ردیاب؟
_بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم.
نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن.
دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه ها باشم تا خیالش راحت باشه
منم که جایی نداشتم راهیه خونه حاجی شدم
ازدقیقه اولی که اومده بودم
حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود
سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد
منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه
زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد...
حاجی خواست بلند بشه که گفتم:
_من باز میکنم
همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد
سلام آرامی گفت
منم بدون نگاه جوابش رو دادم
از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود
آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده...
پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم
تواب
#پارت۱۴۵
آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود
بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن.
_یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن
موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره
الان هم بیمارستانه
چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم
زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه
سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم:
_حالش چه طوره؟
_تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عملء
_همه شو گرفتید؟
کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟
آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت:
_فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم
اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست.
احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطء
سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم
دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند
دایی رو به من گفت:
_آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستند این افراد رو دستگیر کنند
این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره
ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری.
حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت
نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود
_باشه در خدمتم
حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم
موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند
_آقامحمد
_بله
_کت شماست جا گذاشتید
در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی
و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم
{من با همهیِ دردِ جهان ساختم اما،
با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..}
به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم
که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت:
_ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره
_ان شاالله
_خدانگهدارتون
_خدانگهدار
تواب
#پارت۱۴۶
چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم
برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند.
از دایی شنیدم
نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره.
با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه
ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته.
حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده ام تصمیم بگیرم.
آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۴۴ همون طور که دایی پیش بینی کرده بود... شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط
حرفهای حاجی رو یادمه
_همیشه قدم اول مهمه
برای توبه و بازگشت باید محکم قدم برداشت بدون تردید.
تصمیم خودمو گرفته بودم دنبال زندگی جدیدی بودم یه زندگی که دیگه ترس و وحشت و خلاف توش نباشه
دنبال آرامش بودم
یه آرامشی که بوی خوشبختی بده
برای همین اراده کردم و خواستم قدم اول رو محکم بردارم باید با خدا حرف میزدم
مگر نه اینکه حاجی میگفت:
خدا گفته بخوان تا اجابت کنم شمارا؟!
منم میخوام برای یک بار هم که شده خدارو صدا بزنم و به اجابتش دلگرم باشم
من جز خدا کسی رو نداشتم
حاجی میگه خدا یار بی کسانه...
یار توبه کارانه...
یارگنهکارانه...
منم میخوام این یاری و دوستی رو پایدارکنم
تواب
#پارت۱۴۷
حال دلم از بعد خلوت کردنم با معبودم به قدری خوب بودکه دلم نمیخواست از این حال هوا بیرون بیام...
همون موقع صدای پیامک گوشیم اومد
نگاه کردم سوجان خانم بود
بدون معطلی بازش کردم نوشته بود
_سلام آقا محمد
پدر خواستند در مورد مدت محرمیت باهاتون صحبت کنند.
یک بار ؛ دوبار ؛ سه بار ؛ ده بار حساب کردم
هنوز مونده بود که زمانش تموم بشه
تمام امیدم این بود من بتونم تو این زمان کم دل سوجان رو به دست بیارم ولی حالا...
سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم:
_الهی قربونت برم نمی شد دو دقیقه حال خوب ما رو خراب نکنی؟
_آخه چرا این قدر حال میگیری ازمن
مگه قرارمون رفاقت و دوستی نبود؟
اول کاری که داری منو ضربه فنی میکنی!
اگر حاجی ازم بخواد مدت محرمیت رو ببخشم
اگر بخواد دخترش بره !!!
خدااایا خودت یه فرجی کن
من میخوامش ...
قربونت برم خدا
پس چرا مهرمو به دلش نمیندازی ؟
مگه نمیگن دل به دل راه داره ؟
پس چرا مهر من به دل سوجان راه نداره ؟
این همه خاطرش رو میخوام عاشق شدم این همه دل خوشم به یه آقا محمد گفتنش بعد حالا داری
دمت گرم خدااا قربون کرمت دستمو ول نکنی که بدجور میخورم زمین
تواب
#پارت۱۴۸
امشب بابا خواست باهم صحبت کنیم
گفت میخواهیم پدر دختری کلی حرف بزنیم
خیلی وقت بود باهم صحبت نکرده بودیم.من دلتگ حرفهای قشنگش بودم
دوتا چای ریختم و از کیک فنجونی هایی که عصر درست کرده بودم برداشتم با چای
می چسبید سینی و برداشتم پشت در اتاق بابام وایستادم...
_ باباجون اجازه هست
در اتاقش رو باز کرد و باروی خوش گفت:
_بفرما سوجان بابا
به به عجب چای کیکی انگاری قراره تا خود صبح حرف بزنیم.
نشست ؛ نشستم.
بابا کتاب صحیفه ی سجادیه ای که در دست داشت رو کنار گذاشت و رو به من گفت:
_باباجون خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد
میخوام بدونم محمد چی میشه؟
بی مقدمه رفت سر اصل مطلب...
سرم رو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی میکردم.
لپهام سرخ شده بوداز سؤال بی مقدمه بابام
_دلت به دلش گره نخورده؟
باباجون نگاههای محمد به تو معنای خاصی داره
تو چی بابا؟
توقع هر حرف و صحبتی رو داشتم جز این یک مورد
برای همین دست پاچه شدم آروم گفتم:
_بابا اون با خلاف...
بابا اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت:
_کجای زندگی قضاوت کردن رو بهت یاد دادم؟
مگر هر عالمی پاک میمونه که هر خلافکاری گنهکار بمونه؟
مگر هرکسی گناه کنه راه برگشتی نداره؟
مگر نه اینکه حُر در آخرین لحظه ها برگشت و پاک شهید شد!
خدا یه در بزرگ داره به اسم توبه
پس هیچ وقت به خلافش نگاه نکن
باباجون بدون قضاوت سیرت واقعی محمد رو درک کن ببین تصمیمت چیه!
من هرچی تو تصمیم بگیری به تصمیمت احترام میذارم...
زندگی خودته خوب فکرهاتو بکن
انگاری با این حرف من باید خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم.
پاشدم وبااجازه ای گفتمو خودموبه اتاقم رسوندم
باید به خودم زمان میدادم و کمی در مورد آینده ام فکر میکردم.
باید اجازه بدم تا دلم بیشتر بشناسدش
بابام راست میگه مگه گنهکارا توبه نمیکنند
خدا گفته درتوبه بازه محمد هم که از اول توبه کردو همه چیزو اومد گفت:
تواب
#پارت۱۴۹
بازم یک تیپ خفن زده بودم داشتم جلوی آینه به خودم میگفتم:
_نترس آقا محمد توکل کن
خدا خودش هواتو داره سرمو بلند کردمو گفتم خدایا خودت حواست هست دیگه آره رحم کن خدا بعد یک عمری این دل ما عاشق شده خودت کارهامو جفت جور کن
دلم رو به توکل به خدا قرص کردمو راهی خونه ی حاجی شدم.
حاجی و دایی مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردند و با حرفهاشون این دل یخ زدم دلگرم شد
نگاهم دست خودم نبود داشت به همه جای خونه رو سرک میکشید...
دنبال کسی بودم که احتمالا دنبال من نبود
در دل زمزمه کردم سوجان خانم دلتنگم ..
اگر بدونی این دلم ؛ چه قدر دلتنگته !
اگر بدونی ؛ چه قدر دوستت دارم !
اگر بدونی ؛ دلم برای لبخندت ، برای شنیدنِ صدایت چی به روزم آورده !
اگر بدونی ؛ این دلم جز طُ , کسی را نمی خاد !
اگر ...
اگر...
اگر بدونی ؛ میدونم که نمیدونی والا نگاهم این طور خشک نمیشد به در...
اما افسوس که هیچی نمیدونی و این دیوانه ام در انتظار دیدنت دیوانه نشه خوبه...
همینطور داشتم تو دلم برا خودم بدونی ها برای سوجان میگفتم که صدای حاجی افکارمو پاره کرد...
_خب آقا محمد تصمیمت برای آینده چیه؟
با حرف حاجی فکرمو جمع جور کردم و کمی تمرکز کردم
_حالا مگه میشد تمرکز کنم کاش حداقل یک سلامی میاومد میکرد...
_ب...بِ...به
امید خدا برگشتم سرکار قبلیم و الان تو تعمیرگاه کار میکنم .
_خب الحمدالله
ان شاالله روزی پربرکتی داشته باشی
آقا محمد حقیقت خواستم که این محرمیت...
اسم محرمیت که اومد واای قلبم حاجی انگار خبر نداره از این دلم، دلم امشب سکته نکنه خوبه...
دیگه حرفهای حاجی رو نمیشنیدم مثل اینکه اخر خط بود
باید بهش حق میدادم
سوجان روز اول جواب منفی رو بهم داده بود
این من بودم که تو این مدت با خیالات پوچو خام خودم دلباخته شدم...
_موافقی باباجون ؟
_بله
_ببخشید چی فرمودید؟
_خداخیرت بده مؤمن هوش و هواست کجاست؟
_ببخشید این چند روز هی هواسم پرت میشه... متوجه نشدم شما چی گفتید!
_بابا حرفم اینه حالا که همه چیز به خیر و خوشی تموم شده مدت محرمیت رو هم ببخشی تا هر کدومتون بتونید برای زندگیتون تصمیم بگیرید
آقا محمد نظرشما چیه ؟
دلم میخواست بدون خجالت داد بزنم ایهاالناس به کی بگم
دلم پیش دختر حاجی گیر کرده!
چطور بگم حاجی جون قربونت برم منم پدر ندارم خودت حق پدری به گردنم بزار یک کاری کن این دلم گره بخوره به دل دخترت
نه الان از همون روزای اول ؛ ناخواسته و بی صدا ؛ بدون اینکه بدونم بخواهم فکر کنم عاشق شدم
ولی هیچی نگفتم
فقط سرم رو پایین انداختم بعد مدتی که همه سکوت کرده بودند و منتظر من بودند آروم گفتم باشه حاجی هر چه شما بگید فقط کمی بهم فرصت بدید...
بدون معطلی
بلند شدم و بعد از خداحافظی آرومی که کردم از اون خونه زدم بیرون
بی معرفت از اتاقش بیرون هم نیومد تا حداقل ببینمش...
تا دلگرم بشمو
تلاش کننم تا بتونم نگهش دارم تا بتونم حرف دلمو به حاجی بگم...
که حاجی به مولا علی بدجور خاطرخواه شدم
لعنت...
لعنت لعنت به دلی که بی موقع بلرزه
دلی که حد خودش رو ندونه میشه این !!
ای خدا خوب حالمو گرفتی...
تواب
#پارت۱۵۰
تو دلم نور امیدی روشن شد با خودم گفتم محمد ؛ سوجان نیومد بیرون تا حرفت رو بهش بگی ولی با پیامک که میتونی حداقل تلاشت رو بکن
برای همین سریع گوشیم از جیم بیرون آوردمو و براش تایپ کردم
تایپ کردمو تایپ کردم...
آخر سر پاکش کردم باز دوباره نوشتم و باز دوباره پاکش کردم
سرمو بردم بالا گفتم ای خدا کمکم کن از کجا شروع کنم چی بگم چی بخوام اصلا نمیدونستم گله کنم از بی مهریش یا التماس بکنم...
اینکه بمونه از علاقه ام بهش بگم یا از کم محلیش...
دلمو زدم به دریاو پیامی رو نوستم و فرستادم
_سلام سوجان خانم
امشب قابل ندونستید حتی از اتاقتون بیرون بیایید!
باشه مشکلی نیست
حرف زیاد هست و من ناتوان
{ فقط نخواه که دست بکشم از تویی که هوای
بی قراریت نفسی برایم نمی گذارد}
خسته از شیفت کاری به اتاق استراحتم رفتم
گوشیم رو چک کردم.
پیام داشتم از آقا محمد!
بعد از باز کردن پیام تیکه به تیکه که پیام رو میخوندم جواب هم میدادم.
_سلام آقامحمد
امشب اصلاً قابل ندونستی حتی سراغی بگیری تابدونی من اصلا خونه نیستم
باشه مشکلی نیست
به تیکه ی اخرپیامش که رسیدم لبخندی رو لبم نشست که این لبخند خستگیم رو از تن بیرون کرد.
انگاری دل من هم دنبال نشونه ای بود
انگار دلم میخواست به دلش اعتماد کنم
تیکه اخرش رو بدون جواب گذاشتم و پیام رو فرستادم.
زیاد طول نکشید که با جوابش خندم بلندتر شد.
در جواب پیامم نوشته بود
_ چشمهام لوچ شد از بس با نگاهم کل خونه رو رسد کردم تا شما رو ببینم
دلم خواست سراغتون رو بگیرم ولی جرأت نکردم...
تواب
#پارت۱۵۱
_سوجان خانم خواهش میکنم به من فرصت بدید
من نمیخوام آرامشم رو از دست بدم شما آرامش زندگی من هستید.
{من زجهان بگذرم ،وز تو نخواهم گـذشت
ورتو به تیغم زنی،از تو نخواهم برید}
پیام بعدی که بی جواب گذاشتم دیگه خنده نداشت بلکه واقعا جای فکر کردن داشت.
وقتی پیام آخرم رو بی جواب گذاشت دیگه ناامید شدم
امشب دلم خیلی گرفته بود
از این زمانه ؛ از بازی هاش از اینکه بی پروا با دلم بازی کرده بود.
متوجه نشدم چه وقت خوابم برد ولی درعالم خواب کنار حوض مسجد مردی را دیدم در حال وضو گرفتن بود
درسته پشت به من بود انگار پدرم بود
صداش کردم...
انگار نشنید یا شاید بی جواب گذاشت
دنبالش وارد مسجد شدم
مهری برداشت و بالای مسجد قامت نماز بست
قبل از بستن نماز بدون اینکه صدایش کنم نگاهم کرد
این بار لبخندی برلب داشت از جنس محبت
نگاهش گرم بود مثل روزهای بچگیم
خواستم سمتش برم که بیدار شدم
دلم آروم تر بود حس بهتری داشتم
لبخند پدرم را به فال نیک گرفتم
فردا در اولین فرصت مثل همیشه یه شیشه گلاب و چند تا شاخه گل گرفتم رفتم پیششون
درست وسط دوتا سنگ قبر نشیتم و اول با گلاب سنگ هارو شستم بعد هم گل ها رو پرپر کردم و ریختم رو قبرشون و شروع کردم باهاشون صحبت کردن
_سلام بابا ؛ سلام مامان
ببخشید یه مدت کم امدم پسر ناخلفی بود
ولی حالا با خود خدا یه قرار گذاشتم
بابا جون قرار گذاشتم بشم همون پسری که خودت میخواستی امون محمدی که دلت میخواست بدون سیاهی
خدا قول داده سیاهی هارو از رو قلبم پاک کنه درسته آثارش میمونه ولی من تمام تلاشم رو میکنم دیگه تکرارشون نکنم قول دادم بابا هم به خدا هم به شما
راستی مامان یه خبر خوب دارم برات
عروس دار شدی
درست عروست کمی بی مهری میکنه
درسته باهام راه نمیاد
ولی حق میدم بهش تا آقا محمد تورو کشف کنه خیلی راه داره
میشه دعا کنی مثل اون موقع ها که سر جانمازت بدام دعا میکردی دعا کن دلش با دلم کنار بیاد که اگر نیاد دنیای محمدت خراب میشه
صورت خیسم رو پاک کردم
دلتنگ هر دوتاشون بودم نبودشون همیشه آزارم میداد الان بیشتر...
تواب
#پارت۱۵۲
خونه رفتن دلم رو آروم نمیکرد
سمت مسجد بودم
تو حیاط مسجد کنار حوض به یاد روجای شیرین زبون وضو گرفتم و راهی شدم
چند روز نماز رو برای خودم تکرار کرده بودم و حالا راحت میتونستم بخونم.
کسی تو مسجد نبود رفتم داخل و اول دورکعت نماز خوندم بعد نشستم و شروع کردم به دردو دل کردن با خدا
خدایی که این روزها حضورش رو تو قلبم احساس میکردم .
نزدیکای ظهر بود باید با پدر صحبت میکردم
از بیمارستان رفتم سمت مسجد
وقتی سراغ بابا رو از حاج محمود گرفتم
گفت که رفته تا خیریه و برمیگرده
رفتم داخل مسجد و نشستم تا کمی خستگیم رو رفع کنم همون موقع صدای آشنایی از طرف مردها میامد
نمیخواستم گوش کنم ولی این صدا برام خیلی آشنا بود وقتی داشت با خدا حرف میزد و میگفت:
_من آدم بد ؛ خودم قبول دارم
تو خوب ؛ من و ببخش...
حالا که من سر تا پا تقصیر رو میبخشی
میشه مهرم رو به دلش ببخشی؟
خدا جون من که کسی رو ندارم جز خودت
خودت گفتی هر چی خواستیم فقط از خودت بخواهیم
خب منم سوجان رو میخوام
زندگیم با بودنش زندگی میشه
من که توبه کردم از هر گناهی
من که به ببخشش خودت ایمان دارم
این محبت رو هم در حق من بکن نگذار از دستش بدم دل که حرف حالیش نیست
گیر کرده پیشش...
خودت یه کاری کن سوجان من رو بخواد
قول میدم تا اخر عمر نوکریش رو بکنم
قول میدم از گل نازک تر به دخترش نگم
خدایاحاجت به مسجد آوردم.
اينبار داشتنش حتمي خواهد بود جانان من...
آخر خدا كه حالم را ديد، خودش در اجابت دعاهايم آمين خواهد گفت!
آروم و بی صدا از مسجد امدم بیرون
همون موقع بابا هم رسید باهم به دفترش رفتیم
_بابا روز اول که آقا محمد از من خواستگاری کرد گفتم نه...
الان نمیدونم چی شده که حس میکنم ....
تواب
#پارت۱۵۳
بابا دستی به صورتش کشید و گفت:
باباجون دوتا عشق داریم
یه عشق زودگذر قبل از خوندن خطبه
یه عشق که محکم تر و پایدارتر هست عشقیه که بعد از خطبه تو دل زن و شوهر می افته.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_پدر جون هیچ وقت فکر نمیکردم یه ازدواج مصلحتی که فقط برای نجات جونم بود به اینجا ختم بشه
چرا بعد خطبه عشق محکم و پایدارتر هست؟
_چون هر نگاه و هر لمس فقط از روی محبت و دوست داشتن هست ولی همین نگاه اگر قبل از خوندن کلام خدا باشه احتمال گناه درش هست پاکی کاملی نداره
باباجون نگاه اگر خطا بره کار خراب میشه
سوجان بابا!!
_بله
_درسته محمد خطا رفت ولی برگشت
مگر نه اینکه خدا گفته توبه کنید من می پذیرم؟
شاید عشقی که خدا تو دل محمد گذاشته هدیه همون توبه ای هست که کرده
سوجان دخترم از اینجا به بعد با خودت هست
فکرات رو بکن به من خبر بده
محمد که غم عالم رو دلش بود اون رو از نگاههای سرگردونش خوندم
شاید بخواد با تو صحبت کنه
_آره بابا پیام داد جواب پیامش رو ندادم
_پیام؟
_بله
پیام گذاشت که ....
_نیازی نیست بگی ؛ ان شاالله که خیره ...
رفتم خونه سر جانماز نشستم و بعد از توسل به خدا به حرفهای بابا فکر کردم لحظه ای تمام حرفهای محمد که تو مسجد خالصانه میگفت رو هم به یادآوردم
تواب
#پارت۱۵۴
قرآن را برداشتم استخاره که گرفتم دلم آرام گرفت
دلم جایی حوالی آن طرف پرده ی مسجد مانده بود
شاید اعترافی که با صداقت پیش خدا میکرد از تمام حرفهای عاشقانه برایم زیبا تر بود که این چنین دلم آرام گرفت بود.
گوشی ام را برداشت و بدایش تایپ کردم
_سلام آقا محمد
من نگاه خدا رو برای زندگیمون آرزو دارم امیدوارم اول پدری مهربان برای روجای من باشید بعد همسرم.
بدون تردید فرستادم
دقیقه ای بعد پیامش که آمد لبخندم دو چندان شد به این همه احساس پاک
_سوجان خانم قول میدم اول تکیه گاهی برای روجا بعد همدم و همسفری برای شما باشم.
آرامش من...
در طنینِ خنده های توست که
معنا پیدا میکند .
خنده هایی از جنسِ خاکِ باران خورده ,
شمیم یاس و یاسمن و نکهتِ نسترن ,
که زنده میکند و می میراند و باز زنده میکند,
گویی با هر لبخندت...
خدا به زمین می آید,
تا از روح خودش در کالبد بی جانِ من
بدمد و به عرش بازگردد .
لبخند بزن و سرشارم کن از عشق و از
زندگی و از خودت که...
باران را میمانی.
"پایان"